عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (57)
اسفند 1364 در غرب مریوان

 

شرایط سخت محل استقرار

با سختی بسیار وسایل را کشاندیم و بالا بردیم، باید می­رفتیم ارتفاعی را طی می‌کردیم سپس سرازیر می‌شدیم در ارتفاع پایین­تر مستقر می­شدیم. رفتیم و در آن ارتفاع مستقر شدیم. روی نقشه­ای که ما را توجیه کردند، وضعیت و چگونگی استقرار دشمن را برای ما مشخص نکرده بودند، حتی سنگری که باید در آن پدافند می­کردیم و کجا ممکن است درگیر شویم و معبر خطرناک کجاست. فقط گفتند که شما می­روید و مستقر می­شوید. یک نقشه­ای به ما دادند، یک کالک کلی هم تهیه کردند و به ما دادند که زیاد هم گویا نبود، ما رفتیم و مستقر شدیم.

همان شبانه به سربازها گفتم، با سرنیزه هم شده یک چاله برای خودتان بکنید و دم دستتان چهار پنج تا نارنجک بگذارید و تا آنجایی که می­توانید برای خودتان سرپناه تهیه کنید، هیچی نداریم، در حالی که بچه‌ها داشتند این کار را می­کردند، من در منطقه گشت می­زدم که معبرهای خطرناک را شناسایی کنم، جاهایی که ممکن بود، مقداری مسئله داشته باشد شناسایی شود. در حین شناسایی، چشمم خورد به چاله­ای که مقدار زیادی وسیله شامل کمپوت، کنسرو، نان خشک و از این وسائل اهدایی مردمی‌بود. به ما گفته بودند قبلاً یک مقدار نیروها رفته بودند آنجا و سپس عقب کشیده­اند. نگو قبلاً آنجا نفر بوده و به ما نگفتند، آنجا فشار آتش دشمن خیلی زیاد بوده، اصلاً جهنمی برای خودش بوده. دستور دادم همه آن وسایل را جمع کردند، من که مطمئن بودم که در آن مقطع به موقع به ما غذا و آب نخواهد رسید، به همین منظور برای آوردن آب باید به پایین دره می‌رفتیم و با گالن، آب می­آوردیم و در شرایط خیلی سخت بین سربازها تقسیم می­کردیم، تا اینکه یواش یواش سپیده‌دم و صبح شد، تیربار دوشکاهایمان و سلاح­های ضد تانک را مستقر کردیم.

روز که شد من پیش خود گفتم یک استراحتی کنم که اولین صدای شلیک تانک شنیده شد و از بالای سر ما رد شد. اصلاً فکرش را نمی­کردیم، من بلند شدم، دیدم صدای خمپاره نیست، صدای گلوله تانک است. یک­خورده این­ور آن­ور را نگاه کردم دیدم یک گلوله دیگر نیز شلیک شد و من دود  وآتش و شعله  دهانه آن را دیدم و متوجه شدم که از بغل دارد می‌زند، خلاصه بی‌سیم  و بی‌سیم‌چی را پیدا کردم و یک گوشه­ای جان‌پناه گرفتم، بی‌سیم هنوز آنتن نمی‌داد، قرار بود که یک رادیو رله بگذارند که صدایمان را رله و تقویت کند. واقعاً که اصلاً  نمی‌شود روی آنتن‌دهی حساب کنید، می‌رفتیم گوشه دیگر، تماس داشتیم ولی آنجا مشخص بود، ما را با کالیبر کوچک می­زدند، می­آمدیم یک‌گوشه دیگر، زاویه کور می‌شد. فاصله ما با لجمن عراقی‌ها حداکثر 250 متر بود، فاصله ما از جناحین حول و حوش 130 الی 140 متر بود، اصلاً خیلی وحشتناک بود حالا  تلفات ما همچنان بالا و بالا می‌رفت. بعد از استقرار ،من به اطلاع فرمانده گردان رساندم که بدجوری دارند ما را می­زنند، گفت آنها نیروهای پدافندی عراق هستند، حواستان باشد. گفتم این‌که نمی‌شود، برای ما یک مقدار گونی و کیسه شنی بفرستید که ما حداقل جان پناهی داشته باشیم. ما فقط روی یک ارتفاعی بودیم و مجاورمان یک گروهان بود، آن یکی هم یک گروهان دیگر، یعنی یک‌سری ارتفاعات به صورتی که روی قله مستقر بودند، ارتفاعات پیوسته نبود. اصلاً قابلیت مواضع پدافندی و عملیات را نداشت. گفتند چشم، برایتان تا غروب حتماً گونی می­فرستم، ولی بچه‌ها خودشان هرچه زودتر بلند شوند تا آنجا که می‌توانند شروع به سنگر کندن کنند، گفتم  بیل و کلنگ می‌خواهیم، ما با این بیل و کلنگ انفرادی، 4 تایش دسته­هایش شکسته و ارتفاعات هم سنگی است، (ارتفاعات‌سنگ سوخته بود ضربه می­زدی خُرد و ریز ریز می‌شد)، بعد گفت باشد می­فرستم.

من دوباره بی‌سیم را قطع کردم و به فرماندهان دسته گفتم، سربازان را صدا کنید، فکر کنم ما اینجا کارمان خیلی سخت باشد، مشکلاتمان بیشتر از این حرف­ها است.

حالا نگو عراقی‌ها برای خودشان سهمیه­بندی کرده‌اند، یک‌ساعتی تانک‌ها شروع می­کنند به تیراندازی و سپس می‌روند استراحت می­کنند و خمپاره‌اندازهای 60 م.م شروع می‌کردند به زدن،  بعد آنها می‌روند استراحت می­کنند، توپخانه  از پشت شروع می­کند به زدن، بعد می‌روند استراحت می­کنند، خمپاره‌اندازهای 120 م.م شروع می‌کند به زدن، این‌طوری پدافند می‌کردند و واقعاً این کار را خوب انجام می­دادند. هیچ پیش‌بینی برای آفند نکرده بودند و بسیار حساب شده کار می‌کردند. از نظر مواضع، آتش، گسترش و استتار شما نگاه می­کردی هیچ‌چیز معلوم نبود. ولی زمانی که آتش می‌کردند می‌فهمیدید از کجا تیراندازی می‌کنند. بچه‌ها را دوباره جمع کردیم و شروع کردند به سنگر کندن،  یعنی زمانی که نیروهای عراقی آتش می‌کردند آنها می‌توانستند تا حدودی بروند و در آن سنگر بنشینند که اگر ترکشی می‌آمد از بالای سرشان رد می‌شد، خیلی دیگر بدشانس بودند که به آنها یا بر لبه سنگر می‌خورد.

غروب شد و هنوز گونی نیامده بود. شب شد باز از گونی خبری نشد. دوباره بی‌سیم زدیم که آقای فرمانده گردان ما اینجا غذا نداریم. نان خشک و کنسرو پیدا کرده­ایم. گفت برایتان غذا می‌فرستم. شب باز غذا نیامد. دوباره شب با او تماس گرفتم. خلاصه ما درگیر این بودیم و بخش عمده‌ای از انرژی‌مان برای مجاب کردن گردان برای ارسال تدارکات بود.  دیدیم که خبری نشد، فرمانده گردان هم با قرارگاه درگیر بود، در قرارگاه یک نفر را رابط گردان گذاشتند. اینجا ارتفاع به ارتفاع باید تقسیم می‌شد. آن‌وقت جایی است که ما تماس رادیویی درستی نداریم و  ازنظر جاده تدارکاتی و استحکامات سنگری صفر بود.

 

چه قدر سربازان جوانمردانه می‌جنگیدند

از هر نظر ما واقعاً در وضعیت ضعیفی بودیم. الآن که یادم می‌آید می­بینم چقدر جوانمردانه این سربازها می‌جنگیدند، چقدر ایثار می­کردند، اصلاً با هیچ، با شکم گرسنه ما نشسته بودیم، داشتیم مواضع را حفظ می­کردیم که این روال به همین ترتیب ادامه پیدا کرد. یک دستگاه بلدوزر گذاشته بودند از آن دور دورها داشت جاده می‌زد، بعد از 5 الی 6 روز ما سرو صدایش را ­شنیدیم. اواسط اسفند بود، در دوره 7 الی 10 روزه­ای که ما آنجا مستقر بودیم، ما با نیرویی پدافند کننده‌ای تعویض نشدیم و حداقل کسی بیاید بگوید اینجا اینگونه یا آنگونه است. این ارتفاع که ما روی آن مستقر شدیم، اصلاً کسی را ندیدیم، ما خودمان با پای خودمان رفتیم آنجا مستقر شدیم. فقط تنها آثاری که از آنها دیدیم یکسری کمپوت و کنسرو بود که در یکی از چاله­ها بود و برای یک‌شب ما کفایت می­کرد، خوب طبق عرفی که ما دیده بودیم در عملیاتی که در لشکر خودمان داشتیم ما هر جا می­رفتیم و وارد عمل می‌شدیم،  دیده‌بان توپ‌خانه  با ما می­آمد، خوب ما اینجا دیدیم و آمدیم وارد منطقه شدیم خودمان می‌دانستیم که روی هوا هستیم چرا؟ چون ما را این­قدر روی زمین و هوا نگه داشته بودند، به خاطر شکل مأموریتیمان کسی اصلاً به ما توجه نمی­کرد، که اینها کی هستند، اینها برای چه آمده‌اند. 500 الی 600 نفری در گردان می­شدیم، کسی توجه نمی­کرد به این موضوع که برای ما سهمیه آتش در نظر بگیرد.

 

قول 12 قبضه خمپارهانداز 120 م.م دادند ولی رفتند

نهایتاً در قرارگاه بحث­هایی که شده بود،بین فرماندهان سپاه و ارتش، سپاه گفته بود من 12 قبضه خمپاره‌انداز 120 م.م. دارم و اینجا را پشتیبانی آتش می­کنم. فقط من دقیقاً خاطرم هست، خدا شاهد است، فقط در شب اول ما صدای 7 الی 8 صدای انفجار را شنیدیم که اینها خمپاره زدند. بعداز آن یک  صدای ترقه هم از پشت سر ما از محلی که محل استقرار خمپاره­ها بود، دقیقاً بالای سر ما بود، ما دیگر ندیدیم من به فرمانده گردان گفتم که جریان چیست؟ فرمانده گردان گفت که اینها دیده‌بانشان قرار بود بیایند با ما هماهنگ کنند جایی را که قرار بود آتش کنند  به ما بگویند، من گفتم پس جریان چه شد؟ در جواب گفت که رفتند همتی، ای دل غافل؟! منتهی بچه­های خودمان دارند می­آیند که مستقر شوند، ما با گردان تکاور، خمپاره‌اندازهای سنگین نداشتیم، ما سنگین­ترین اسلحه‌ای که داشتیم خمپاره­اندازهای 81 م.م. و60 م.م بود و آنها هم همراه خودمان بود. خمپاره‌انداز 60 م.م را گذاشته بودیم بغل خودمان و خمپاره‌اندازهای 81 م.م را هم 100 متری پایین‌تر قرار داده بودیم. پشتیبانی سلاح سنگین نداشتیم. سنگین­ترین پشتیبانی ما خمپاره‌انداز 81 م. م بود. ما چون پیاده و سبک بودیم، مشکل بود تدارک مهمات خمپاره­اندازهای 60 م.م و 81 م.م، اینها سنگین هست، هر یک عدد گلوله خمپاره، یک نفر را می‌خواهد که جابه­جا بشود. ما را روی اصلی­ترین ارتفاع و روی پا نگه داشته بودند، با سربازها بحث داشتیم، به فرمانده گردان گفتم اگر غذا را پخته­اند، پشتیبانی، ستاد گردان، ترابری، فلان و فلان را تعطیل کنید و  همه باید بروند و غذای بچه­ها را برسانند اگر غیر از این باشد، من تهدید کردم  من بچه­ها را ستون یک می­کنم و به عقب برمی­گردانم.

متأسفانه ما متوجه شدیم که  پشتیبانی سنگین و نیمه سنگینمان که 12 قبضه خمپاره­انداز 120 م.م مستقر سپاه بود، آنها همه جمع کرده و رفته بودند.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده