فصل سوم اعزام به آمریکا
روز چهارشنبه 15/2/44 مطابق با 5 می65
امروز هم صبح زود از خواب بیدار شدم، نمازم را خواندم. بعد از صبحانه مطالعه میکردم که خوابم گرفت، هنوز چند دقیقه ای از خوابم نگذشته بود که صدای در مرا بیدار کرد. یکی از رفقای ایرانی آمد و خبرهای خوشی آورد. گفت تور تفریحی برای واشنگتن داریم. خبر دوم خبر مرخصی و خبر سوم خبر آمدن حقوق بود که خیلی مرا خوشحال نمود.
خدا را شکر کردم که زندگی من را در مسیری قرار داد که نگرانی و ناراحتیهای گذشته را نداشتم و اسباب خوشحالیام فراهم شده بود. من در زندگی تجربه ای کسب کردم که به عزیزانم و دیگران یادآوری میکنم. آن تحربه این است که باید در همه مراحل زندگی، به خصوص مشکلات و سختیها و هنگامی که در امید به روی انسان از همه طرف بسته شده، از خداوند کمک گرفت. او خالق و رهنمای جهانیان و برتمام کارها مسلط است. دعاکنید در موقع بیچارگی؛ بدبختی؛ ناامیدی و همیشه و همه جا همه وقت از او یاد کنید. او ناظر و فاعل بر اعمال شماست. جایی را از او خالی نبینید. او در قلب و مغز و وجود شماست. از چشم و گوش به شما نزدیک تر است. هر کس با قلبی شکسته و درمانده به او روی بیاورد، مطمئن باشد نا امید بر نمیگردد، دریای امید و اقیانوس کرم و بخشش است. از او خوشبختی بخواهید از او امید و آرزوهای مقدس طالب شوید، او یار و مددکار بیچارگان است. اوست گرداننده تمام دنیا و به قلبهای شکسته و رمیده مهربان است.
روز 19 اردیبهشت یا 9 می 1965
مقداری وقتم روی رنگ آمیزی صرف شد، کمی هم مطالعه کردم. عصر بعد از شام کمی روی صندلی در میان سبزه جلو اطاقم نشستم. هوای ملایمی می وزید. انسان را سر حال میآورد. نزدیک غروب آفتاب هم قدری گردش کردم. به محلی که اسمش سرویس کلوب است سر زدم. از دیدن درختان تنومند از دیدن پرندگان و شنیدن آواز خوش آنها از بوی دل آویز گلها برای لحظه ای خود را فراموش کردم. آخر من با سبزه آشنایی دارم. یک عمر در میان سبزهها بودم از دیدن آن روحم پرواز میکند. اما این دیدن با آن دیدنها فرق دارد. آن زمانیکه بچه بودم، پیش عمویم زندگی میکردم. کارم سخت و طاقت فرسا بود، دیدن آن سبزه زارها با تنی خسته و کوفته لذتی ندارد. آن جا همه کار میکنند. من هم مجبور بودم کار کنم، ولی کار من خیلی سخت تر از همه بود. به دلیل این که من پدر و مادرم در دنیا نبودند که دست نوازش بر سرم بکشند. دست نوازش پدر و مادر مهر دیگری دارد. اگر تا غروب کار کنید با دیدن نوازشهای پدر آن را فراموش می کنید. من پدر و مادر نداشتم، خواهری دلسوز هم نداشتم. روزها تا غروب کار و مشقت بود، شبها هم با شنیدن سرزنش با دنیائی از غم و غصه به خواب میرفتم. حتی در خواب هم راحتی نداشتم، پیوسته خوابهای عجیب و غریب می دیدم.
به خاطر دارم یک شب مادرم را در خواب دیدم، مدتی با او صحبت کردم. از دوری او غصهها و مشقتهایی که در غیاب او برایم پیش آمده بود، حکایت میکردم. او نوازشم میکرد، ولی این نوازش در خواب هم به من مهلت نداد، کم کم مادرم بلند شد که خداحافظی بکند، او رفت هر چه گریه کردم به جائی نرسید و مرا ترک نمود. مادر بزرگی داشتم که جای پدر و مادرم را گرفته بود، به من محبت میکرد. او هم چند سالی بیشتر عمرش باقی نمانده بود و از دنیا رفت. من جلو آفتاب سوزان در مزارع گندم با درو کردن گندمها عرق می ریختم، خاشاککوها وخارها و علفهای بیابان را با دست می چیدم، حتی بعضی اوقات دستهایم به جهت تماس با خار علفها، مدتها مانند غربال سوراخ سوراخ بود. چه رنجها که نکشیدم چه مشقتها که تحمل نکردم، عاقبت با این همه بدبختی درسم را ادامه دادم، دیپلم گرفتم، گروهبان شدم، انگلیسی خواندم، کلاس زبان رفتم، قبول شدم و به آمریکا آمدم. 29 سال از عمرم گذشته بود، حالا خداوند به من محبت کرده تا اندازه ای طعم بهار را میفهمم.
امروز مصادف با روزهای محرم است، روز عزای امام حسین، عزیز خداست. روزی است که امام حسین در دشت کربلا با دشمنان دین و ظلم و ستم مبارزه کرده است. از خدا میخواهم که مرا هم جزء عزاداران امام حسین قرار بدهد.
روز 20/2/44 یا 10 می
امروز روز کلاس و درس بود. برحسب اتفاق امتحان داشتیم، چون امتحان پنج تا از مباحث درسی را به علت رفتن به نیویورک از دست داده بودم. ناچار با فعالیتی هر چه تمام تر باید این درسهای پس افتاده را جبران میکردم. چهار قسمت امتحان را با سرعتی خیلی خوب به پایان رساندم و چون ساعت چهارم وقت آزاد داشتیم، به خانه برگشتم. خبرجدید امروز اجازه ورود درجه داران به کنکور دانشگاه تهران بود که قدری بر خوشحالی و شکر گزاری من افزود. دلم میخواست تحصیلات دانشگاهی داشته باشم و در مقامات بالاتر خدمت کنم.
روز بعد برابر با نهم محرم یعنی تاسوعا بود، ولی کلاس داشتم. به کلاس رفتم. دو ساعت اول سر کلاس بودم و دو ساعت بعد روی بدنه هواپیما کار کردم. بعد ازظهر هم مجددا روی بدنه کار کردیم. امشب چون شب عزاداری و شب عاشورا بود، دیگر به کلاس مطالعه حاضر نشدم و درسم نخواندم. امشب را به سوگ امام حسین نشستم، مقداری گریه کردم و شب با چشمانی اشک آلود به خواب رفتم.
23/2/44 یا 13 می
امروز صبح زود از خواب بیدار شدم نمازم را خوانده سر موقع به کلاس رفتم. درس را که عملی بود، ارائه دادم. ساعت 12 که از کلاس مراجعت نمودم، قفل اطاقم را شکسته دیدم، خیلی ناراحت شدم. از هر کسی پرسیدم، جواب صحیح نمیداد تا عاقبت پی بردم افسر معاون فرمانده گروهان، درب اطاق من و سایر دوستانم را شکسته است. اول خیلی برایم سنگین بود که دولت آمریکا دارای این قانون؛ نا قانون است، ولی چون برای همه این کار را کرده بودند، خود را قانع کردم و این برایم بس است که از مهمان نوازی آنها تشکر بکنم. این خاطره همیشه در مغز من زنده است و دیگر با این تمدن و ترقی با دیده دیگری نگاه می کنم و برایم معلوم شده که در پس این پرده پیشرفت یک خوی غیرانسانی هم وجود دارد.
همین امروز در روزنامه ای خواندم که یک نفر سوال کرده بود که «وقتی می خواهم دعا کنم، به نظر می رسد که تهی و پوک و از خدا خیلی دور هستم، میل دارم مسیحی باشم. چه طور می توانم؟ در جوابش گفته بودندکه زندگی مسیحیان در ایمان است، نه در احساس. همه باور دارند که عیسی پسر خداست و او تنها کسی است که میتواند انسان را نجات بدهد.» با خواندن این موضوع فهمیدم که این ملت مشرک هستند که می گویند عیسی پسر خداست. تمدن، جای ایمان به خدا را از این مردم گرفته است، شریک و پسر برای خدا درست میکنند. ملتی که میخواهد آقای دنیا باشد و این اندازه ترقی کرده ولی پایه ایمانش ستونی ندارد و هر آن دستخوش تغییر و تحول است وخبری از خدای حکیم و قادر که آنها را خلق کرده است، ندارند.
25/2/44 یا 15 می
امروز تعطیل بود. بعد از صرف ناهار به اتفاق سه نفر ایرانی و یک ترکیه ای و یک آمریکائی به ساحل ویرجینیا بیچ رفته، د ر آن جا ماشین را پارک و به اتفاق دوستان در لب ساحل شروع به قدم زدن نمودیم. کنار دریا شنهای مخصوص پوشیده بود که در بین آن، هزاران بدنهای عریان به چشم می خورد. زن و مرد و دختر و پسر و بچه در این مکان خوش آب و هوا لم داده بودند. تعدادی با قایق درروی دریا به حرکت در آمده بودند. یک پل بزرگی که از عجایب صنعت دست بشر بود، بر روی این رودخانه زده شده بود. هنگامی که از پایین نگاه میکردم، ماشینها که در بالای آن درحرکت بودند، مانند یک دوچرخه و شاید کوچک تر به نظر میآمدند. سراسر این ساحل از درختان تنومند و سبزه زارهای عجیب پوشانده بود.
از دور محلی به چشم می خورد که رودخانه با اقیانوس آتلانتیک متصل میشد. با چند نفر در کنار این ساحل شروع به قدم زدن نمودیم. بسیار جالب بود. از یک طرف تعدادی ماشین پارک شده بود، از یک طرف پسران و دخترانی که همه آنها سیاه بودند، والیبال بازی میکردند. در اطراف محلی که ما نشستیم تعدادی هم خانواده سکونت اختیار نموده بودند. تعدادی هم در میان این آب پهناور شنا میکردند و خلاصه از هر نوع مردم وجود داشت و هر کدام به نحوی از آن جا و از طبیعت دلبر بهره میبردند. ما هم روی پتو نشسته وگاهی بلند میشدیم و از جاهای دیدنی آن، عکسهایی میگرفتیم. تعداد زیادی هم پشههای کوچک به ما حمله کرده و با نیشهای خود ما را مورد اذیت و آزار قرارمیدادند.
نزدیک ساعت 4:30 از آن جا به پادگان مراجعت نمودیم. شب با یک نفر ترکیه ای و یک آمریکایی به منظور یک گیم بازی پینگ پنک به سرویس کلاب رفتیم. من آن جا را چند مرتبه دیگر دیده بودم، ولی امشب در سالن آن بر خلاف سایر دفعات جمعیت زیادی نشسته بودند و موزیک هم با صدای دلنشین برای این مردم خوشبخت موسیقی می زد و آنها لذت میبردند. ما هم در میان این جارو جنجال قدری بازی کردیم. ساعت 10 به خانه مراجعت کردیم.(این یادداشت را پس از نماز شب نوشتم.)
روزهای بعد به حضور در کلاس و امتحان عملی گذشت. یک بار در امتحان عملی درحین کار، انگشت دست چپم را بریده بودم، ولی امتحان چنان مرا به خود مشغول ساخته بود که درد را فراموش کردم.
انتهای مطلب