عملیات والفجر9 – تاریخ شفاهی (58)
اسفند 1364 در غرب مریوان

 

بعد از حدود 20 روز با توپ 105 م م پشتیبانی شدیم

ما حول و حوش 15 تا 20 روز، بدون پشتیبانی آتش بودیم که بعداً یکسری کمک مستقیم از این توپ 105 م.م انجام شد، نمی­دانم از کجا برداشتند آوردند و در یک موضعی مستقر کرده بودند.  فرمانده گردان هم می­رفت به‌ نوعی با ستاد و قرارگاه هماهنگ می­کرد، قرار شده بود ما تا 15 فروردین در خط باشیم و سپس ما را عوض کنند. اینجا که این صحبت را کردند برای ما یک آرامشی به وجود می­آوردند، منتها شرایط ما همچنان حاد و خطرناک بود، چرا؟ چون هواپیماهای پشتیبانی مستقیم  عراق که ملخ­دار پی تی 7 بودند، ما را زیر 40 تیرهایشان می‌گرفتند و می­رفتند. ما پشتیبانی آتش هوایی نداشتیم، خمپاره­انداز 120م.م برای پشتیبانی‌مان نبود.

بعدها من متوجه شدم برای اختلاف شدیدی که در قرارگاه بین فرماندهان ارتش و سپاه بوده، این حالت به وجود آمد که یک تعدادی کشته شدند.

 

مجروح شدم

من در تاریخ 12/1/65 بود که من مجروح  شدم و توسط آمبولانس به بیمارستان صحرایی منتقل کردند، تقریباً 20 روز بعد از آن هم گردان تکاور را به عقب جابه­جا کردند. منتها عراق آنجا را تار و مار کرده بود. بعداً من شنیدم به لشکر 77 و لشکر 28 و تیپ 55 آسیب زده بود.

برابر قواعد تاکتیکی وقتی مواضع اشغال شد، حداقل باید نفراتی روی آن مستقر باشند و بیایند بگویند به شما تحویل می‌دهیم. خداحافظ شما، ولی اصلاً یک هم‌چین وضعیتی نبود ما خودمان با پای خودمان رفتیم.  می‌شود گفت به‌نوعی ما عملیات آفندی انجام دادیم و رفتیم 500 متر جلوتر از لجمن قبلی، لجمن جدید تشکیل دادیم.

ما برنامه‌مان این بود که عبور از خط کنیم، 48 ساعت مقاومت می­کنیم، بعد بچه‌های ارتش یا بچه‌های سپاه می­آیند تحویل می‌گیرند. ما خودمان را به‌ شدت آماده کردیم، اصلاً بافت یگان ما این بود، این‌طوری دوست داشتیم عمل کنیم. ولی اصلاً ما برای پدافند نرفته بودیم، ولی به ما گفتند پدافند کنیم، وضعیت را برای 40 الی 45 روز  الی دو ماه حفظ کنیم. یک نفر به فرمانده گردان گفته بود، شما اصلاً معلوم نیست کی برگردید، برای ما خیلی سخت بود و چون موقعیت نداشتیم نه اینکه از عملیات ‌هراس داشته باشیم، خوشبختانه گردان تکاور لشکر 64 مثل یگان‌هایی بود که سرشان برای عملیات درد می­کرد، بچه‌ها می‌رفتند سمت هدف. ولی متأسفانه  این طور نشد.

 

سرهنگ صیاد شیرازی و سرهنگ هاشمی به موضع ما آمدند

یک خاطره­ای یادم هست از شهید صیاد شیرازی، در همان ارتفاعات که ما مستقر بودیم. یک روز صبح زود با گروهبان زمانی که اهل گلستان بود بعداً شهید شد، به ‌اتفاق دو سرباز دیگر مسلح، چهارنفری از بالای ارتفاع به سمت رودخانه رفتیم که هم استحمامی‌کرده باشیم و هم گشتی در منطقه زده باشیم، آب بسیار سرد بود ولی برای ما لذت‌بخش بود. در این فکر بودیم  که نکند درحالی فاقد لباس هستیم یک‌وقت گشتی­های عراق بیایند ما را بردارند ببرند.  ما ساعت 8 صبح پایین رفتیم و تا گشتی زدیم ساعت 10 شد. آنجا یک آبی آماده کردیم صورتمان را شستیم، من هم لباس تکاوری تنم بود. یک قبضه کلاش، سرنیزه، کلت خیلی مرتب و منظم، درجه‌داران و سربازانمان هم همین‌طور، چون به یگانمان خیلی اهمیت می‌دادند. خود من خیلی دوست داشتم همه‌چیز سر جایش باشد، یک مسیری ‌رفتیم و از یک مسیر دیگری یواش یواش داشتیم به طرف بالای رودخانه برمی‌گشتیم.

از دور دیدم که 3 نفر دارند به سمت ما می­آیند، به بچه‌ها آهسته گفتم بنشینید زمین،  شاید اینها گشتی­های عراقی هستند، گشتی­ها 3 الی 4 نفر دارند می­آیندجلو ، یواش یواش صدایشان به ما رسید جهت باد طوری بود که صدا واضح شنیده می­شد و دیدیم که دارند فارسی صحبت می­کنند. لحظه­ای نشستیم و دیدیم که یک نفرشان می­خورد که صیاد شیرازی باشد، یک مقدار که جلوتر آمدند، ما بلند شدیم دیدیم که خودشان هستند. ما که بلند شدیم، آنها ترسیده بودند که نکند در کمین عراقی­ها افتاده­اند. حدود یک دقیقه توقف کردند و شهید صیاد با 3 نفر همراهشان سرهنگ بیات و سرهنگ حسام هاشمی بود که آن موقع فرمانده قرارگاه شمال غرب بود و یک نفر دیگر هم  سرگردی بود که الآن حضور ذهن ندارم، آمدند به جلو، من هم رفتم جلو و ادای احترام کردم، آنها من را برانداز کردند و گفتند شما؟ گفتم من ستوان همتی هستم، فرمانده گروهان مستقر در خط و مشغول گشت­زنی در منطقه هستیم.

شهید صیاد ما را بغل کرد و خطاب به همراهانش گفت، ما اینها را داریم، یک همچنین افرادی را داریم. سپس با من دست داد و روبوسی کرد. یک سرگردی همراهشان بود که ایشان هم با من دست دادند و روبوسی کردند. یک مقداری وضعیت منطقه را شرح دادم و درد و دل هم کردیم و خیلی هم مؤثر واقع شد. بخش زیادی پاسخ داده شد. یعنی توجهات جلب شد. چون ظاهراً در قرارگاه بحث زیاد بود و آمده بودند که از نزدیک وضعیت را ببیند. منتها بی سر و صدا آمده بود که خیلی زیاد تابلو نشود، آتش بریزند و مسئله­ای پیش بیاید. ما هم از نزدیک که می­دیدیم، و وضعیت را توضیح دادیم، گفت همه اینها را می­دانم. ولی طبیعی هم بود چون شرایط خطوط عملیاتی حداقل برای ارتش یک شرایط مطلوبی نبود که اینها بخواهند بیایند به آنجا.

هنگامی که شهید صیاد داشت با من خداحافظی می­کرد  یک سکه به بعنوان یادگاری به من داد. گفتم دست شما درد نکند، گفتم ما منتظر هستیم که نتایج این صحبت­های ما را شما انشاء ا… در قرارگاه منعکس کنید. زمانی که خودم مجروح شدم، بعداً نشستم حساب کردم  شاید چیزی حدود 27 درصد یگان  شهید و زخمی‌شده بودند. بعد از 40 روز که من استراحت کردم و زخمم خوب شده بود و استراحتم تمام شد، برگشتم.

 

خاطره شیرین

در این عملیات‌ها آدم فکر می­کند همه­اش سختی و مکافات است، ولی گاهی لحظات شیرین هم اتفاق می­افتد. گاهی غذا به ما نمی‌رسید واقعاً دل را می­زدیم به دریا می‌رفتیم در رودخانه، نمی‌دانم اسم رودخانه چه بود آنجا ماهی می‌گرفتیم  و بین بچه‌ها تقسیم می­کردیم  و  این برای من خیلی شیرین بود که در بدترین شرایط یکسری خوراک ماهی می‌دادی سربازها می‌خوردند و کیف می‌کردند. این کار توسط 2 الی 3 نفر بیشتر انجام نمی‌شد. آب مصرفی ما همان آب رودخانه بود و غذایمان هم غذای رودخانه‌ای بود. بعداً یواش یواش جاده را یک خورده درست کردند و ماشین تا یک جایی می‌آمد و ازآنجا به بعد یک ساعت تا یک ساعت و نیم راه بود ما نفراتمان صبح راه می‌افتادند و می‌رفتند آنجا منتظر می­نشستند تا ماشین غذا بیاید و از آنجا روی گردن و دوششان بگذارند بیاورند. بررسی منطقه را هیچ‌کس مثل من یادش نیست، حداقل تا زمانی که من آنجا بودم  حدود 37 الی 38 روز شد.

 

 

تلخ ترین خاطره

تلخ­ترین خاطره من که یک شوک شدیدی هم به من داد، دو تا از تویوتاهای من را با تانک زدند با بهترین تدارکچی‌های گروهان و این برای من خیلی تلخ بود. یعنی من احساس کردم که دیگر فلج شدم که چه کسی را جایگزین اینها کنم، اینها هر کدامشان به اندازه ده نفر بودند. مسلط، دلسوز و جدی بودند که تدارکات را برای ما برسانند. درست تانک زده بود وسط ماشین و اینها دوتایشان شهید شده بودند دوتایشان هم مجروح شده بودند. خیلی سنگین بود. خیلی برای من سخت بود. من جا دارد در اینجا از شهید گروهبان زمانی به عنوان سرگروهبان گروهانم که در عملیات منطقه حاج عمران به درجه شهادت نائل شد، نیز یادی کرده باشم، انشاءالله خداوند ایشان و دیگر شهدای عزیز را قرین رحمت کند.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر 9 – تاریخ شفاهی، کامیاب، محمد و همکاران، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده