تلاش زندگی (23)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل سوم اعزام به آمریکا

در مسیر بازگشت به ایران

ساعت 10صبح روز بعد13/4/44 در در ایستگاه حاضر شدیم. در ساعت 10 ما دو نفر ایرانی در مقابل صدها نفر یگدیگر را در آغوش گرفتیم، روی همدیگر را بوسیدیم و به طرف نیویورک حرکت کردیم. اول از همه گذشتن از روی پلی عظیم بود که او را پوک می نامیدند. صد متر بلندی داشت. از روی رودخانه ای عظیمی کشیده شده بود که فاصله دو طرف دریا را به هم متصل می ساخت.

اتوبوس با سرعتی عجیب ولی حالتی آرام روی اسفالت حرکت می‌کرد. دور تا دور جاده سبز و خرم و درختان جنگلی سر به آسمان کشیده بودند. همه جا سبز و گاهی هم در فاصله‌های معینی زراعتی از ذرت به چشم می خورد و زمانی هم خانه‌های روستائیان که از چوب ساخته شده بود، نظر مرا جلب می‌کرد. بیست و پنج نفر در اتوبوس بودند، ولی صدایی از کسی در نمی‌آمد.گویا همه خسته هستند و هر کدام صندلی‌هایشان را خم کرده و به خواب شیرین فرو رفته اند. اما من خوشحال بودم که بعد از گذشت 5 ماه به کشورم بر می‌گردم و در کنار همسر و دو فرزندم زندگی می کنم.

این شرکت اتوبوسرانی که اکنون من با آن به طرف نیویورک حرکت می کنم، از بزرگترین شرکت‌های مسافربری جهان است که در قاره آمریکا تمام شهرها و قصبه‌ها و دهات را به هم متصل ساخته است. در ساعت سه وارد شهر بالیستر شدیم. شهر بسیار بزرگ و عظیمی است که ابتدا من آن را با نیویورک و واشنگتن اشتباه گرفتم. دارای همان خیابان‌هایی بود که نیویورک داشت. مثل این که جایی غیر آباد در این مملکت وجود ندارد. بسیار شلوغ و پر سرو صدا بود. اتوبوس حامل ما نیم ساعتی آن جا توقف کرد. مسافرینش را عوض نمود ما هم اتوبوس را عوض کردیم، به اتوبوس جدیدی تغییر مکان دادیم. هم اکنون که ساعت 3:25 بعدازظهر است، اتوبوس هنوز حرکت نکرده و من این یادداشت را نوشتم.

یک نفر نیروی دریایی در صندلی بغل دست من نشسته و بعضی اوقات سوالاتی از من می‌کند. صندلی رو به روی من یک بچه کوچولو و یک دختر جوان نشسته اند، بچه دارد بازی می‌کند و مرا بیاد فرزند عزیزم می اندازد. هر وقت صدایش را می شنوم به یاد بچه ام میافتم.

نزدیک عصر از روی یک پل دیگر گذر کردیم که ایالت دل وار نامیده می‌شد. پل بسیار عظیمی بود که یکی از شاه کارهای بزرگ صنعت را نشان می‌داد. این پل دو ایالت نیوجرسی و دل وار را به هم متصل می‌کند. اکنون وارد ایالت نیوجرسی می شویم. در این مسافرت چهار ایالت که عبارتند از ویرجینیا ؛ مارلند؛ دلوار و نیویورک را دیدم، در اطراف من یک خانواده آمریکایی نشسته اند و عبارتند از 5 نفر، دو تا دختر یکی بزرگ و دیگری کوچک و دو پسر و مادر آنها این خانواده خیلی محترم و مادری دلسوز که با مهربانی  به همه آنها جواب می‌داد، برای هر کدام مشغولیتی درست کرده بود، به هر کدام غذا و شربت جداگانه می‌داد. اتوبوس با سرعتی عجیب در ایالت نیوجرسی به طرف نیویورک در حرکت است. هوا ابری و بارانی و نرم برزمین می بارید. در این اتوبوس دو نفر گروهبان ایرانی بودیم و هر کدام در گوشه­ای نشسته و اتوبوس هم به حرکت خود ادامه می‌داد.

ناگهان اتوبوس که با سرعتی زیاد حرکت می‌کرد، کنترلش از دست راننده خارج شد. یک طرف جاده دریا و یک طرف آن گودی بود که تقریباً یک دو متر بیشتر بلند نبود. دیگر چیزی به خاطرم نرسید. یک مرتبه که به خودم آمدم که اتوبوس دو مرتبه زیر و رو شده بود. دختر خردسالی را دیدم که وحشت زده به من نگاه می­کند. خواستم به او کمک کنم که دیدم یک طرف بدنم کار نمی‌کند. حالم منقلب شد. دو مرتبه در جایم نشستم. در این موقع صدای رفیقم را شنیدم که مرا صدا می زد. هر طور شد بیرون آمدم. دیدم مسافران هر کدام وحشت زده و سر و کله شکسته، بعضی در زیر تنه اتوبوس دست و پا می زدند. بعضی روی زمین افتاده و هزاران ماشین در جاده توقف و مردم همه از ماشین­هایشان بیرون آمده و این منظره دل خراش را تماشا می­کنند. نتوانستم سرپا بایستم، روی زمین در حالی که گل آلود و خیس بود، دراز کشیدم. رفیقم به من کمک کرده با دو عدد دستمال دستم را به گردنم بست. مرگ را در مقابل چشم خود می­دیدم. حالم خیلی خراب بود و ­گاهی که به طرف راست تکیه می‌دادم، به مردم نگاه می­کردم. نمی دانم چقدر در این حالت بسر بردم که چند نفر آمدند، پتویی روی من کشیدند.

بستری شدن در بیمارستان

چند دقیقه بعد مرا روی یک پارچه­ای به شکل تخت که دارای دستگیره­هایی بود، خوابانده و چهار نفر دستگیره­ها را گرفته مرا روی تختی گذاشته، پاهایم را به تخت بستند و در یک آمبولانس که چند نفر دیگر زخمی که در حالت مرگ بودند، مرا به طرف بیمارستانی که در آن نزدیکی‌ها بود، تخلیه کردند. رفیقم هم همراه من سوار آمبولانس شده به من دلداری می‌داد. آمبولانس با سرعتی عجیب و صدای آژیر خطر حرکت می‌کرد. خیلی هوای آمبولانس گرم بود، از یک طرف گرما از طرف دیگر دردی جان کاه مرا احاطه کرده بود. داشتم جان می‌دادم درد زیادی را تحمل می‌کردم تا آن که وارد بیمارستان شدیم. چون مریض زیاد بود، سر وقت نمی­آمدند. یک پلاستیکی آورده، بازوی خرد و خمیر مرا در آن قرار دادند، سپس یک آمپول برای جلوگیری از درد به من تزریق کردند، کمی دردم آرام شد.

شب از بازوی من عکس برداری کردند. خیلی گلویم خشک بود، ولی آب نمی‌دادند، چون می­خواستند دستم را عمل کنند و اجازه نداشتند به من آب بدهند. دیگر نفهمیدم چه وقت دستم را عمل کردند. وقتی به هوش آمدم که در اطاقی روی تخت خوابانده شده بودم. لباس­هایم را درآورده بودند. هیچ وقت فراموش نمی­کنم موقعی که می­خواستند لباس‌هایم را در بیاورند دستم آن چنان درد می‌کرد که فریاد و ناله­ام جگرها را می سوزانید. در تمام این مدت رفیقم بالای سرم بود. لباس‌هایی را که در اتوبوس داشتم، پیش من آورد و به خاطر ندارم چه وقت بود که او به فورت‌هامیلتون رفت مرا تنها گذاشت. در طول این مدت پرستاران بیمارستان دقیقه به دقیقه فشارخون و درجه حرارت بدنم را اندازه گرفته و با خنده رویی ازمن  احوال پرسی می‌کردند. بعد هم قرص خواب به من دادند که تا صبح خوابیدم.

صبح زود قبل از طلوع آفتاب بیدار شدم. نمازم را توی جا خواندم. قدری هم گریه کردم، ساعت 8 مرا بیدار کردند. برایم صبحانه آوردند. پرستاری آمد تا مرا در خوردن صبحانه کمک کند. نتوانستم به جز قدری شیر چیز دیگری بخورم. امروز روز 13 تیر ماه بود. یکی از روزهایی بود که قبلاً در برنامه گذاشته بودم که برگردم و قدری غم دل را به دست فراموشی بسپارم، ولی قسمت چنان بود که روز مرخصی من در بیمارستان با درد استخوان سپری شود. یک آمریکایی در اطاق من بستری بود. به علت ناراحتی گوارشی تحت معالجه بود. خانمی مهربان داشت که پیوسته برای سرکشی او می‌آمد. خانمش هم مانند خودش خیلی محترم و با شخصیت بود.

حالم نسبتاً رو به بهبودی بود. یک پرستار مرد بدنم را شستشو داد، لباس­هایم را عوض کرد، اغلب زنان پرستار از دور و برم آمد و شد می‌کردند و با یک خنده­ای مهربانی خود را نثار یک مریض بی جان می‌کردند. من از این همه مهربانی لذت می‌بردم.خیلی نسبت به آنها که زندگی خود را صرف بهبودی و خدمت به خلق نموده بودند، حس احترام می‌کردم و آنها را در ته قلب دوست داشتم. در موقع غذا خوردن اغلب کمک می‌کردند و به طورکلی هرگونه خدمتی که به دستشان می‌آمد کوتاهی نداشتند. از صمیم قلب کار می‌کردند و کبر و غرور نداشتند.

نزدیک غروب آفتاب یک نفر خانم از کارمندان بیمارستان پیش من آمد و گفت یک نفر ایرانی می‌خواهد تلفنی با شما صحبت کند. به من کمک کرده از جایم بلند شوم، تلفن را برداشتم، ایشان خود را دکتر عبدالهی معرفی نمود و گفت امروز، در روزنامه شنیده­ام که حادثه برای شما اتفاق افتاده و خواستم با شما صحبت کنم و ممکن است به دیدن شما هم بیائیم و جریان را از من پرسید. برایش تعریف کردم و از همدردی او تشکر نمودم. قدری طول نکشید که همراه خانمش به دیدن من آمدند. او مدت ده سال در آمریکا زندگی می‌کرد و خانمش هم آمریکایی بود. گویا در نزدیکی‌های آن بیمارستان خانه داشتند. قدری با هم صحبت کردیم. خانمش ابراز محبت نمود و گفت اگر احتیاجی از هر لحاظ هست، ما حاضریم و من در جواب گفتم الحمدالله احتیاجی نیست. قدری نشسته و بعد رفتند.

روز 14/4/44 خودم توانستم بلند شوم و صورتم را اصلاح کنم. یک خانمی به من کمک کرد و نصف بدنم را شست و نصف دیگرش را خودم شستم. امروز هم به سختی و درد و رنج گذشت، ولی پیوسته از مهربانی و محبت پرستاران و پزشکان برخوردار بودم. امروز نماینده گرای­هاند به دیدن من آمد و راننده اتوبوس هم خوب شده بود و موقعی که می خواست بیمارستان را ترک کند، از من دیدن کرد. در چهره اش شرمندگی و خجالت دیده می‌شد. بعد از نماز می توانستم در اطاقم کمی راه بروم.

روز 15/4/44 امروز شدت درد خیلی زیاد بود که بی­اندازه اذیتم کرد رفیق آمریکائی هم امروز مرخص میشد او لباس­های مرا به خانمش داده به اتوشوئی برد و برای ظهر برگردانید هر چه کردم پول قبول نکرد. در حدود ظهر بود که خانمش و بچه­هایش به ملاقات او آمده او را با خود بردند امشب اینجا تنها بودم درد استخوان و غم دوری از فامیل ناراحتی مرا دو چندان کرده بود امروز هم گذشت و فردایش هم بهمین نحو روز چهارشنبه حالم خیلی خوب نبود.

روز پنجشنبه 17/4/44 امروز در حدود ظهر بود که دکترهای معالج به دیدن من آمدند و گفتند شما باید به فورت‌هامیلتون رفته، فردا سر ساعت به طرف ایران حرکت کنید. من به آنها گفتم که حالم خوب نیست و نمی توانم 21 ساعت در هواپیما بمانم. آنها قول دادند که تاریخ بلیط هواپیما را عوض و مرا به بیمارستان نظامی بفرستند. بعد ازظهر خوابیده بودم که یک خانم آمریکایی که مأموریت داشت کارهای مرا درست کند، پیش من آمد و سؤالاتی نموده و جواب­هایی شنید. دستانم در گچ بود. روز 18/4/ چون خیلی درد داشتم، به دکتر مراجعه و او گچ روی دستم را باز کرد و بعد از معانیه دقیق دو مرتبه گچ گرفت. بعدازظهر روی تختم نشسته بودم که گفتند بایستی به بیمارستان فورت‌هامیلتن بروید. اما دوباره آمدند و گفتند به فردا موکول شد.

طولی نکشید که سه تا دختر که دوتای آنها در همان بیمارستان کار می‌کردند و مرا دیده بودند، به دیدن من آمدند و مدتی با من صحبت کردند. احساس همدردی نموده، نسبت به من ابراز مهربانی و محبت ابراز کردند. آنها هر سه به دبیرستان می‌رفتند و بعضی روزها در ساعت‌های معینی در بیمارستان کار می‌کردند و امروز روز تعطیلی آنها بود. از این که در این دنیای غریب سه تا خواهر پیدا کرده بودم خوشحال بودم. آنها سؤالاتی در باره خانواده و مملکت ایران نمودند. تا آن که وقت آنها تمام و مرخص شدند.

سومین روز بستری بودن من، یک نفر مصری مسلمان از اتاق دیگری به دیدن من آمد. او یک نفر ایرانی را به من معرفی نمود که مدت 20 سال در آمریکا زندگی می­کرد و تقریباً فارسی را فراموش کرده بود. 7 روز در این بیمارستان شخصی گذشت و من این مدت هفت روز از تمام محبت­ها و دلسوزی‌های اهل این بیمارستان غریب نواز برخوردار بودم و تا عمر دارم مدیون محبت­ها و معالجات دلسوزانه آنها هستم. واقعاً این ملت خوشبخت هستند، حتی بیمارستان هم از هر نظر مانند خودشان پیشرفت نموده است.

روز شنبه 19 تیر روزی بود که باید به ایران می‌رفتم، ولی در بیمارستان وقتم می‌گذشت. در حدود ساعت 12 بود که گفتند باید به بیمارستان فوت دیسک که متعلق به ارتش است، بروید. بعد از چند دقیقه کمک کردند لباس‌هایم را پوشیدم. از آن مردم مهربان خداحافظی و با ماشین آمبولانس ارتشی به طرف بیمارستان حرکت کردیم. در محیط جدید بعد ازظهر برای مریض­ها فیلم نشان می‌دادند.

روز جمعه 25/4/44 روز دیگری از روزهای بستری بودنم در بیمارستان فورت دیسک است. این جا مهمترین بیمارستان و انواع و اقسام راحتی برای مریض وجود دارد. تمام دارو و تسهیلات فراهم وسایل نظافت مهیا است. اگر بخواهید هر روز می توانند ملافه‌هارا عوض کنند. هر ساعت می توانید حمام بگیرید. هر دوائی که بخواهید می دهند. انواع و اقسام غذاهای خوب که با بهترین دقت و نظافت تهیه شده، در اختیار بیماران است. از طبقه نهم تا آخر با آسانسور خیلی راحت و بدون ناراحتی آمد و شد می‌شود. هر اطاقی دارای تلویزیون که از صبح تا شب روشن و هر کدام برنامه­ای را انتخاب و به آن گوش داده، تماشا می‌کنند. هر روز دکترها از بیماران معاینه می‌کنند. پرستاران با دلسوزی تمام به حال مریض‌ها رسیدگی می‌کنند. با تمام این خواص برای من هر دقیقه­اش سالی به شمار می‌رود. چون غریب و تنها بودم.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده