فصل سوم اعزام به آمریکا
روز 3/4/44 یا 23 ژوئن
از ساعت 8 صبح تا نزدیک 5 بعد از ظهر در کلاس روی فرمها کار کردیم. عصر به خانه آمدم، شام امشب را مختصر خوردم. بعد از نماز ظهر و عصر آماده رفتن به استخر شدم. سپس به اتفاق دوست ترکی به دی روم رفته اطاقی است که دارای دو طبقه است. یکی از آنها جای تلویزیون و دیگری طبقه پایین است که وسائل ورزشی و مطالعه در آن گذاشته اند و پینگ پنگ و پل در آن بازی میشود. با دوست ترکیه ای بازی کردیم. ابتدا او با دو نفرآمریکایی بازی کرد، آنها را شکست داد. بعد نوبت من رسید یک دست از من برد و یکی هم باخت.
شب تا ساعت 11 روی درسهای روزانه کار کردم. ساعت 11:30 می خواستم بخوابم، هنوز چشمانم به خواب نرفته بود که سر و صداهایی از باغچه اطاقم شنیدم و مرا بیدارکرد. این ساعت سر و صداها از سربازان بی ملاحظه آمریکایی بود که داشتند با هم صحبت میکردند. من با کلمات محترمانه تذکر دادم، گوش نکردند. ناچار بلند شدم، به دفتر گروهان رفتم. به گروهبان مسئول گفتم. او سربازان را وادار ساخت که باغچه را ترک نمایند. به نظرم
آمد که ارتشیهای آمریکا بی تربیت و از لحاظ اخلاق و آداب انسانیت ضعیف هستند.
موضوع دوم که خاطرم را دگرگون ساخت، هنگامی بود که از استخر به اتاقم میآمدم.
یک ماشینی را دیدم که در ماشین ناگهان صدای بچه ای به گوشم رسید. نگاهم متوجه ماشین شد. ماشین کنار پیاده رو پارک شده بود. خانمی در آن نشسته بود و بچه سه چهار ماهه ای در دامان داشت. صدای بچه مرا به یاد زن و دو فرزندم انداخت که اکنون هزاران فرسنگ از من دور زندگی میکنند.
روزهای آخر
روز4/4/44 هم کلاس داشتم. ساعت اول تا چهارم روی یک برگه امتحان کار کردیم. ساعت 12 ناهار و دو مرتبه بعد از ظهر هم درس داشتم، ولی این درس به صورت کنفرانس بود که هر کسی در باره پیشرفت کارش توضیح میداد. من که چیزی از آن نفهمیدم. یک ساعت زودتر کلاس تمام شد وقتی که به خانه رسیدم نمازم را خواندم، باران شدید شروع به باریدن نمود که مانند ناودان، آب از آسمان بر زمین می بارید. امشب آخرین شبی است که فردایش کلاس دارم. اگرفردا به آخر برسد دوره و کلاس ما هم در آمریکا عمرش تمام میشود چون رفتن به ایران تقریباً نزدیک شده است. (از روز 13/ 3 آمادگی حرکت به طرف ایران اعلام شده بود.)
یک خوشحالی در قلبم به وجود آمده بود. بوی ایران به مشامم می خورد، قلبم می زند، روحم در آسمانها در پرواز است و میخواهد هر چه زودتر به جانب میهن عزیزم پرواز کند. ای وطن، ای سرزمینی که وجود مرا در دامان خود پرورش داده ای، من زاده تو در قلب تو پرورش یافته ام. این مخصوص من تنها نیست،تمام اجداد ما هم همین طور بوده اند.آنها خون خود را در راه بقا این آب و خاک نثار کرده اند. حالا هم دوران ما و عهده داری این امانت تا زمانی که زنده هستیم، برنامه کار ما را تشکیل میدهد.
روز جمعه 5/4/44 یا روز 26 ژوئن آخرین روز کلاس من در آمریکا بود. قبل از ظهر سر کلاس حاضر شدم. بعد از ظهر هم به خاطر گرفتن برگه تسویه حساب به کلاس نرفتم. هوای امروز خیلی سرد و بارانی بود که استخر هم نتوانستم بروم. 8/4/44 یا 28 ژوئن 65 یکی از روزهای مهم زندگی من در دوره تحصیل در آمریکا بود. روزی بود که من بایستی فارغالتحصیل میشدم. ساعت جشن فارغ التحصیلی در 12:30 بود. قبل از آن، کارهائی که داشتم انجام دادم. ساعت 12 ناهار خورده در ساعت 12:30 آماده رفتن برای جشن شدم. چون لباس تابستانی که خریده بودم، آمریکائی بود، دوست ایرانی من لباسهای خودش را به من داد و من با یک لباس آبرومندانه ای در جشن حاضر شدم. تمام همکلاسان من آمده بودن،د حتی یکی از آنها خانمش را هم با خودش آورده بود. ابتدا یک درجه دار ما را به ترتیب اسم و در جه در کلاس جای داد. سپس یک سروانی آمد و قدری سخنرانی نمود. بعد از آن یک سرگرد قدری در باره اهمیت شغل ما سخنرانی نمود. نفر اول ارشد کلاس که نمره اول هم شده بود، رفت و دیپلمش را دریافت کرد. بعد از آن به ترتیب آمریکائیها به دریافت دیپلم نائل شدند. یک نفر به آخر مانده، من بودم که چون خارجی بودم، از من عکس گرفتند. بعد از این یک نفر کانادایی آمد از او هم عکس گرفتند.
بعد از شام با چند نفر از دوستانم عازم شرکت گرایهاند که بزرگترین شرکت مسافربری قاره آمریکاست، برای دریافت بلیط به نیویورک رفتیم. به جائی رسیدیم که دوستانم میخواستند عکس بگیرند. چون جای رقص و آواز بود، من عکس نگرفتم. مدتی با خالق جهانها که دارای این همه قدرت و عظمت است، حرف زدم. آمدن آنها طول کشید، قدری دراز کشیدم، مدتی قدم زدم تا این که افتاب غروب کرد. آنها با هم قدم زنان آمدند و در میان درختان سرسبز و خرم وارد محل مورد نظر برای تهیه بلیط شدیم. سپس با اتوبوس به پادگان برگشتیم.
روز 9/4/44 در ساعتهای بین 9 و 10 هم دنبال کارهای مربوط به تسویه حساب رفتم امروز و روز بعد مثل بقیه ساعات روز مثل روزهای گذشته به رفتن استخر و یا باشگاه گذشت.
روز 11/4/44 یک روز به آخر دوره مانده، در پادگان فورت ایوستیس طبق هر روز قبل از طلوع صبحدم از خواب شیرین بیدار شدم. بعد از نماز و اصلاح صورت مدت نیم ساعتی ورزش کردم. بعد از صرف صبحانه به اطاقم برگشتم تا ساعت 10 خوابیدم. بعد از ظهر بعد از استخر به PX و مغازه اسباب بازی بچهها رفتم. و بعد به محلی که جای قایق رانی و کرایه قایق و ماهی گیری بود، رفتم. مردم زیادی برای تفریح آنجا آمده بودند. خانوادهها قایق همراه آورده بودند و زن و بچه و آقا و خانم به تفریح قایق سواری میرفتند.
اغلب آمریکاییها علاوه بر ماشین دارای قایقهای موتوری هم هستند و هر وقت اراده کنند، زن و بچههایشان را به گردش میبرند. این ملت خوشبخت از تمام وسائل سرگرمی برخوردار هستند. از طرف دولت تمام وسایل برای تفریح زن و بچهها فراهم است. غمی در این طرف دنیا وجود ندارد. مثل این که خداوند بزرگ هم تمام نعمتهایش را به طرف این سرزمین روانه فرموده است که به تناسب هر کسی از این نعمت بهره مند میگردد. مدت چند دقیقه ای هم وقت ما به تماشای این منظره گذشت. بعد هم به اتفاق یکی از دوستان تئاتر رفتم. بعد از تماشای تئاتر قدری در پادگان گردش کردیم. عاقبت شب آخر را در این پادگان به ساعت 11 رساندیم.
روز 12/4/44 یا 2 جولای 65 آخرین روز اقامت در پادگان فورت ایوستیس بود. بعد از صرف ناهار دو دست لباس کارسبز آمریکایی، وسائل خواب و میز تحریرم را تحویل دادم. من این لباسها را خیلی نو و تمیز نگه داری کرده بودم. دوستان پیشنهادکردند در قسمت فروش لباسهای دست دوم مبلغ 2 دلار هزینه کن و دو دست لباس کهنه تحویل بده، من قبول نکردم و به آنها گفتم این لباسها امانت است و من در امانت خیانت نمی کنم. ساعت سه با تاکسی ارتشی وسایل را به ایستگاه گرایهاند که یک شرکت مسافربری است و تقریباً در سراسر آمریکا رفت و آمد میکنند، انتقال دادیم.
بعد از تحویل دادن وسائل و دریافت رسید، به خرید سوغاتی رفتیم. من یک هواپیمای جت کوچک ساخت ژاپن برای دخترم به مبلغ 24 تومان خریدم. بقیه وقت بعد از ظهر را به دیدن دوستان گذراندیم. یک رفیق پاکستانی داشتم که خیلی مقدس و با ایمان بود گرچه جایش خیلی دور بود، اما دیدن او و خداحافظی از او برایم ضروری بود. ابتدا که به در اطاق او رفتم، در خواب بود، دلم نیامد او را بیدار کنم. با یکی از افسران ایرانی به محلی نزدیک که جای ماهی گیری و قایقرانی بود، رفتیم. در آن جا تعدادی زن و مرد و بچه مشغول ماهیگیری بودند. تعدادی از بچهها حتی خرچنگ هم صید کرده بودند.
افسر همراه من از آنها پرسید آیا این خرچنگها را می خورید؟ گفتند بله حتی لاک پشت و قورباغه هم می خوریم. مدتی به این منظره نگاه کردیم و دو مرتبه به اطاق افسر پاکستانی مراجعت نمودم. این دفعه او بیدار بود، از دیدن من خیلی خوشحال شد. دقایقی صحبت کردیم و موقع خداحافظی یکدیگر را در بغل گرفتیم. او برای خوشبختی من دعا نمود. اسم او ستوان میر سلیم اله بود. به من آدرس داد. یک افسر یونانی هم به اسم جرج آن جا بود، از او هم خداحافظی کردم.
چون ساعت 11:30 اتوبوس حرکت میکرد، تا ساعت 10:30 نماز و سایر کارهایم را انجام دادم. دو نفر ترکیه ای به اتاق من آمدند، مرا بدرقه کردند. با پای پیاده فاصله بین اتاق و ایستگاه اتوبوس را طی کردم. چون روز تعطیل بود و مسافر نیویورک زیاد بود، ما ناچار شدیم به علت نبود جا برنامه مسافرتمان را به روز دیگر موکول کنیم. دو مرتبه این فاصله راه را با پای پیاده طی کردیم، امشب هم قسمت چنین بود که شب را در پادگان فورت ایوستیس بگذرانیم.
انتهای مطلب