فصل سوم اعزام به آمریکا
26/1/44 یا 15 آوریل
امروز هم مثل روزهای قبل، سر کلاس حاضر شدم. هوا ابری و سرد بود. درس امروز درباره باز و بسته کردن تایر هواپیما بود که هشت ساعت ادامه داشت. از این همه وسائل آموزشی این کشور انسان در تعجب می افتد. روزی شاید هزارها تومان قطعات موتور توسط دانشجویان از بین می رود. از انواع و اقسام قطعات کوچک از پیچ گرفته تا خود هواپیما در این آشیانه وجود دارد. فعالیت عجیبی در آشیانه حکم فرماست. صدها محصل مشغول یاد گرفتن تعمیر هواپیما هستند. اینها هستند که در آینده باید چرخ ارتش آمریکا را به حرکت در بیاورند. با جدیتی هر چه تمام تر کوشش میکنند. موقع راحت باش، باید دست از کار بکشند. در موقع راحت باش نگاه کردن به کلاس منظره عجیبی دارد. هر کسی کاری میکند. یکی سیگار می کشد. دیگری پپسی می نوشد و گروهی روی میز نشسته و صحبت میکنند. گاهی هم کسی دیده میشود که در گوشه ای نشسته و مطالعه میکند. یکی از اهل مطالعهها من هستم. چون میل دارم، چیزی یاد بگیرم، مطالعه را بر استراحت ترجیح میدهم. کلاس تمام شد شام خوردم و بعد نامه ای برای همسرم نوشتم. یعنی چون نامه ای از او دریافت داشته بودم، فوری جوابش را نوشتم. شب ساعت 7 به استخر رفتم.
28/1/44 یا 17 آوریل
امروز چون روز تعطیل بود بعد از نماز قدری خوابیدم. بعد از صرف صبحانه لباسهایم را شستم و کفشهایم را واکس زدم. دو نفر از دوستانم به دیدن من آمدند و با هم قدری صحبت کردیم. ساعت 11 به سالن بازی رفتم، قدری پل بازی کردم. بعد از ناهار هم مدت یک ساعت پل بازی کردم. ساعت چهار شام خوردم و تا ساعت 6 منزل یکی از دوستانم بودم. ساعتی با هم صحبت کردیم. اوکتابی به من هدیه داد. کتاب رساله بود. ساعت 6:30 به منزل دوستان مسلمان پاکستانی رفتم. مدتی هم با آنها صحبت کردیم. صحبت در مورد موج رادیو بود و من اطلاعاتی در باره امواج و طرز انتشار آن را برای آنها بیان کردم. ساعت 7 در استخر حاضر شدم. مدت یک ساعت شنا کردم. امشب رکورد عرض استخر را در زیر آب شکستم و این فاصله را بدون نفس کشیدن در زیر آب طی نمودم.
ساعت 8 از استخر به محلی رفتم که بازی بولینگ بود. این ساختمان سطحش با چوب و تختههای مخصوص صاف فرش شده بود. از در که وارد میشدید تعدادی صندلیهای مخصوص قرارداشت و در جلو آنها میزها و پشت سر میزها یک اطاقکی بود که هر کس می خواست بازی کند باید 10 سنت میداد و یک جفت کفش مخصوص بازی با خودش میآورد و بازی میکرد. در اطراف صندلیها یک جای بلندی بود که یک گلولههایی که دارای دو سوراخ و به اندازه توپ والیبال بود، وجود داشت. در مسافتی جلوتر یک چیزهایی به شکل کوزه از چوب قرار داشت که فکر می کنم تعداد آنها در جلو هر نفر 9 عدد بود که وقتی گلوله پرتاپ میشد، اگر به آنها برخورد میکرد، همه آن کوزه را روی زمین می خواباند. دقیقه ای بعد هم به شکل خودکار توپی که پرت شده بود، روی دو طناب برقی به سر جایش بر میگشت و کوزههای هم با یک چنگک دو مرتبه سر جایشان سبز میشد. و بعد نوبت نفر بعدی بود. مدت یک ساعتی هم به این مسابقه جالب نگاه کردم. بعد به اطاقم برگشته در آسایشگاه سربازان آمریکایی با شخصی به اسم بیک مدت یک ساعتی صحبت کردم. قدری آنها را به خنده آوردم. از هر دری صحبت کردیم.
روز 29/1/44
صبح زود برای نماز بیدار شدم. ساعت 10:30 گزارش مرخصی به مدت ده روز برای رفتن به نیویورک نوشتم و آن را به منزل افسر سرپرست دانشجویان بردم. روز را مثل بقیه روزها گذراندم. ساعت 6 با یکی از رفقای ایرانی تصمیم گرفتیم که قدری قدم بزنیم. در کنار سبزهها کمی قدم زدیم. به محلی به نام سرویس کلاب رفتیم. محل بسیار با صفایی بود. اتاقهای فراوانی برای انجام کارهای فنی، هنری و دستی داشت. در کارگاه تعدادی سرباز آمریکایی هر کدام مشغول درست کردن کاردستی بودند. بعضی ماشین درست میکردند، گروهی هواپیما و بعضی هم چیزهای دیگری درست کرده و به معرض تماشا در قفسههای مخصوصی میگذاشتند. در سالن اتاقهای دیگری وجود داشت که در یکی از آنها سربازان مشغول یاد گرفتن موسیقی بودند. در اتاق دیگر سربازان هر کدام به بازی مورد علاقه خود مشغول بودند.
وارد اطاق دیگر شدیم، تلویزیونی با مبلهای گران قیمت قرار داشت که گروهی از این مردم خوشبخت در آن جا به تلویزیون تماشا میکردند. اتاقهای فراوانی برای صرف اوقات فراغت بود که هرکس وقت خود را به نحو احسن به خوشی میگذرانید. هوای داخل سرویس کلاب خیلی گرم بود از آن جا که بیرون آمدم وارد استخر شدم. تا ساعت 8 آن جا بودم و بعد در بین راه خانه، سری به اطاق بولینگ زدم
انتهای مطلب