فصل سوم اعزام به آمریکا
7 اردیبهشت1344یا 27 اوریل 65
امروز صبح خیلی زود از خواب شیرین بیدار شدم. سر ساعت به کلاس رفتم. دو ساعت اول آزمایش داشتم ولی نمرههایم خوب نبود. ساعتهای بعد را روی هواپیمای یک موتوره M.6 کارکردم. کارم در قسمت تایر عقب بود؛ چندین مرتبه روی قطعات تایر آزمایش به عمل آوردم. شب هم در مسهال حاضر و مطالعه و با دو نفر آمریکابی و یک نفر ایرانی تا ساعت 9 صحبت کردیم. خبر خوش امروز اول رسیدن دو نامه یکی از دوستم آقای کوشا که این اولین نامه او بود که به دستم رسید و دومی نامه بچههایم بود که برخوشحالی من افزود. خبر دوم برنامه مسافرت به شهر نیویورک بود که بسیار برنامه عالی بود.
امروز هو ا بارانی و نعمت خداوند تا غروب برای این مردم خوشبخت می بارید. مثل این که دنیا و طبیعتش باران و باد و دریاها درختان و گلها همگی با هم تبانی نموده، به این نقطه از سرزمین خدا هجوم آورده اند. نمی دانم چطور بنویسم این مناظر دلپذیر این بهار روح افزا، این چمنهای سبز و این گلها ی رنگارنگ و آن ساختمانهای ساده و مدرن را چگونه شرح بدهم؟ من که قلمم این اندازه قدرت ندارد. به هرسو نگاه می کنم همه اش زیبایی است. شاید اشتباه میکنم این مردم خوشبخت بهشتی را که خداوند در قرآن وعده فرموده
اینها در این دنیا از آن لذت برده و بر خوردارند.
ای طبیعت ! ای دنیا! مگر چه میشد که قسمتی از این زیبایی، کمی از این آب و هوا قدری از این درختان و گلهای رنگارنگت مقداری از صفا و صمیمیت و اندازه ای از راستی و دوستی ات را به ملت ما ارزانی می داشتید. آیا کفر میشد که ملت ما هم صفا و صمیمیت پاکی و درستی اجداد خود را بر پا می داشتند؟ مگر نمیشد مقداری از این نعمتها از این بارانهای سیل آسا هم در کویر لوت و کویر نمک یا در دشت قزوین یا در جلگه خوزستان یا سیستان ظاهر میشد؟ نمی دانم چه علتی دارد که همه اش زمین خدا همه اش ملک باری تعالی ولی یک طرف آن بهشت برین و قسمت دیگر دوزخی سوزان و پر از فقر و بدبختی پر از رنج و نادرستی و ظلم و ستم همه جا را فرا گرفته است.
مقصر اصلی کیست؟ منم؟ نه به خدا نیستم! من که وظیفه ام را با کمال احسن انجام میدهم. پس مقصر اصلی من نیستم. شاید هم باشم ولی خود نتوانم درک بکنم. شاید قوه ادراکم کم است. حتماً عقلم را از دست داده ام و گرنه باید پی میبردم که چرا پرده ای تاریک، روشنایی چشم مرا احاطه نماید، در عوض نیکی، ظلم وستم روا دارم، در عوض کار حرف و لاف بزنم و در عوض مبارزه، انگل دست بیگانگان باشم. مگر من بشر نیستم؟ مگر در کشوری آزاد به دنیا نیامدهام؟ پس چه علت دارد که عقلم دستخوش هوا و هوس و اراده دیگران باشد.
در اطرافم همسایگانی گرسنه در مقابل چشمانم بی کاری و بی عاری موج بزند، ولی من در عالمی عیش و نوش زندگی بکنم؟ آیا این دستور اسلام است مگر من مسلمان نیستم؟ نمی دانم خودم هم نمی دانم اگر مسلمانم پس چرا دستور اسلام را با دستور فرزندان موسی و عیسی عوض کرده؟ دستورات آنها را به جا می آورم. آیا من خودم از این موضوع که در دور و برم چه می گذرد، خبردار نیستم؟ امکان دارد که خبر دار نباشم، آیا فکر نمی کنم که فردا تاریخی هست، کسانی دیگر بعد از من زندگی میکنند؟ پس با این حساب که من غلط پایهی خوب و تقسیم آن را گذاشته ام، حسابم تسویه است. مانند طایفه معاویه تا قیام قیامت لعنت و حرزهای شیرین تر از آن نثارم میشود. اگر هر دم هم فراموش کنند، در مقابل باری تعالی که ناظر اعمال وحشیانه و دور از انسانیت بوده، چه خاکی بسر می ریزیم؟
خدا که دیگر گول نمی خورد، رشوه نمی گیرد، چون به پول احتیاج ندارد. زبان من هم قادر به تبرئه من نیست. بشر ممکن است گول زبانم را بخورند، ولی خدا آفریننده زبانهاست. به کوچکترین حرکت آن اگر راست باشد یا دوروغ پی میبرد. چاره چیست؟ آیا با این رویه که در پیش دارم ادامه بدهم؟ آیا آن را ترک کنم؟ اگر ترک کنم تکلیفم چه میشود؟ آیا همسایگان که تاکنون مرا به سر انگشت می چرخانیدن، چه معامله ای با من میکنند؟
سفر تفریحی به نیویورک
روز پنج شنبه 9/2/44 یا 29 آوریل 65
پیش از ظهر در کلاس حاضر شدم. چون بعدازظهر باید برای دریافت پول به دارایی میرفتیم، نتوانستم در کلاس حاضر شوم. ساعت 12 بعد از صرف ناهار به کمیسری رفتم. البته اتوبوس نبود و فاصله بین کمیسری و محل سکونتم را همراه یکی از رفقای ایرانی با پای پیاده پیمودیم. به محض این که وارد کمیسری شدیم، مقداری سیب، موز، نان و گوجه فرنگی و پیاز خریدیم و پیاده به منزل آمدیم. بعد از جاگیری وسائل ساعت سه و نیم به باشگاه رفتم. قدری ورزش کردم، از ورزش که برگشتم شام خوردم و سپس حمام گرفته، خود را برای رفتن به نیویورک آماده کردم. ساعت 6:30 اتوبوس حامل ما از پادگان به مقصد فرودگاه حرکت کرد. ساعت نزدیک به هشت از فرودگاه حرکت کردیم. در واشنگتن مدت چند دقیقه ای تا هواپیما مسافرینش را عوض کند، توقف داشتیم. البته از هواپیما بیرون نیامدیم فقط از پنجره هواپیما منظره شهر واشنگتن به چشم می خورد و از همه بلندتر برج کاخ سفید بود که مانند مرمر از دور نمایان بود. اکنون در هواپیما نشسته ام از پنجره هواپیما به بیرون نگاه می کنم. دنیایی روشن و آباد به چشم می خورد. مثل این که در این مملکت جایی خالی وجود ندارد و همه اش آباد و این فاصله با خود شهر فرقی ندارد. چراغ و تشکیلاتی که در شهر واشینگتن به چشم می خورد، در این جا هم به چشم می خورد. این همه چراغ این همه عظمت از کجا ست؟ این همه هواپیماها کی درست شده است؟ این همه ماشین از کجا بنزین می گیرند؟ مگر این بنزین آب رودخانه است؟ نمی دانم چطور به مغز خود بقبولانم که این همه ماشین و وسائل نقلیه از کجا سوخت می آورند.
حالم خوب نیست کمی احساس کسالت می کنم. هواپیما بسیار اوج گرفته است. فقط دنیایی از چراغ، نظر مرا بر خود جلب نموده است. گاهی هم منظره چراغ دیدبانی که با نظم و ترتیبی خاص سوسو میکند، بر زیبائی این تاریکی و این عظمت شب و قدرت دست بشر درود می فرستد. چه قدرتی چه صحنه ای که دنیا را مات و مبهوت ساخته است. گاهی فکر می کنم زمانی هم قلم را به حرکت در می آوریم. در طرف چپم یک نفر افسر نشسته است، نمی دانم اهل کجاست، دارد مطالعه میکند.
گاهی هواپیما تکان می خورد. بالا می رود پایین میاید. پلک چشمانم خوب بلند نمیشود. مثل این که خسته است. شاید از گرفتگی و کسالت باشد. صدای موتور به طور یک نواختی به گوش می رسد. حالا مهماندار توسط بلندگو اعلام نمود که وارد شدیم. هواپیما هم دارد تکان می خورد. تمام مسافران ساکت هستند. صدائی از کسی بیرون نمی آید. مثل این است که کسی در این هواپیما نیست.
چراغهایی را که تا کنون از پنجره می دیدم، دیگر نمی توانم ببینم. خیلی معلوم است که در روی دریا حرکت می کنم و گرنه جای بدون چراغ در این مملکت دیده نمیشود. فقط از بالای موتور به طرف عقب نگاه کردم. چراغی وسط دریا به چشم می خورد. شاید چراغ دیده بانی یا قایق و یا کشتی باشد. آن هم از دور سوسو میکند. گاهی هم یک ستاره ای آبی رنگ در آسمان به من چشمک می زند. حالا وارد نیویورک شدیم. چراغها از نو شروع به سوسو و خودنمایی کردند. هر طرف به رنگی و با نظم و ترتیبی خاص بر زیبایی این شب افزوده اند. بنازم به قدرت و عظمت تو ای بشر! ولی بشر آزاد و کوشا نه بشر تنبل و تن پرور! خدایا چرخ این اجتماع این غوغا و هیاهو را کسی می گرداند، خوش به حال شما ای مردم خوش بخت! آیا شما چیزی در دنیا کسر دارید؟ آیا شما جای ناشکری برایتان باقی مانده است؟ کاش ما به جای شما میشدیم.
اکنون هواپیما روی باند فرودگاه در حال نشستن است. صدای موتورها گوش انسان را کر میکند. تا چشم کار میکرد چراغ و روشنایی دیده میشود. هواپیما بر روی زمین نشست و بعد از چند دقیقه پیاده و کمی برای بارهایمان معطل شدیم. به محض گرفتن بار و بنه توسط یک اتوبوس ارتشی عازم مهمان خانه نیویورک شدیم. از فرودگاه نیم ساعته به مهمان خانه رسیدیم. این مهمان خانه چهل طبقه بود که اطاق ما در طبقه 24 و اطاق 60 بود. خسته و مریض بودم. حمام گرفتم، ولی دردم دوا نشد. خوابیدم، اما چون شب دیر خوابیدم برای خواندن نماز بیدار نشدم، وقتی که بیدار شدم، از موقع نماز گذشته بود.
ساعت 10:30 عازم بروکلین شدیم. مدت زیادی طول کشید تا به مقصد رسیدیم. بیشتر راه زیر یک پل عظیم و زیرزمینی بسیار طویلی میگذشت. ناهار را در سالن غذاخوری ترمینال خوردیم. این ترمینال مرکز حمل و نقل ارتش آمریکا به تمام نقاط دنیا است. ناهار غذایی که از رشته و تخم مرغ، پخته شده بود و قیمت آن 75 و 10 سنت هم انعام بود. این ترمینال دارای یک PX بود که اجناس ظریف زیادی در آن جا به فروش می رسید. بعد از ناهار یک سرهنگ آمریکایی به دیدن ما آمد و در یک اطاقی که خیلی بزرگ و نقشه جهان که روی چوب درست شده بود، سرهنگ به ما خوش آمد گفت و دو نفر ستوان آمریکایی برای راهنمایی ما انتخاب کرد.
به اتفاق آن دو نفر توسط یک کشتی کوچک که سوخت آن گازوئیل بود، در میان رود هودسون به گردش پرداختیم. مدت چند ساعت این کشتی رانی طول کشید و از منطقه ای بین بندر نیویورک که بروک لین نامیده میشد و نیوجرزی که ایالت دیگر بود، گردش کردیم. انتهای این رودخانه به یک پل بزرگ ختم میشد که بین دو ایالت نیوجرزی و نیویورک کشیده شده بود و از بزرگ ترین پلهای جهان بود، قلههای آن سر به آسمان کشیده شده بود.
از نزدیکی مجسمه آزادی گذر نمودیم. تعدادی عکس برداشتیم. دنیای عجیبی بود، دریا موج می زد. به طرف اقیانوس آتلانتیک حرکت میکرد و منظره سطح دریا کروی بودن زمین را به طور واضح نشان میداد. در بین راه هنگامی که به این عظمت نگاه میکردم، از ته قلب خدا را شکر میکردم که مرا به این جا آورده بود و در ثانی به بزرگی خدا که دارای این همه ثروت که خالق این زیبائیها شده اند. در میان قایق مدتی با دو نفر سرگرد آمریکایی که تکبر ندارند، حرف زدیم. عاقبت چون هر چیزی قابل فناست، این وقت خوش هم پایان پذیرفت. به بندر گاه کشتی رسیدیم و با اتوبوس به محل اقامت یعنی هتل وارد شدیم. چون حالم خوب نبود مدت زیادی در وان حمام خوابیدم. لباسهایم را شستم و مدت یک ساعتی هم استراحت کردم. بدنم عرق کرد و حالت خستگی من رفع شد.
امروز جمعه 10 اردیبهشت برابر با 30 اوریل 65 هنوز هم شب نیامده است. عاقبت شب فرا رسید، نمازم را خواندم، سپس خود را آماده کرده از خانه بیرون رفتم. در بین راه با سه نفر از ایرانیان برخورد کرده، به اتفاق آنها برای خرید بلیط رادیو سیتی یعنی بلیط ارتشی رفتیم. چون جای آن را بلد نبودیم، مدتی گشتیم و عاقبت وقتی آن را پیدا کردیم، تعطیل شده بود. در خیابان قدم می زدیم که ناگهان وارد یک مغازه حراجی شده، یک ساعت به مبلغ 12 دلار صاحب مغازه به من قالب کرد. این اولین خرید من بود که بدون اراده انجام شد. از این خرید ناراحت شدم، ولی ناراحتی فایده ای نداشت. با همین ناراحتی در خیابان قدم زدیم.
ساعت 1 بعد از نصفه شب به اطاقم برگشتم. خیابان امشب مملو از جمعیت بود. هر کدام با لباسی و سبکی مخصوص در خیابان گردش میکردند. گروهی سینما میرفتند و از همه جالب تر تعدادی پسر و دختر به چشم ما خورد که لباسهایشان بسیار دیدنی بود. آقاها با پاپیون و خانمها با پوست سنجاب به صورت بالاتنه با بزک و آرایش خاص، دامنهای رنگارنگ پوشیده بودند. این لباسها را تا کنون ندیده بودم.
انتهای مطلب