تلاش زندگی (18)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل سوم اعزام به آمریکا

روز یکشنبه 12/2/44 یا 2 می 65

ساعت 9 هتل را به قصد Amprail buldin ترک نمودیم. این بلند ترین ساختمان دنیاست که در حدود 102 طبقه است. از آسانسور بالا رفتیم به طبقه آخر رسیدیم. در آن جا تمام وسائل قیمتی به فروش می‌رفت. دور تا دور به صورت ایوان درست نموده بودند و در هر چند قدمی یک دوربین بزرگ نصب شده بود. اول که ما وارد شدیم، هوا قدری ابری بود و فقط تا یک مسافتی می توانستیم ببینیم. عاقبت هوا روشن شد و شهر نیویورک با منظره خیابان‌ها قشنگی اش نمایان بود. تمام ساختمان‌ها در مقابل این ساختمان خیلی کوچک به نطر می رسید. هر بلیط ورودی این منطقه 1 دلار و20سنت بود. مدتی وقت من به تماشای این منظره عالی گذشت که در طبقات بالایی مانند کوه سربه آسمان کشیده بود. چون خسته شده بودم، بیرون آمدم در طبقه آخر آن فروشگاه بود. سری به فروشگاه زدم و بعد قدری در خیابان‌های زیبای نیویورک گردش کردم. چون روز تعطیلی بود، خیابان‌ها خیلی خلوت بود و جمعیت زیادی در خیابان دیده نمی‌شدند. به هتل مراجعت کردم البته یک دوربین کوچک برای بچه ام خریدم.

درحدود ساعت یک بعداز ظهر هتل را ترک نمودم و دنبال بلیط ارتش برای رفتن به رادیوسیتی با چند نفر از رفقایم رفتیم. بعد از زحمات زیاد محل آن را پیدا و سه بلیط گرفته به در رادیوسیتی رفتیم و بعد از گفتگوی زیاد عاقبت تصمیم گرفتیم دو مرتبه به هتل مراجعت نموده و استراحت کنیم و رفتن به سینما را به ساعت7 بعد از ظهر موکول نمودیم.

ساعت در حدود 6:25 دقیقه هتل را ترک کردیم و ساعت 7 برای شروع برنامه توانستیم خود را به رادیوسیتی برسانیم. بعد از این که جا پیدا کرده و نشستیم برنامه شروع شد فیلمی در باره اختراع موشک‌های قاره پیما در جنگ جهانی دوم بین دولت آلمان و دولت‌های انگلستان و فرانسه بود که مدت دو ساعت طول کشید و مزه این سینما چند چیز بود اولا وسعت جا و طرز مهندسی این ساختمان که در جهان دومی ندارد، مرا در تعجب وحیرت در آورد. در حدود چهار الی پنج هزار نفر در آن جا گرفته بود. چهار طبقه بود بعد از پایان فیلم ناگهان جلو ما زمین شکافته شد و دسته ارکستر ظاهر شدند. ناگهان دخترانی به صورت فرشته از عقب پرده ای بزرگ ظاهر شده،دور تا دور جمعیت در یک جاهای مخصوص مستقر شدند. شبیه فرشته و به طور کلی طوری ایستاده بودند که مانند مجسمه در جلوی چشم سایرین نمایان بودند. دقیقه به دقیقه صحنه عوض می‌شد و هر کدام بر دیگری سبقت می جستند. ابتدا دخترانی با لباس‌های مخصوص پرده اول را باز کردند. پرده دوم پسران جوانی که معلوم بود در قسمت جمعیت قدرت عجیبی داشتند و با بازی‌های عجیبی بر زیبائی این تئاتر افزودند. در صحنه بعد ملکه و شاهی نمایان گشت و دخترانی طناز با لباس‌های مخصوصی آنها را وارد می‌کردند. این شاه و ملکه که بازیگران این فیلم بودند، قدری بازی کرده و جمعیت هم با شور و هیجان برایشان کف می زدند. بار دیگر ناگهان زمین شکافته شده تمام بازیگران را به طور اتوماتیک عوض می‌کرد.

یک صحنه بعدی جایی در باره مرغ و خروس بود که به طور الکتریکی کار می‌کرد و بسیار جالب توجه بود. مخصوصا عشق بازی این دو حیوان الکتریکی و تولید مثل آنها جمعیت را به تعجب وا می داشت. یک منظره بسیار جالب هم رقص دخترا ن بود. این صحنه در ساعت 10 تمام شد. چون موقع نمازم دیر می‌شد به خانه مراجعه کردم نمازم را خواندم. بعد از کمی استراحت خود را برای رفتن به خیابان آماده کردم. آخرین شب برنامه تور بود. خیلی ارزش داشت. بایستی از موقعیت استفاده کرد.

با یکی از ایرانیان به خیابان رفتیم به مغازه‌ها سر می زدیم. اجناس را قیمت می‌کردیم و در این قسمت فهمیدیم که مردم نیویورک در معامله انصاف ندارند و اجناس را تا جائی که ممکن است به خریدار قالب می‌کنند. در خیابان همه گونه مردم به چشم می خورد یکی با دلبرش راز و نیاز می‌کرد گروهی لب حوض و فواره‌ها نشسته وقت خود را به تماشای این دنیای زیبا می گذراندند و گروهی هم از سینما بیرورن می‌آمدند. چیزی که نظر ما را جلب نمود دیدن یک مشروب فروشی بود که در آن مشروب فروشی یک زن و مرد تقریباً نیمه عریان می رقصیدند. هر کسی که از درب این کافه رد می‌شد، تحت تأثیر قرارگرفته یا وارد می‌شد، یا از جلوی در توقف کرده به تماشای این منظره عالی می پرداخت.

تا ساعت در حدود یک بعد از نصفه شب با این کیفیت گذشت. گردش کنان به طرف هتل راه افتادیم و در بین راه من دو نمک دان و یک حرارت سنج که هم حرارت سنج و هم قطب نما و هم تقویم بود، خریدم. شب را با خیالی راحت خوابیدم.

صبح روز بعد از همه روزها زودتر از خواب بیدار شدم. ابتدا حمام گرفته و بعد صورتی اصلاح و نمازم را خواندم. خواستم بخوابم ولی خوابم نبرد. بیدار شدم و یک نامه ای برای کرمانشاه نوشتم. ساعت 8:30 به سازمان ملل متحد رفتیم. یک ساختمان بسیار عالی که در کنار رودخانه ای قرار گرفته و تمام پرچم کشورهای عضو سازمان در جلو در آن نصب شده بود. ساعت 9 به وقت اداری ما وارد سازمان شدیم. در یک قسمت در طبقه پایین تعدادی زن و دختران کشورهای جهان آمده بودند و دستگاه فیلم برداری تلویزیون آمریکا هم از آنها عکس برداری می‌کرد. در یک طرف که قسمت شرق این سالن بزرگ بود، یک مجسمه از زمینس قهرمان یونانی سر پا ایستاده بود که گویا هدیه دولت یونان بود و لخت مادر زاد بود. ما وقتی که به آن نگاه کردیم، همگی خندیدیم. در قسمت غرب سالن یک توپ برنجی آویزان بود که در یک خط مستقیم در حرکت بود و کروی بودن زمین را نشان می‌داد و خیلی جالب بود.

بعد از چند دقیقه توقف دختری از طرف سازمان برای رهنمایی ما آمد. این دختر یک طوری ما را تحت تاثیر قرارداد و به اندازه ای مهربانی نمود که حد و حسابی ندارد. تمام قسمت‌های سازمان را به ما نشان داد. سالن جلسه شورای امنیت، سالن جلسه اقتصادی سازمان ملل نسبت به تمام کشورهای جهان و در یک قسمت محل اصلی جلسه سازمان و جای رئیس و نمایندگان آن به طور عالی ساخته شده بود. در یک قسمت هم یک قرآن آویزان بود که دولت ایران به سازمان ملل متحد هدیه داده بود. مدت یک ساعتی به این نحو گذشت. از محل فروشگاه سازمان دیدن کردیم و من یک سینی و چند تا عکس مربوط به سازمان ملل خریداری نمودم. ساعت 10:30 دقیقه سازمان را ترک و ساعت بین 11الی 12:30دقیقه وقت خرید داشتیم. ساعتی بعد از خرید با مهمان خانه تسویه حساب و ساعت 1 هتل را به قصد فرودگاه ترک نمودیم. یک ساعت هم در فرودگاه جان – اف – کندی گردش کردیم.

هنگامی که در جلو فرودگاه قدم می زدم، یک حوض بزرگی را به نظر آوردم که با شدتی هر چه تمام تر آب آن در فضا پخش می‌شد. به خاطر عکس از آن منظره به طرفش رفتیم. بعد از برداشتن عکس چون جای با صفایی بود، دلم خواست که در این نقطه خوش آب و هوا نمازی بخوانم. وضو گرفتم و با قلبی پاک رو به درگاه خدا نموده، نماز ظهر و عصر خواندم. نماز که تمام شد داخل فرودگاه و به قسمت مربوط به پان امریکن که بزرگترین شرکت مسافربری است، رفتیم. از سالن‌ها و عظمت این فرودگاه دیدن کردیم. وقت سر رسید. شتابان خود را به فرودگاه فی شنبال رساندیم که بنا شد مسافرت توسط این شرکت انجام بگیرد.

سر ساعت 3:30 حرکت و ساعت4:25 وارد فرودگاه واشنگتن شدیم. در آن جا هم نیم ساعتی توقف و من یک انگشتر برای همسرم خریدم. ساعت 5 به وقت نیویورک به طرف نیویورت نیوز حرکت کردیم و ساعت 6 به وقت نیویورک به فرودگاه رسیدیم. بغل دست من در این مسافرت یک خانم مسن و با شخصیت نشسته بود. اصلا کلمه ای با هم صحبت نکردیم. فقط موقعی که پیاده شدیم، خانم لبخندی زد و گفت ساعت را یک ساعت جلو ببریم. چون ساعت در نیویورک با ایالت ویرجینیا یک ساعت اختلاف داشت و کلمه دومش این بود که در لندن هم ساعتم را تغییر دادم. این فرودگاه را هم در ساعت 5 و چند دقیقه به وقت نیویورک نیوز ترک نمودیم.

ساعت 5:30 وارد پادگان شده، برای شام حاضر شدیم. چون خسته بودم نتوانستیم شام بخوریم، با رفیقم فقط کمی از غذا را خوردیم. ساعت‌های بقیه روز و شب به نظافت شخصی و بسته بندی اشیا صرف شد. نتیجه این مسافرت این بود که بیشتر ترقیات مردم آمریکا را در تمام سطوح با چشم خودم دیدم و تصدیق کردم. دوم این که پی بردم که مردمی که در شهر نیویورک زندگی می‌کنند، از متقلب ترین مردم روزگار و فروشندگان مغازه‌ها دست تمام متقلب‌ها را از پشت بسته و برای مثال جلو مغازه اشیایی را با قیمت ارزان گذاشته اند، ولی به محض این که خریدار وارد دکان شد و تقاضا کرد، در جوابش می گویند این سیستم تمام شده و نوع دیگری را به مشتری نشان می دهندکه بیست برابر و یا ده برابر آن چیزی است که در ویترین گذشته اند، به هر زبانی هم شده جنس ارزان با قیمتی گران به مشتری قالب می‌کنند. قیمت اشیاء در این شهر خیلی سرسام آور است. همه چیز گران ولی در عوض وسائل تفریح و سرگرمی مردم از تمام دنیا بالاتر است. مردم این شهر این طور به نظر می رسد اصلا خواب و استراحت برای آنها مفهومی ندارد. روز تا غروب کار می‌کنند و شب هم وقت خود را در کافه‌ها و سینماها به روز می آورند.

شب‌ها هر وقت وارد خیابان‌ها بشوید مفهومی ندارد که این اول شب است یا آخرشب چون آن شلوغی را در ساعت 7الی 9 در خیابان به چشم می خورد و همان شلوغی در ساعت 12 تا 2 و3 نصف شب هم دیده می‌شود. اثری از عبادت خدا در این شهر مشهود نیست.این شهر مرکز تفریح است. ساختمان‌هایش به عرش فلک کشیده شده است. خیابان‌ها با اصولی منظم که مخصوص خود شهر است، درست شده ساختمان‌های بلند تا 102 طبقه و زیر زمین هم تاسه طبقه پایین رفته اند. در آن جا قطاردر رفت و آمد است. درخیابان که قدم می زنید، صدای گوش خراش و لرزه زیر زمین شما را به یاد قطارهای زیرزمینی که در رفت و آمد هستند، می اندازد.

سراسر شهر مانند بهشت نیست، بلکه جاهای کثیف و مملو از زباله هم بسیار دیده می‌شد. حتی در یک جایی مثل این که گوشت فروشی بو، لاشه گاوها را دیدم که همین طور در فضا آویزان و تمام گرد و خاک خیابان برروی آن نشسته بود. دور تا دور این شهر آب و بزرگ ترین کشتی‌های جهان در بندر گاه آن لنگر انداخته اند. ساختمان‌هایی هم در کنار دریا دیده می‌شود که بالگردها برروی آن می نشینند. در این مسافرت جاهای کثیف هم دیدم برای مثال نزدیک رودخانه هورسن دالان‌های و خیابان‌های کثیف و پر از آشغالی را دیدم که انسان از قدم زدن در آن جا احساس تنفر می‌کند. هیچ چیزی در دنیا راندمانش صد درصد نیست، بلکه در مقابل ده چیز خوب، دو تا چیز بد که از بدترین چیزها باشد، وجود دارد. هنگامی که بدی و چیزهای بد از دنیا ریشه کن می‌شود که بشر بر تمام علوم دست پیدا کند. یک نفر بی سواد در دنیا وجود نداشته باشد.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده