قسمت دوم – تاریخ شفاهی عملیات والفجر9
سرهنگ دکتر پرویز نادری نسب از افسران ستاد تیپ 55 هوابرد شیراز
از تهران رفتم شهر شوش و از آنجا به غرب مریوان
من برای یک دوره آموزشی به تهران اعزام شده بودم. بعد از خاتمه دوره که مقارن میشد با عملیات والفجر9، به منطقه عملیاتی خود را معرفی کردم، بنابراین در هنگام والفجر 9 من در گروهان قرارگاه تیپ 55 هوابرد در عقیدتی سیاسی تیپ مسئولیت داشتم.
در ارتباط با عملیات والفجر9 به طور کلی اساساً فلسفه و دلیل اساسی این عملیات برای این بود که فشار سخت و ممتد و مستمر دشمن را روی رزمندگان منطقه فاو کم کنند. بنابراین مسئولان نظامی جنگ در واقع به این نتیجه رسیدند برای اینکه دشمن قدرت تمرکزش را از دست دهد، یک عملیات در شمالیترین منطقه عملیاتی اجرا کنند. بنابراین منطقهای که انتخاب کردند منطقه شیلر واقع در منطقه شمال غرب بود که مشرف به شهرچوارتا و شهر سلیمانیه بود. ما شبها نور چراغهای آنها را به خوبی میدیدیم. این کار، دشمن را کاملاً سرگرم و منحرف کرد و از فشاری که روی نیروهای خودی در فاو میآورد کاسته شد، نیروهایی که در فاو بودند تثبیت و در مواضعشان اصطلاحاً مستقر شدند.
عملیات زمانی که ابلاغ شد، در اسفند ماه و در فصلی بود که سردترین فصل و زمان سال است. تیپ 55 هوابرد، 2 ماه قبلش شاید کمتر، از منطقه شمال غرب، بعد از عملیات قادر به منطقه شوش برگشته بود.
زمانی که تیپ حرکت کرد، من در تهران بودم. وقتی مطلع شدم. خودم را به سرپرست باقیمانده تیپ، سرهنگ فرجزاده در شوش معرفی کردم. به دلایلی، شاید حس جوانی بود، خیلی زودتر میخواستم به منطقه شمالغرب بروم. گفت، صبر کن با سریال و کاروان بعدی که میخواهد برود برو، چون منطقه شمالغرب منطقه پیچیدهای است. خدای نکرده اتفاقی نیفتد. بحث گروهکها بود، بحث امنیت بود و بحث پیدا کردن محل و موقعیت یگان بود. ولی عمدهترینشان بحث مسائل امنیتی را میفرمودند.
وقتی وارد محل استقرار باقیمانده تیپ در منطقه شوش شدم دیدم که بیش از دو سوم از یگانهای مانوری و همچنین عمده یگانهای پشتیبانی تیپ به سمت منطقه شمالغرب حرکت کرده و رفتهاند.
البته گردان توپخانه نداشتیم و هوابرد یک گردان با 3 آتش بار توپخانه دارد به نام 352، این گردان توپش از نوع 105 است و توپخانه 105 معروف به کُلت توپخانه است. گردان 352 به یگانهای سپاه در فاو مامور بود، آن هم در خط دوم. در خط اول یگانهای پیاده بودند و خط دوم گردانهای توپخانه قرار داشتند.
سرهنگ فرجزاده فرمودند که شما صبر کنید که سریال بعدی که بنزهای 911 آن روزها تقریباً تازه واگذار شده بود به جای آیفا خواستند حرکت کنند، شما به اتفاق یکی از این خودوروها بروید خودتان را به قرارگاه معرفی کنید. آن روزهایی که ما وارد شوش شدیم، بارانهای شدیدی میآمد. خوزستان با اینکه به نظر نمیرسد، شبهایی که باران میآید هوای زمستانیش بسیار سرد است. سرمایی که به استخوان میزند، بعضیها فکر میکنند که خوزستان همیشه گرم است، ولی در همین زمستان هم واقعاً سرد است. یادم میآید، یک درجهدار و یک افسری که باقیمانده بودند، آمدند به سرپرست باقیمانده میگفتند به علت ارسال همه وسایل گرم کننده به منطقه شمالغرب، چراغ و والور کم داریم.
چند روز بعد با کاروان متشکل از بنزهای 911 گردان پشتیبانی که چندتایشان مهمات و چندتای دیگر هم آذوقه و وسایل دیگر را حمل میکردند؛چون گردانهای پشتیبانی، بهداری، آشپزخانه، تدارکات،همه چیز را برعهده دارند،به سمت منطقه شمالغرب حرکت کردیم. شب را در کرمانشاه در یک حسینیه صلواتی خوابیدیم. شام دادند قیمهای بود و اینها صف شدند در سالن همه استفاده کردند. صبح روز بعد، صبحانه نان و پنیر دادند و ساعتی بعد به سمت سنندج حرکت کردیم. ظهر رسیدیم. دوستان چون کمپوت و میوه داشتند، ناهار را صرف کردیم.فرمانده ستون اعلام کردند سریع هر کس میخواهد نماز بخواند، بخواند، توقف نداریم، ما باید خودمان را به مریوان برسانیم. چون جادهها ناامن بود و خیلی پیچ و خم داشت. از کنار دریاچه زریوار هم سریع رد شدیم، البته عرض میکنم چون این بنزهای 911 نو بود، تحرک، انعطاف و قدرت حمل بارش خیلی خوب بود.
به قرارگاه تیپ در سه راه مریوان به بانه رسیدیم
بعد از ساعاتی به هنگام غروب به قرارگاه تیپ رسیدیم. زمانی که ما به قرارگاه تیپ رسیدیم، تیپ در سه راهی مریوان به بانه مستقر بود. کامیونهای اعزامی از ارومیه هم رسیده بودند و در آنجا مستقر بودند و در سمتی دیگر هم تیپ مستقر بود که ما آنجا خودمان را به تیپ معرفی کردیم. محل قرارگاه تیپ هم جنگل مانند بود. اکثر قسمتهای تیپ هم چادر داشتند به هر حال دیدیم سرمای عجیبی بود و سوز و سرما مشخص بود، ولی خوشبختانه از نظر گازوییل و نفت،قرارگاه مشکلی نداشت. دوستان کندههای آتش را هم روشن کرده بودند. مدام نفت و گازوئیل را روی کنده بغل چادر میریختند، چون چادر را گرم میکرد، داخل هم گرم میشد. هرکسی هم برای نماز میرفت، یک مقدار گازوئیل روی آن کندهها میریخت تا گُر بگیرد. وقتی بچهها میرفتند وضو بگیرند، آنجا گرم میشد، نفرات وقتی برای گرفتن وضو از چادر خارج میشدند تا زمانی که از همان محل وضو به چادربرمیگشتند، محاسنشان یخزده بود، فکر میکردند آشغال به موهایشان چسبیده، بعد متوجه میشدند که یخزده است.
به هر حال ما آنجا بودیم و گردانها در خط بودند. عملیات را شروع کردیم. منطقه عملیات شامل منطقه عملیات والفجر 4 بود، از پنجوین عبور کرده بودند و ما وقتی جلو میرفتیم به ارتفاعات میرسیدیم و در اوایل آن منطقه پنجوین، پادگان گرمک بود، بعد از پادگان گرمک میرسیدیم به ارتفاعاتی که در واقع میگفتند، خط منطقهای والفجر 4،که از آن عبور میکرد، جهاد سازندگی و مهندسی خود ارتش آنجا آمده بود و روی ارتفاعات جلوتر جاده زده بودند که کاملاً روی چوارتا مشرف بود ، اگر اشتباه نکنم گردان 101 و از راستش گردان 146 وقتی بیشتر به سمت راست میرفتیم گردان 126 تیپ 55 مستقر شده بودند، ما هم رفتیم و مستقر شدیم.
برای بازدید به گروهان دوم 101 رفتم و درگیری با دشمن
من یکی دو روز در قرارگاه بودم سپس رفتم به گردانها سر بزنم. اولین گردانی که رفتم گردان 101 به فرماندهی سرگرد حسن مجیدی بود. یکی از فرمانده گروهانهای ایشان شهید بزرگوار جمشید جاودانیان بودند، بعداً در سومار ایشان شهید شد و جنازهاش 3 الی 4 هفته مانده بود و بعد سربازانش رفتند و پیکر آن شهید بزرگوار را آوردند. یکی از فرماندهان شاخص من به گروهان 2 گردان 101 رفتم، شهید ستوان باروزه آنجا بود که سرکشی کردم، خطها را دیدم و مواضع عراقیها را که گرفته بودند، مواضع عراقی، امکاناتشان خیلی فراوان بود، تپه به تپه خطالرأسهای نظامیکانال زده بودند. بعضیها هم چارهای نداشتند از روی گُردهها رفته بودند. ولی افرادی که قد متوسط داشتند از سر به بالا از داخل کانال مشخص بود، کاملاً اطراف کانالها سنگ و گونی چیده بودند، جا برای نارنجک، برای ذخیره مهمات در طول مسیر تهیه کرده بودند. به هر حال یک همچنین مواضعی را گردان 101 تصرف و تثبیت کرده بود. مرتبه دوم که رفته بودم برای سرکشی، همان شب رکن دوم اطلاع داد که امشب عراق میخواهد از رودخانه عبور کند، یک رودخانه پایین همین دست گردان 101 بود. در روز ما رودخانه را میدیدیم که حالا بعضی از آنها میگفتند پل 90 لوله، من با دوربین که انداختهام شمردم، یک پلی داشت آب زیر آن جاری بود، البته آبش زیاد نبود، یخبندان بود ولی آبش صاف هم نبود، کمی به سفیدی میزد. به نظر من آن شب عراقیها تا پای تپه آمدند، آن شب من در خط و کانون درگیری بودم. در خدمت آقای باروزه بودم و یک معاون داشت به نام ستوان محمود قانعی و خیلی آدم باروحیهای بود، محمود قانعی بعداً اسیر شد، ایشان خاطرات خیلی خوبی دارد. برای اینکه ایشان آخر جنگ، سال 67 اسیر شد. سرگرد مجیدی حضوراً با جیپ km آمدند، گفتند که امشب نیروهای عراقی به احتمال زیاد 99 درصد تک میکنند، هیچکدام از مسئولین امشب نخوابند. شام در خدمت شهید باروزه بودم، بهاتفاق ستوان قانعی و یکی دو نفر درجهدار دیگر که اسامی آنان یادم نیست. قانعی به شوخی به ما گفت که کمپوت ماهی میخورید؟ منوی غذا میخواهم بدهم خدمتتان، یا کمپوت لوبیا میخورید، همراه شیر یا آب میوه، ما به شوخی گفتیم که ما ماهی میخواهیم، بعد گفت: خیلی خوب، پرده را کنار زد، با جعبههای آرپیجی یک قفسه درست کرده و انواع مختلف غذاهای عراقی را در آن قفسهها چیده بود. بعد گفتم اینها را از کجا آوردی؟ به شوخی گفتم که حالا اینها سالم هست؟ گفت: ما جانسخت هستیم و قبلاً از این غذاها خوردهایم،اگر قرار بود بلایی سر ما بیاید، آمده بود. آن شب بعد از آن که شام خوردیم، رفتم در خط که مشخص بود. چند تا از دیدگاهها اعلام کردند که ما سایه دیدیم، چند تا دیدگاه رفتیم، یک دیدگاه بود که با بلوک سیمانی چیده بودند. آنجا یک سرباز خیلی باهوشی بود، گفت نه من دوتا عراقی دیدم که وقتی ایست دادم فرار کردند، بعد خود مسئولین گروهان، آقای باروزه و قانعی گفتند وی سرباز زرنگی است و دروغگو نیست، حتماً یکچیزی هست و آمدند تا اینجا خودشان را رساندهاند. یعنی به نظر ما عراق آمده بود و از مواضع پایین عبور کرده و در ارتفاعات مستقر شده بود. همانجایی که مستقر شده بود، در واقع آخرین خط هماهنگی بود. ولی هر از چندگاهی گشتی میفرستادند به جلو تا ببینند که در سنگرهای جلوییشان چه خبر است. درگیر هم نمیشدند.فرمانده گروهان گفت، تیربارچی به زاویههای مختلف ارتفاعات، تیراندازی کند، پایین را بزند. با تلفن هم ارتباط برقرار بود، همه دیدگاه و سنگرها باهم ارتباط تلفنی داشتند، گفت: هر کس اگر چیزی دید تیراندازی کند، سؤال نکند اجازه ندهید کسی فرار کند. اگر هم نمیبینی بهطور منظم و مرتب تیراندازی کنید. این کار را کردند که تیراندازی شد و عراقیها واکنش نشان دادند. اولین واکنش عراقیها تیراندزی با گلولههای توپ و خمپاره بود، که تا صبح میزدند. این جریان ادامه داشت و هوا هم خیلی سرد بود در بعضی از جاها مه میآمد، در دره یکجاهایی عراقیها حرکت میکردند میرفتند. الحمدلله روحیه نیروهای ما خوب بود. ما هم کمکشان میکردیم، سرکشی میکردیم. یکراهی زده بودند که یعنی یک جیپ km میخواست برود به آنجا 1000 بار بالا و پایین میرفت. ولی بالاخره غذا را میآوردند، خیلی سخت بود، ولی معبر وصولی نامناسب بود، چارهای هم نبود، چون به هر حال گفته بودند اینجا باید حفظ شود و اینجا را نباید از دست داد و روحیه به هم میدادند. به هر حال آتش شدت پیدا کرد. افراد عراقی دیده میشدند درگیریها شروع شد در حالی که عراقیها بالا میآمدند و نارنجک میانداختند. کلاً منطقه واگذاری گردان چند تا تپه بود که 2 الی 3 کیلومتر به گروهان 2 رسیده بود، در این درگیریها، عدهای شهید شدند و آن دستهای که ما بودیم با آن آقای قانعی، دستهای بود که به سمت شمال یککم مورب به سمت چپ خط گسترش داشت و کاملاً مشرفبه آن پله بود، ما میدیدیم نفرات عراقی پیاده دارند میآیند، بچهها گفتند از پل90 لوله، میآیند. بُرد تیربار به آنها نمیرسید بعد درخواست اجرای آتش کردند، یگان کاتیوشای مراغه، تا آخرین لحظات میزدند. اینها خیلی جانفشانی کردند، ولی مشکل هماهنگی بود. به نظر من، عدم آشنایی هم بود. متوجه شدیم که از بسکه نیروهای عراقی گلوله خمپاره و توپ زده بودند تمام سیمهای تلفن قطع شده بود. نکته جالب اینکه تمام کانالهایی که عراقیها زده بودند منهدم شده بود که مثل دیوار بود وقتی در آن راه میرفتی احساس میکردی خیلی مُحکمه، تمام اینها اکثرشان را زده بود. منطقه را ثبت تیر کرده بودند، چند روز طول کشید که اینها تک کردند، آنها به هر حال گلولههایی میزدند برای ثبت تیر بود، اصولاً در آن منطقه، عراق نیروی بیشتری از ما داشت.
انتهای مطلب