قسمت دوم – تاریخ شفاهی عملیات والفجر9
شرایط تدارک و تخلیه مجروح بسیار سخت بود
منطقه خیلی سرد بود. تدارکات آنجا مشکل داشت، اینها اثر میگذاشت. همان شبی که عراق تک کرد، واقعاً سربازهای ما دلاورانه جنگیدند، با آن سرما هم دست به گریبان بودند و اثرشان بر روی سربازان بیشتر میشد و در همان موقع که ما قرارگاه بودیم میگفتند ، مخصوصاً در گردان 146 ما بعضی از تپهها دستبهدست میشد یک تپه را صبح عراق میگرفت دوباره شب ایران باز پس میگرفت. بچههای تیپ از اینکه گردان توپخانه خودشان همراهشان نیست، نگران و ناراحت بودند. ضمن اینکه مثلاً گردان توپخانه ما بهراحتی میتوانست در خط سابق والفجر 4 مستقر بشود و بهخوبی از آن منطقه گردانها را پوشش دهد. ما در مورد بهداری خیلی مشکل داشتیم، وقتی یک نفر مجروح میشد و خونریزی داشت، بهوسیله همین آمبولانس و جاده باید به عقب بیاوریم و بعد به اورژانس برسانیم، واقعاً سخت بود. من یادم است که اورژانس تیپ ما دو سه تا چادر بود، یک چادر استراحت و یک چادر هم چند نفره زده بودند و بغل آن چادر دیگر و کسانی که شهید میشدند، بعد 2 الی 3 ساعت معطل میشدند که آمبولانس بیاید اینها را به معراج شهداءببرد.
درمجموع، در آن شرایطی که عراق تک کرد، تدارکات ضعیف بود، بارندگی هم زیاد بود، جاده گِل و شُل بود، جاده مناسبی نبود. خود آن منطقه هم از شهر، مثلاً خود سنندج دور بود.
دستور عقب نشینی
وقتی از مواضع دسته به پاسگاه فرمانده گروهان آمدیم، فرمانده گروهان، آقای باروزه مجدداً از گردان با ایشان تماس گرفتند، گفتند شما اگر میتوانید یگانتان را بیاورید نزدیک پاسگاه گردان. منتها پیام بخشی آشکار و بخشی هم با کد، آقای باروزه امتناع میکرد. انصافاً میگفت نه. همیشه هم کلاه آهنی سرش میگذاشت. وقتی ما آمدیم پاسگاه گردان، در مسیر دیدیم که علت قطع تلفنها چه بوده، اینقدر خمپاره و توپ زده، کانالهای سنگچین شده، همه منهدم شده بود، بعد چند تا جنازه دیدم ازجمله 2 نفر سرباز بودند، یکیشان که متلاشی شده بود ویکیشان سرباز درشتهیکلی بود که حالا نمیدانم به چه ترتیبی گلوله خورده بود که فقط پاهایش مانده بود. در پاسگاه گردان استوار سلیمی را دیدم. استوار سلیمی در مرحله بعد شهید شد. از بچههای گیلان بود ایشان واقعاً تلاش کرد، خیلی هم شجاع بود، خیلی هم مؤمن بود.
شهادت ستوان باروزه
آقای باروزه، تقریباً 7 ، 8 ، 10 روز بعدش در جای دیگری که من نبودم به شهادت رسید. من رفتم جنازههایشان را در معراج شهدا دیدم. چون باورم نمیشد. دیدم ایشان، شهید اصلان بیگ و شهید جمالی که از شهرستان فسا بود. میگفتند از فامیلهای سرهنگ جمالی جانشین نیروی زمینی بود. یک کانکسی بود مثل اینکه وانت بزرگی بود، کاور جنازه آقای باروزه را گفتم باز کنند، من جنازه را دیدم خیلی متأثر شدم. برادرش هم سپاهی بود و آمد در منطقه و جنازهاش را برد.
به هر حال از عقب آمدن امتناع میکردند، ولی دستور این بود که بیایند عقب و گفتند که اول عناصر حساس را بفرستید، اگر اسلحه و چیزی هست بردارید حتیالمقدور سعی کنید هیچچیزی نماند. اسلحه، تجهیزات بیسیم، اگر هم چیزی دیدید که به ناچار میماند، داخل سنگر بگذارید و با نارنجک منهدم کنید، نگذارید دست عراقیها بیفتد.
شهادت استوار سلیمی
آمدیم عقب در مواضع بعدی، آنجا ما متوجه شدیم استوار سلیمی به عقب نیامده اینجا من دقیقاً یادم نیست، یک نفر با تحکم و هم با زبان مهربانی گفت: سلیمی بقیه بچهها را جمع کن بیا عقب. ایشان انباردار بود و با حفظ سِمت سرگروهبان هم شده بود. ایشان وقتی عقب آمد. این مرد اینقدر بزرگوار بود اصلاً من همچون کسی را کمتر دیده بودم. این شهید با حفظ سِمت، رابط عقیدتی سیاسی هم بود. همین آقای سلیمی وقتی داشت با من حرف میزد، خیلی محجوبانه اولین حرفی که زد گفت ما توپخانه نداریم، توپخانه ما را برمیدارند میبرند فاو، آخرین نفری بود که آمده بود عقب و با ماشین وسیلهها را جمع کرده بود، آرام و قرار نداشت، (ایشان 48 ساعت یا 72 ساعت بعد شهید شد) بعداز اینکه آمدیم گردان حتی سرش را هم پایین انداخت، داشت با یک چیزی روی زمین بازی میکرد خیلی ناراحت و خیلی بیتاب بود، اینقدر هم بزرگوار بود هیچکس را هم مقصر نمیکرد، میگفت ما فقط توپخانهمان نباید جنوب میبود، ما چند بار گفتیم پل 90 لوله را بزنند، نتوانستند بزنند، گردان توپخانه هوابرد با گردانهای پیادهاش خیلی اُخت بودند و این خلاء احساس میشد. به هر حال آقای سلیمی شهید شدند، یگان ما در مواضع جدید مستقر شد، البته یک مدتی روحیه سربازان پایین بود.
حضور شهید صیاد در منطقه
شهید بزرگوار، صیاد شیرازی در منطقه حضور پیدا میکردند. یادم است که محافظ ایشان فردی به نام جلیل عاشوری بود. از بچههای هوابرد بود. هیکلی داشت و اصالتاً بچه نیریز بود، من را بهعنوان استاد خودش قبول داشت، عاشوری را دیدم و سؤال کردم جناب سرهنگ صیاد شیرازی آمدهاند؟ در جواب گفت که ایشان در منطقه هستند. من از قول آقای عاشوری میگویم، شهید صیاد شیرازی در منطقه جنوب بوده الآن چند وقت هم اینجاست، بیش از یک ماه است که خانه نرفتند.
قرار شد تیپ در جایی مستقر شود، شهید صیاد میخواست زمین را از نزدیک ببیند، با یک فروند هلیکوپتر جت رنجر، شناسائی انجام داد. عاشوری میگفت من بودم، یک جناب سرهنگی که افسر رکن 3 و معاون عملیاتی تیپ بود و خود مرحوم شهید صیاد. گفت وقتیکه رفتیم من به نقل از جلیل عاشوری میگویم تعریف میکرد، شهید صیاد گفت اشاره کرد هلیکوپتر یکجا بنشیند. هلیکوپتر نشست، در این چمنزارها که نشست حالت باتلاق مانند و منطقه وسیعی بود. ببینید، روی نقشه نمیشود حساب کرد، حتماً باید زمین را دید . شهید صیاد بهراحتی نقشه را با شمال توجیه کرده و گفت اینجا نمیشود مستقر شد. عراق هم نمیتواند ازاینجا عبور کند، این هم خاطرهای از ایشان بود.
شهادت عبدالحمید رنجبر
افسری بود به نام عبدالحمید رنجبرجمعی عقیدتی سیاسی تیپ55، خیلی دوست صمیمی آقای سلیمی بود، بعد از اینکه سلیمی شهید شد و خبرش رسید، ایشان خیلی ناراحت شد. شهید رنجبر آدم مؤمنی بود، ایشان 5 الی 6 تا فرزند دختر داشت و پسر نداشت.عبدالحمید رنجبر افسر توپخانه بود، بعد از انقلاب دیپلم داشت و افسر شده بود. مدتی هم در توپخانه، در کردستان خدمت کرده بود، خیلی هم زحمتکشیده بود، حالا عقیدتی تیپ بود. ضعف اساسی را همان نبود واحد توپخانه میدانست. بیان میکرد ما اگر توپخانه خودمان اینجا بود مگر من میگذاشتم که این پل اینجوری شود. من یادم است برای غذا خدمت ایشان بودیم، اصلاً غذا نمیخورد، تا ما دست از غذا خوردن برداریم. یک روز، ایشان 3 الی 4 سرباز را برداشت رفت گروهان آقای شهیدی و گفت من باید بروم آنجا یک دستبردی به این عراقیها باید بزنم. آرپیجی هم با خودش برد. بچههایی که در خط بودند صدای انفجار شنیدند، بعد دیگر صدایی نشنیدند و اینها هم برنگشتند. اگر اشتباه نکنم بعد از سه روز یا4 روز دوتا سرباز برگشتند، نام یکی از آنها آزادیبخش بود. در اورژانس تیپ بودند، اورژانس عقبتر آمده بود، دیگر سنگر داشت. سولهای زیر کوه بود ما رفتیم و سربازها را دیدیم اسکلت و پوست شده بودند، گفتیم چی شد، گفتند آقای رنجبر شهید شد. ما در ابتدا رسیدیم به یگانهایی از عراق که احتمالاً یگانهای پشتیبانیاش بوده، بعد از شناسایی، شهید رنجبر گفت که ما با آرپیجی چند تا از کپه مهمات اینها را میزنیم، بعداً که این کپهها را زدیم شلوغ میشود، این کار را هم کردیم و هنگامی که داشتیم برمیگشتیم، عراقیها تیراندازی کردند. آقای رنجبر تیر خورد و شهید شد. ما فرار کردیم و متفرق شدیم. غذا نبود، ریشه بوتهها را میخوردیم. خودمان مجروح شده بودیم. آقای رنجبر هم با یکی از سربازانش شهید شد.
انتهای مطلب