تلاش زندگی (10)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل سوم اعزام به آمریکا

در تاریخ 22/11/43 مطابق با 11/2/1965 در ساعت 8:5 از مهرآباد توسط هواپیمای 706 بوئینگ حرکت کردیم، ساعت 11 وارد بیروت شدیم و 11:45 از بیروت پرواز کردیم. این یادداشت را هنگامی که از بیروت خارج شدیم، در هوا روی دریا نوشتم. ساعت 3:45 وارد فرودگاه رم شدیم. بسیار زیبا و دیدنی بود. 40 دقیقه در رم توقف داشتیم و در ساعت 4:15 از رم به طرف پاریس حرکت کردیم. منظره دریا در آسمان دیدنی است. ولی اختلاف فشار هوا مرا را ناراحت می‌کرد، بعضی اوقات سرگیجه می‌گرفتم. گاهی تپه‌های سنگی میان دریا به چشم می خورد و گاهی هم به جز ابر چیزی دیده نمی‌شد. ساعت 7 وارد شهر پاریس شدیم. شهری که به زیبایی آن در عمرم ندیده بودم. نظم و ترتیب خیابان‌ها و فرودگاه پاریس عالی بود. ساعت 7:30 بعد از ظهر به وقت تهران از فرودگاه پاریس حرکت کردیم. شب در میان راه بودیم.

بعد از نیمه شب به وقت ایران و ساعت 7:20 به وقت نیویورک وارد فرودگاه J-F-K شدیم. فرودگاهی خیلی مجهز بود. هواپیما دوری زد و بعد پایین آمد، وارد باند فرودگاه شد. بعد از بررسی توسط مأموران گمرگ توسط تاکسی به طرف پادگان فورت همیلتون رهسپار شدیم. بعد از این که از تاکسی پیاده شدیم، توسط یک گروهبان آمریکایی به آسایشگاهی راهنمائی شدیم. در این آسایشگاه تعدادی ایرانی بودند که می خواستند به ایران بروند. در ساعت 6:30 برای صبحانه رفتیم. اولین صبحانه من در آمریکا تخم مرغ نیمرو و شیر و کره بود. در ساعت 9 خود را به نماینده نظامیان خارجی معرفی و بعد از یک ساعت وسائل حرکت ما را به طرف فرودگاه فراهم و دو عدد بلیط در شرکت یونیتد برای من و یک درجه دار دیگر تهیه شد. این یاداشت را نزدیک ظهر به وقت نیویورک در طبقه دوم فرودگاه نوشتم.

جای با صفایی بود. باران قطره قطره می بارید. ماشین‌ها با نظم و ترتیبی که مخصوص خود آنها بود، حرکت می‌کردند. منظره فرودگاه بسیار دیدنی بود. اکنون هنوز منتظر ساعت حرکت هواپیما هستیم. می خواهیم به طرف ویرجینیا برویم که محل درسی ما است. کمی هم گرسنه هستم. هواپیمای ما کنسل شد و در حدود یک ساعت منتظر بودیم که ماشینی بیاید و ما را به فورت همیلتون برگرداند. ولی خیلی طول کشید و اکنون ما در انتظار هستیم. سرانجام انتظار به پایان و نزدیک به ساعت4 بعد از ظهر ماشین رسید. هوا ابری بود. به سختی جلو پای خود را می دیدیم. ماشین‌ها با چراغ حرکت می‌کردند. به محض رسیدن به پادگان فورت همیلتون به طرف ناهار خوری حرکت کردیم.( شام را بین ساعت 4:30 به افراد می دهند) وارد نهار خوری شدیم. گرسنه بودم. به محض مراجعت از ناهار خوری نماز خواندم و چون خیلی خسته بودم تا ساعت1:30نیمه شب به خواب رفتم. بعد از آن بیدار شده تا صبح خواب به چشمانم نرفت.

صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدم. بعد از نماز و اصلاح سر و صورت در حدود ساعت7 به طرف ناهار خوری رفته صبحانه دو عدد تخم مرغ نیمرو و دو لیوان شیر همراه کره، نان و مربا صرف کردم. بعد از رسیدن به آسایشگاه باز هم تا ساعت 9 به خواب رفتم. ساعت 9 از خواب بیدار شدم و ساعت 11 توسط ماشین به طرف فرودگاه J-F-K رفتیم. بعد از بازرسی و تحویل چمدان‌ها همراه دوستم به طرف شرکت PANAM رفتیم. بسیار شلوغ بود کسی نمی توانست رفیق خود را پیدا کند. بعد از نیم ساعت گردش دو مرتبه به شرکت یونیتد آمدم و در انتظار حرکت هواپیما بودیم.

ساعت حدود 1 بعد از ظهر و هوا تا اندازه ای خوب است. در آن جا از هر نژادی به چشم می‌خورد، مثل این که از تمام دنیا نماینده ای در شهر نیویورک یافت می‌شود. سیاه سفید زرد همه با هم دست به دست هم داده دنیائی زیبا و دوست داشتنی به وجود آورده اند.

نیویورک شهر شلوغ و پر سر و صدائی است. از هر طرف هواپیما کشتی به طرف شهر سرازیر می شوند. زندگی برای غیر آمریکایی قدری دشوار به نظر می رسد. مدتی به تماشای فرودگاه در شرکت یونیتد گذشت. ساعت مقرر که 1:55 بود به 2ساعت 5 دقیقه رسید و در این ساعت هواپیما پرواز کرد و من هم کنار پنجره هواپیما همچنان به تماشای شهر نیویورک مشغول شدم. تا جائی که چشم کار می‌کرد مزارع سرسبز و خانه‌های زیبا دیده می‌شد. گاهی هم لنگرگاه کشتی و بعضی اوقات خود کشتی‌ها که در روی دریاها با سرعتی آرام که مخصوص خود آنها است در حرکت بودند.

در هواپیما همه جور مردم به چشم می خورد. نظامی از نیروی دریایی هوایی و زمینی وجود داشت. من لباس نظامی پوشیده بودم، گاهی هم خانم مهماندار هوائی از من و رفیقم سئوالاتی می‌کرد. از قبیل این که از کدام کشور هستید و این لباس نظامی از کدام کشور است و یا از کدام سرزمین آمده اید. مهمانداران هواپیما بسیار مهربان هستند و مسافرین را با قیافه‌های خندان پذیرائی می‌کنند. برای این کار تربیت شده اند. هواپیما در سه فرودگاه نشست که ما در فرودگاه سومی پیاده شدیم.

ساعت در حدود 5 بعداز ظهر بود وقتی از هواپیما پیاده شدیم، یک سرباز آمریکائی را دیدیم که با ماشین آخرین مدل انتظار ما را می کشید. وسایل مان را تحویل گرفته و به فرودگاه فورت ایوسیتیس رسیدیم. بعد از معرفی به هر کدام از ما دو پتو دو ملافه سفید و یک ناز بالشت و یک عدد تشک هم دادند. خیلی احساس گرسنگی می‌کردم.  پیش همان گروهبان آمریکائی مراجعه و تقاضای شام کردیم.

این یادداشت را در ساعت 7 در آسایشگاه نوشتم. تاریخ 15 فوریه 1965 مطابق با 26 بهمن 1343 در این شب برف زیادی بنای باریدن گذاشت. بخاری آسایشگاه ما خاموش و من از سرما تا ساعت 4 صبح بیدار ماندم. صبح در حدود ساعت 6 از رختخواب بلند شده، بعد از نماز عازم صبحانه شدیم. بعد از صرف صبحانه خود را به ستوان لیزن افیس معرفی کردیم و ایشان یک افسر جوانی بود که بعد از تعارفات زیاد مقداری کتاب و یک کارت معرفی درجات نظامی آمریکایی به ما داد و با ماشین سواری ما را به محل آسایشگاه فرستاد. بعد از ظهر این روز برای خرید رفتم.

پادگان فورت ایوسیتیس محل آموزش و اسکان ما کنار دریا و هوای عجیبی دارد. زمانی ابر و گاهی آفتابی چنان درخشان که از دیدن آن دنیایی قشنگ نمایان می‌گردد. این پادگان خودش یک شهری است. دارای اتوبوس و تاکسی که همه متعلق به خود ارتشی‌هاست. همه چیز وسائل تفریح، وسائل زندگی، خواب، حمام، محل رقص و آواز جای مشروب و کلیسا و به طور کلی همه چیز وجود دارد. این جا محل کار و فعالیت است. اداره‌های آن از صبح تا غروب کار می‌کنند. همگی صاحب ماشین هستند. هر گروهبان، سرباز، زن و بچه‌ها صاحب ماشین و از لحاظ ماشین در وفور نعمت هستند.

ما هم در یک واحد ساختمانی و هر کدام در اتاقی جدا اسکان یافتیم. در تاریخ 24 فوریه کلاس رفتن من رسمیت پیدا کرد. صبح زود یعنی ساعت 5:50 دقیقه از خواب بیدار شدم بعد از نماز و اصلاح و صرف صبحانه ساعت 8 برای اولین مرتبه به کلاس آمریکایی‌ها رفتیم. به محض این که زنگ زده شد، کلاس‌ها شروع شد و یک سرهنگ، ستاد ما را معرفی نمود. بعد از مراسم معرفی استادان هر کدام به نوبت خود سخنرانی و درسی را شروع کردند. انواع و اقسام هواپیما مخصوصاً بالگردها را درس دادند و با فیلم نشان دادند. بسیار دیدنی بود که تا کنون با چشم ندیده بودم. ساعت یک بعد از ظهر دو مرتبه کلاس شروع شد. چون حالم خوب نبود، بیشتر خواب بودم. ساعت 10دقیقه به 5 کلاس تمام شد و من برای خواندن نماز و صرف شام آماده شدم.

دومین روز درس در کلاس در تاریخ 25 فوریه صبح ساعت 5:30 از خواب بیدار شدم. بعد از صبحانه به کلاس رفتم و مدت 8 ساعت را در کلاس گذراندم ولی چون انگلیسی را کاملاً نمی فهمیدم، چیزی درک نمی‌کردم. تصمیم گرفتم که دیگر با رفقایم فارسی حرف نزنم، فقط انگلیسی حتی حاضر شدم که اگر فارسی حرف زدم 10سنت بپردازم و پیوسته هم از خداوند خواستم که در فهمیدن این زبان به من کمک کند. امیدوار بودم که این محبت هرچه زودتر شامل حالم بشود وگر نه چیزی درک نمی‌کردم.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده