فصل سوم اعزام به آمریکا
جشن بزرگ بهاری 1965
روز 4/2/44 یا 24 آوریل65 که روز تعطیلی بود. ساعت 11:50 ناهار خوردیم. چون باید به شهر نورفولک برای شرکت در جشن سالیانه بهاری با حضور بزرگ ترین شخصیت آمریکا میرفتیم. ساعت 12:50 اتوبوس آمد. همه خارجیان فورت ایوتیس رهسپار نورفولک شدیم. در بین راه مناظر دلپذیر طبیعت مرا مات و مبهوت می ساخت. از قدرت نمایی و محبت خداوند که بر روی این ملت خوشبخت باز شده بود، آفرین میگفتم. از تماشای گلهای رنگارنگ و از منظره درختان و جنگلهای سر به فلک کشیده، لذت میبردم. خانههای ساده ای را که به طرز زیبایی ساخته شده بود، نگاه میکردم. گاهی هم منظره آب دریا و کشتیهای بزرگ آمریکا نظر مرا به خود جلب میکرد. در بین راه به پایگاهی رسیدیم که محل ستاد نیروهای نظامی آمریکا بود. این پایگاه دریایی که تمام کشتیها برای سوخت گیری به آن جا میآمدند، در مکانی کوچک قرار داشت. بعد از زیر یک تونل بزرگ که معرف بزرگترین هنرنمایی صنعت دست بشر بود، عبور کردیم. این تونل در وسط دریا یعنی جایی بود که زیر و بالای آن آب، و ما در میان آب حرکت میکردیم. تونل طوری ساخته شده بود که چهار ماشین قادر بود در یک آن وارد و از دو طرف رفت و آمد نمایند. تمام سقف آن با آجرهای مخصوصی با طرز زیبایی ساخته شده بود و با برق این مسیر طولانی را روشن کرده بودند. از این تونل که رد شدیم در آخر آن پلی قرار داشت که توسط رادار پل را کنترل میکردند و هر ماشینی که از زیر این تونل و روی پل گذر میکرد، باید 25سنت (با پول ایران تقریبا 2 تومان) بپردازد. از آن جا گذشتیم در میان ساختمانها و فروشگاهایی که تمام اطراف جاده را ماشین پوشانیده بودند، رد شدیم. مناظری که تا کنون نظیر آن را ندیده بودم، برای اولین بار میدیدم.
به محل موعود رسیدیم. قبل از وارد شدن، تعدادی زن و مرد و بچه با لباسهای مخصوص و کلاههایی که از گل ساخته شده بود، در محوطه بودند که به زیبایی گلهای طبیعت و درختان بهاری می افزود. این جشن در محل دور از شهر در یک میدان کوچکی قرار داشت که دور تا دور آن را درخت پوشانده بود. این میدان دارای یک آب به صورت یک حوضچه طبیعی بود که اطرافش را با تختههای بزرگ به صورت صندلی در آورده بودند تا جمعیت تماشاچی بتوانند روی آن بنشینند.
از محلی مخصوص که پارکینگ ماشینها بود تا محل جشن، با شنی نرم و مخصوص شن ریزی شده بود. بعد از نیم ساعت انتظار؛ جمعیت شروع به کف زدن نمودند و این نشانه آن بود که این مردم خوشبخت انتظار رئیس مملکت خود را دارند. لحظاتی بعد او وارد شد و همه برایش دست زدند. خیلی ساده و بر خلاف امپراتوران سایر جاهای دنیا در قدیم و جدید مثل یک نفر انسان ساده و بدون تجمل نشست روی صندلیهائی که سایر مردم در روی آن نشسته بودند. در طرف راست حوضچه دسته موزیک و در طرف چپ آن رئیس جمهور که تعداد معدودی پلیس محافظ و تعدادی از مردم نشسته بودند و در قسمت جنوبی حوضچه تعداد دیگری نشسته بودند. در میان جمعیت فیلم برداران و عکاسان موج می زدند.
جشن در میان شور و نشاط مردم آغاز گردید. ابتدا دخترانی مانند فرشتگان آسمانی با لباسهای سبز و نازک که بدنشان معلوم بود، نازل شدند! قدری رقصیدند و سپس مانند مجسمه ایستادند. بعد دسته دیگر با لباس نازک و یک رنگ برای هنرنمایی آمدند. هر دفعه دخترانی زیبا روی با لباسهای مخصوص و نازک ظاهر میشدند، قدری می رقصیدند. در بین آنها دو نفر پسر هم بود که دو دختری را که شکل فرشته داشتند، حمل میکردند. چنان معلوم میشد که آنها از سایر ملکهها بالاتر هستند. در جایی که آنها رو به روی جمعیت می رقصند، دری وجود داشت که با گلهای طبیعی به شکل در بودند.
ناگهان یکی از ملکهها و یکی از پسرها همین که به در نزدیک شدند، در باز شد. در اطراف این در صندلیهای مخصوص قرار داشت که در پشت هر صندلی پرچم یکی از کشورها ی عضو پیمان ناتو برقرار بود. سپس به ترتیب ملکههای کشورهای عضو ناتو با لباسهای قشنگ ظاهر شدند. از هر کشوری یک ملکه و یک پادشاه و یک افسر محافظ و یک غلام و یک ندیمه آمده بودند. به ترتیب این ملکهها و پادشاهها و سایرین وارد میشدند. ملکهها هر کدام تاجی در دست داشتند و بعد از دو دقیقه در جایگاه مخصوص و زیر پرچم کشور خود می نشستند و کشورهای یونان؛کانادا؛ ونزوئلا؛ ترکیه ؛ نروژ؛ پرتغال و چندین کشور دیگر در آن شرکت داشتند. آخر از همه ملکه کشور آمریکا که دختر خود رئیس جمهور آمریکا و اسمش لوسی و17سال داشت، ظاهرشد. تاجی در دست لباس سفید با قیافه ای زیبا که از تمام آن ملکهها قشنگ تر بود. بعد خود جانسون از جایش بلند شد پهلوی دخترش رفت و تاجی که قبلاً تهیه شده بود، بر سرش گذاشت و دخترش را بوس کرد. بعد با دخترش پشت میکرفون آمد. اول جانسون و بعد دخترش سخنرانی نمودند. از مدعوین و کشورهائی که شرکت کرده بودند، اظهار قدردانی نمودند. این سیل جمعیت هم در پوست خود نگنجیده و با شوق و هیجان مرتب از رئیس جمهور و دخترش عکس برداشته، ابراز احساسات میکردند.
جشن تمام شد. رئیس جمهور و دخترش رفتند و جمعیت هم متفرق شدند. من هم با سایر خارجیان سوار اتوبوس شدیم و به طرف پادگان فرت ایوستیس حرکت نمودیم. ساعت 5 وارد پادگان شدیم. برای صرف شام به مسهال رفتیم. شام مختصری صرف و به خانه آمدم. ساعت 7 به همراه سه نفر آمریکایی به استخر رفتیم. ساعت 9 از استخر مراجعه و این یادداشت را بعد از نماز نوشتم.
امروز یکی ازروزهای عمر من بود که ازمرحمت خدای آسمانها به خوشی گذشت و توانستم بزرگترین شخصیت دنیا را با قیافه ای جدید و بی تکبر ببینم و از این همه محبت که مردم نسبت به او دارند، لذت ببرم. واقعاً عجیب است بزرگترین شخصیت دنیا باشد، ولی بدون تکبر و ریا در میان ملت خودش، خیلی خودمانی و مانند یک نفر از تماشاکنندگان بنشیند. خوش به حال شما ای جمعیت و ملت خوشبخت شما دارای این چنین رهبر عالی قدری هستید که بر دنیا و جهانیان آقایی میکنند. خوش و خرم باشید ای ملت! از این همه گنج و ثروت و صفا لذت ببرید.
آمریکاییها این جشن را فستیوال می نامند. از خاطرات جالب این جشن یکی این بود که رئیس جمهور به دختر بزرگش که لاندا بود، گفت که این دلش نمیخواست این جا حاضر شود، ولی چون زاپاس خودنویسش تمام شده بود و اگر نمیآمد، من پول بهش نمیدادم که بخرد، ناچار مجبور شد این جا حاضر شود. در موقعی که رییس جمهور می خواست، تاج بر سر دخترش بگذارد، یک نفر داد زد که دختر شما خیلی هل هلی مزاج است و رئیس جمهور در جوابش گفت که بر خلاف میل پدر و مادرش نمی دانم این دختر چه کرده که این همه نامهها در باره اش می نویسند، تمام دختران آرزو و افتخار دارند که دارای پدری بزرگ باشند، ولی من افتخار دارم که دارای این دو تا دختر هستم.
5/2/44 یا 25 آوریل 65
صبح قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم. هوا ابری و تقریباً باران نرمی بر زمین می بارید. هوا چندان سرد نبود، به محض این که نمازم تمام شد، خوابیدم و در میان رختخواب خوابم نبرد مجبور شدم بلند شوم، قدری درس بخوانم. بعد از صبحانه ساعت 9 یکی از رفقایم به اطاق من آمد، نیمساعتی صحبت کردیم و بعد به سالن بازی رفتیم. امشب بعد از شام یکی از رفقایم به اطاق من آمد تا ساعت 9 صحبت کردیم. صحبت از ساختن خانه بود. با هم تصمیم گرفتیم که آخر دوره که به امید خدا برگردیم، باهم خانه بسازیم. مطابق حسابی که کردیم، اگر هر نفری از ما چهارهزار تومان داشته باشیم، می توانیم یک خانه کوچکی بسازیم. بعد این که او رفت، من نماز خواندم، در پیشگاه بار تعالی قدری دعا و گریه وزاری نمودم، ناگهان رفیقی که رفته بود، مراجعت نمود و یک لیوان آب پرتغال برایم آورد.
انتهای مطلب