چهره به چهره دریا-37
زندگینامه و خاطرات ناخدایکم کوروش بایندر

در فضای انقلاب

آن روزها در سمت رئیس ستاد نیروی دریایی در بندرعباس مشغول بودم که در یک دوره‌ای سازمان برنامه‌وبودجه در ایران تشکیل شد. ابتهاج رئیس سازمان برنامه هفت‌ساله بود. آدم شجاعی بود و ضمناً مدیریت خوبی در برنامه‌ریزی داشت. یک سری آدم‌های تحصیل‌کرده را دور خودش جمع کرد. حرف‌هایش را می‌زد و پای برنامه‌هایش می‌ایستاد. برنامه اول هفت‌ساله را خوب اجرا کرد و توانست کارهایی اساسی بکند. دشمن هم خیلی زیاد داشت. یادم هست آن روزهایی که سازمان برنامه تشکیل شد، بسیاری از کارمندان دولت، تلاش می‌کردند از سازمان خودشان جدا شوند و به سازمان برنامه بروند. بلافاصله وقتی گفتند که می‌خواهد سازمان برنامه تشکیل شود، یک عده از این دله دزدها فکر کردند اگر بروند آنجا پولدار می‌شوند؛ فساد از همان زمان در این سازمان شکل گرفت.

شهریار شفیق یک افسر دریایی و داماد دکتر اقبال بود. دکتر اقبال مدتی نخست‌وزیر شد، ولی آخرین شغل او مدیرعاملی شرکت نفت بود. تا آنجایی که من می‌دیدم شفیق همه‌چیز را بی‌پروا می‌گفت. حرفش را صریح می‌زد و اگر انتقادی داشت بدون ملاحظه بیان می‌کرد. در ستاد ناوگان همکار نزدیک من بود. ناوگان یک فرمانده و یک جانشین داشت. او جانشین ناوگان و من هم رئیس ستاد بودم. شفیق و فرمانده ناوگان، رؤسای من بودند. فرمانده ناوگان درجه دریاداری داشت و ازلحاظ سن ارشدتر از من بود.

من ناخدا بودم. شهریار شفیق درجه گرفت و از من ارشدتر شد. از من سن و سابقه خدمتی کمتری داشت اما ارتش این حرف‌ها را نداشت. در ارتش اگر کسی فرمانده‌ات بود، دیگر فرمانده‌ات بود. بنابراین رفاقت به آن صورت معنی نداشت، یعنی به آن صورت رفیق نزدیک من نبود، ولی ما روزانه به مدت سه سال کنار هم کار ناوگان را انجام می‌دادیم. با فرمانده ناوگان بیشتر نزدیک بودم. این‌قدر که  با فرمانده ناوگان رفاقت داشتم با او نداشتم. شفیق با من جدی‌تر بود. حرفش را می‌زد، دستورش را می‌داد و توقع داشت که دقیق اجرا کنیم. او بیشتر روی ناوها می‌رفت و کار عملیاتی می‌کرد اما کار من بیشتر ستادی بود.

شفیق می‌رفت، از ناوگان بازدید می‌کرد و ایراد می‌گرفت. مثلاً هنگام سرزدن به شناورهای نیرو، وضع ظاهری یک ناو را مناسب نمی‌دید یا تمرین آتش‌نشانی می‌زد و می‌دید عملکردشان اشکال دارد. تمام این اشکالات را با دقت می‌نوشت؛ می‌آورد و روی میز من می‌گذاشت و می‌گفت روی فلان ناو رفتم، این کاستی‌ها وجود داشت. گاهی ساعت دو بعد از نیمه‌شب از پایگاه با یک قایق لاستیکی روی ناو می‌آمد تا ببیند نگهبان‌ها کارشان را درست انجام می‌دهند یا نه؟ یقه‌شان را می‌گرفت. بعضی‌هایشان را تشویق و بعضی‌هایشان را تنبیه می‌کرد. صبح روز بعد به من می‌گفت که این‌جوری شده است. فرمانده را می‌خواستم و می‌گفتم این اشکالات را دارید، چرا رفع نکرده‌اید؟ آن دوران در نیروی دریایی، با او دو جور رفتار داشتند؛ افسران جوان تقریباً با او عادی رفتار می‌کردند، تملّقی نمی‌گفتند و او هم انتظار تملّق شنیدن نداشت. اما یک عده در رده‌های بالا مجبور بودند به خاطر پوزیشن و موقعیتشان تملّق بگویند.

شفیق به‌عنوان افسری که از دانشکده دارتموس انگلیس فارغ‌التحصیل شده بود، از وقتی به نیروی دریایی آمد تا زمانی که ازدواج کرد شب‌ها با افسرهایی که مجرد بودند به گردش می‌رفت. آن زمان آشنایی چندانی با او نداشتم، ولی چون ارشدتر و فرمانده ناو ریاضی بودم، او را می‌دیدم. شهریار روی ناو بایندر بود. هر وقت روی ناو بایندر می‌رفتم، او را آنجا می‌دیدم و چون درجه‌اش از من پایین‌تر بود، سلام نظامی هم می‌داد. خیلی به من احترام می‌گذاشت. بعد به دلیل نزدیکی با خاندان سلطنت، درجه‌اش از من جلو زد؛ البته به خاطر عملیات تُنب کوچک و تنب بزرگ این درجه افتخاری را گرفت.

شاید بتوان گفت که فرماندهان آن زمان نیروی دریایی راحت‌تر بودند که درجه او بالا برود، به دلیل این‌که پیش‌بینی آینده این بود که شفیق فرمانده نیروی دریایی می‌شود. این وسط من جزو آن‌هایی بودم که حقایق را می‌گفتم و تملّق نمی‌کردم. خیلی راحت می‌گفتم این کار درست نیست. خیلی‌ها بودند که حقایق را می‌گفتند و او از این موضوع خوشش می‌آمد. یعنی حداقل در ظاهر اینطور نشان می‌داد که از این که به او دروغ نمی‌گوییم راضی است. مثلاً می‌گفتیم این کارها اشتباه است یا این سلاح را نباید می‌خریدیم یا این دستگاه ضد زیردریایی که از فلان جا خریده‌اند، خوب نیست. می‌رفت و این مسائل را به مقامات بالاتر انتقال می‌داد.

نکته جالبی که شخصاً شاهد بودم، این بود که سناتور هامفری رقیب دموکرات نیکسون، سال 1354 یا 1355، تیمی از آمریکایی‌های جوان و تحصیل‌کرده و خیلی باهوش را به ایران فرستاد. یکی از مأموریت‌های این گروه بازدید از ناوگان ایران بود. به ما سفارش کرده بودند که این‌ها برای این آمده‌اند تا ببینند که چرا ایران اسلحه می‌خرد، اصلاً خرید این‌قدر اسلحه برای ایران لازم است یا نه؟ برای مقابله با کمونیست، ایران باید پول بدهد و اسلحه بخرد یا برود کارهای دیگری بکند؟ دموکرات‌ها به‌طورکلی عقیده داشتند که کنار قضیه قدرتمند کردن ارتش، باید کارهایی بشود که وضع عمومی رفاه بالا برود. به‌طور طبیعی کسی که کمی وضع زندگی‌اش خوب باشد، دیگر کمونیست نمی‌شود. به ما خیلی سفارش کرده بودند. اتفاقاً رفتیم، آن‌ها را از فرودگاه برداشتیم و به بندرعباس آوردیم. من به همراه فرمانده ناوگان و جانشینش شهریار شفیق بودیم.

در واقع به عنوان رؤسای ناوگان، رفتیم آن‌ها را بیاوریم تا برنامه‌شان را اجرا کنند. می‌خواستیم ببریمشان ناوگان را ببینند و اگر سؤالی دارند جواب بدهیم؛ گفته بودند می‌خواهیم با فرمانده ناوها هم مصاحبه بکنیم. آن زمان در بندرعباس کشتی‌ها گندم زیادی وارد می‌کردند. همین‌جوری که می‌رفتیم دیدیم درحالی‌که گندم‌ها را از کشتی توی کامیون‌ها بار می‌زنند، مقداری گندم از توی بار روی زمین پائین می‌ریزد. یک سری از زن‌های محلی هم ‌آمده بودند و این گندم‌ها را جمع می‌کردند. با این‌که سفارش کرده بودند که به آمریکایی‌ها هیچی نگویید و نپرسید، شهریار به انگلیسی گفت این‌ها را نگاه کنید، این‌ها کسانی هستند که درآمد خالص سرانه‌شان 2500 دلار است، ولی پول‌هایشان را کسانی دیگر برایشان در بانک نگه می‌دارند.

فرمانده ناوگان چشم‌غره‌ای به او رفت که یعنی آقا چه می‌گویی؟ ولی به‌هرحال او حرفش را به انگلیسی گفت. حتی ماجرا را ‌هم به آن‌ها نشان داد. خیلی بی‌پروا این‌جور انتقادها را می‌کرد. می‌توانم بگویم آدم صاف و ساده‌ای بود. برادرش شهرام، شناسنامه جدید گرفت و نام خانوادگی‌اش را به پهلوی نیا تغییر داده بود. به او گفته بودند که چرا تو اسمت را مثل برادرت پهلوی نیا نمی‌کنی؟ حتی مادرش اشرف پهلوی و چند تا از نزدیکانش گفته بودند که تو هم نام خانوادگی‌ات را پهلوی ‌نیا بگذار؛ او گفته بود نام پدری‌ام شفیق است، من پدرم را دوست دارم و به او افتخار می‌کنم، نمی‌خواهم نام پدری‌ام را تغییر بدهم. آن زمان اصلاً کسی چنین بی‌پروا حرف نمی‌زد. می‌گفتند این افتخاری است که نام خانوادگی‌ات پهلوی باشد ولی او به همه همین پاسخ را می‌داد و نام خانوادگی‌اش را عوض نکرد.

به هر ترتیب این گروه را بردیم، ناوگان و ناوها را دیدند. می‌پرسیدند برای چه دارید ناو اسپرونزا می‌خرید؟ می‌گفتیم برای این‌که کشتی‌های فعلی‌مان کوچک است، در دریای عمان با موج‌های زیاد و بلندی که دارد، کشتی‌های کوچک دچار مشکل می‌شوند. باید ناوهای بزرگ ببریم. در حقیقت توجیه می‌کردیم که چرا می‌خواهیم ناو بزرگ بخریم. برای این‌که خودمان افسر نیروی دریایی بودیم و دوست داشتیم ناوگانمان بزرگ‌تر باشد. به‌جز این واقعاً فکر می‌کردیم که مأموریتی در دریای عمان داریم. یعنی آن روزها این‌جوری فکر نمی‌کردیم که ژاندارم خلیج‌فارس هستیم؛ فکر می‌کردیم داریم به کشورمان خدمت می‌کنیم. فکر می‌کردیم چقدر خوب است که بتوانیم به اقیانوس هند برویم و منافع ملی‌مان را حفظ کنیم.

اساساً ذهنمان درگیر عظمت و اقتدار ایران بود. فکر نمی‌کردیم که این کار خلاف باشد. این‌ها را به تیم آمریکایی هم می‌گفتیم. آن‌ها هم سؤال‌هایی از ما می‌کردند و می‌گفتند فکر نمی‌کنید که بیشتر پولتان را باید برای زیربنا بگذارید؟ می‌گفتیم چرا، همین حالا زیربنایمان در بندرعباس خیلی مهم است. برایشان توضیح دادیم که وقتی ناوگان به بندرعباس آمد، خیلی برایمان مهم بود که وضعیت مردم بندرعباس هم خوب بشود. برای ما پایگاه ساخته بودند. در پایگاه، مدرسه و بهداری استاندارد داشتیم، آن دوران بندرعباس مثل بندرعباس امروزی نبود. وقتی در خیابان راه می‌رفتیم، مگس چشمانمان را درمی‌آورد. نه بیمارستانی بود و نه امکاناتی ولی باوجود پایگاه، وضع عمومی مردم بندرعباس هم بهتر شده بود. هتل و امکانات رفاهی ساخته شد. پرویز آزادی سرمایه‌گذاری کرد و هتل گامبرون را ساخت. این هتل، اولین هتلی بود که در بندرعباس ساخته شد. یعنی برای نخستین بار به یک سرمایه‌دار اجازه دادند تا در این شهر محروم سرمایه‌گذاری کند و این باعث پیشرفت و آبادانی شهر شد. فکر می‌کردیم که این‌جور آدم‌ها را باید تشویق کنند و با هم در موردش صحبت می‌کردیم، یکی از بحث‌هایمان این بود که باید در چابهار بندر منطقه آزاد بزنیم. همین کاری که اکنون در چابهار انجام شده را آن‌ زمان ما پیشنهاد کردیم.

گفتیم نزدیک‌ترین شهر ایران به چابهار ایرانشهر است. ایرانشهر خود امکاناتی ندارد که بتواند به چابهار برسد. چابهار باید متکی به دریا بشود؛ پس بندر می‌خواهد؛ وقتی بندر در این شهر ایجاد شد، باید منطقه آزاد بشود تا تحصیل‌کرده‌ها آنجا بیایند. تحصیل‌کرده‌ها که به منطقه بیایند، ماشین خوب سوار می‌شوند و تسهیلات رفاهی در منطقه بیشتر می‌شود. در واقع پشت سر این تفکرات یک منطق وجود داشت. همین الآن هم شما می‌روید می‌بینید که در منطقه آزاد چابهار یک سری تحصیل‌کرده مانده‌اند که وقتی به آنجا رفتند زن و بچه‌شان را هم بردند و همین‌که ماشین خوب‌تر و یک‌خانه دارند باعث پیشرفت شهر و منطقه می‌شوند. در واقع تا آدم تحصیل‌کرده به یک جای عقب‌افتاده نرود سطح رفاه عمومی بالا نمی‌رود. واقعاً آن‌وقت‌ها که به چابهار می‌رفتیم، هیچی نداشت. می‌خواستیم آنجا برای کشتی‌های اقیانوس هند پایگاه درست کنیم. از این رو پیشنهاد کردیم آنجا منطقه آزاد بشود. یعنی دید استراتژیک داشتیم که می‌خواستیم این کار انجام بشود.

انتهای مطلب

منبع: چهره به چهره دریا، آقامیرزایی،محمد علی، 1400، ایران سبز

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده