فصل سوم اعزام به آمریکا
ترخیص از بیمارستان
روز یکشنبه 27/4/44 امروز روز تعطیل است. در هفته ارتش آمریکا دو روز شنبه و یکشنبه تعطیلی دارند. ساعت 8 صبحانه آوردند. صبحانه خوبی بود همه چیز داشت. برای انتخاب غذای روز بعد مشکل داشتم. هر روز با صبحانه لیست غذاهای روز بعد را همراه میآوردند تا مریض غذاهای مورد پسند خود را انتخاب کند. این یک مشکل بود که نمیتوانستم آن را حل کنم، چون با اسم هر غذیی نا آشنا بودم. بعضی اوقات چشمها را روی هم گذاشته دور بعضی از غذاها را خط می کشیدم، گاهی این خط نادانسته خوب و گاهی یک غذای بیمزه از کار در میآمد. بعضی اوقات هم از یک نفر آمریکایی کمک میگرفتم. او گاهی مرا در انتخاب غذا کمک و راهنمایی میکرد. مدت 15 روز از تاریخ چپ شدن اتوبوس می گذرد، هنوز انگشتان من به حالت اولیه برنگشتهاند.
روز 29/4/ مطابق با july 20 بعد از صبحانه سربازی پیش من آمد و گفت فردا ترخیص می شوی، افسر قانونی این فورت گفته است که امروز مأموران حقوقی بیمارستان پیش تو می آیند و میخواهند در عوض این دست شکسته ات، پولی به تو بدهند، مبادا پول کم قبول کنید. پیغام فرستادم که من احتیاج به قانون دان دارم که این مسئله را حل کند، چون من زبان و قانون به خوبی بلدم نیستم، کسی باید باشد که از حق من دفاع نماید. سپس مرا به طبقه اول فرستادند و با مسئول قسمت آموزش و نام نویسی مدتی در این باره صحبت کردیم. آخر قرار شد یک نفر قانون دان برای حل مسئله من بیاورند. بعد از این موضوع به اتاقم برگشتم.
تمام اشخاصی که در این جا مریض و غیر مریض کار میکردند، همه مرا پشتیبانی و راهنمایی کردند، از همة این مهمان نوازیها و از قلب پاک آنها نسبت به یک شخصی ضعیف لذت بردم. آنان با من مانند یک شخص آمریکایی رفتار میکردند. مرد و زن برای کار من زحمت می کشیدند. تلفنها به خاطر من به حرکت در میآمد، واقعاً نسبت به کار و وظیفه خود و حق دیگران جدی هستند. ساعت پنج عصر افسری که قبل از ظهر با من صحبت کرد، از من آدرس گرفت و بنا شد فردا دو مرتبه مرا ببیند. او ساعت 7 دو مرتبه مراجعه کرد، از دستم عکس گرفت و رفت.
روز 30/4/44 آخرین روز و روز حرکت است. بعد از صبحانه و گرفتن عکس از دستم، یک خانم که درجهاش سرگرد بود، به من گفت هر چه دارید،بردار و به طبقه دوم به اتاق منشی برو.یک سرباز آمریکایی همراه من آمد. کیف مرا برداشت، اتاق به اتاق مرا راهنمایی کرد، لباسهایم را گرفتم. به هر نحوی بود، پوشیدم تا نزدیک ظهر پولی که تحویل داده بودم، تحویل گرفتم. ساعت 12 به کتابخانه بیمارستان رفتم تا 12 و 20 دقیقه آن جا نشستم، سپس به سالن غذاخوری رفتم.
ساعت 1 تا سه مدتی را به انتظار نماینده شرکت مسافربری که با آن مسافرت کرده و بنا بود اسبابهایم را به این جا بیاورد، منتظر ماندم. دقایقی هم در بیرون بیمارستان به قدم زدن گذراندم. همه جا سبز و درخت بود. پهلوی درختی رفتم. رو به قبله نمازم را خواندم. بعد از ساعت 3 نماینده شرکت با اسبابهایم حاضر شد و در موقع خداحافظی احساس تأسف نمود و به من گفت که ما تلگرافی برای دوست تو در ایران مخابره کردهایم که این حادثه برایتان رخ داده است. چند دقیقهای طول نکشید که تمام کارهای مربوط به من در بیمارستان تمام شد. از این مردم مهربان خداحافظی کردم، یک سربازی مرا به محل حمل و نقل پادگان فورت دیسک آورده و به آنها معرفی کرد. هر کدام با جایی تماس گرفتند و در باره من توضیحاتی خواستند. عاقبت یک گروهبان مرا نزد یک سرگرد که اسمشهانری بود، برد. ایشان با مهربانی هر چه تمامتر با سرهنگی از خود بالاتر تماس و دو نفری از من توضیحاتی خواسته عاقبت قرار شد شب را مهمان این پادگان و فردا ظهر آنها ترتیب کار مرا داده، وسیله سفرم را فراهم کنند. سپس یک گروهبانی صدا زد، مرا به او معرفی نمود. گروهبان با ماشین خودش مرا به یک محلی برد، بعد از یک ربع ساعت اطاقی برای من آماده شد. ساعت پنج همراه یک نفر سرباز به سالن غذاخوری رفتم.
صبح روز بعد، پنجشنبه 31 تیرماه 1344مریض و ناراحت بودم، دیشب تا صبح نخوابیدم. ساعت 9 به دفتر رفتم. مرا به رکن 2 فرستادند. یک نفر سرهنگ بعد از معرفی گفت که ما یک نفر سرگرد داریم که در ایران بوده و او میتواند کارهای شما را انجام دهد. به نزد سرگرد رفتیم. با زبان فارسی شیرینی سلام کرد، خود را سرگرد پارک معرفی نمود و گفت مدتها در ایران و اروپا بوده و زبان فارسی را خیلی خوب حرف میزد. مشکلات مرا پرسید، با خوشروئی دنبال کارهای من رفت.
روز بعد (جمعه) گروهبان مسئول دفتر به من خبر داد که تا روز دوشنبه این جا هستم. شبها یا بیدار بودم یا به سختی می خوابیدم، فکر برگشتن به وطن خواب را بر من حرام کرده بود. روزها به قدم زدن و یا به تماشای تلویزیون می گذراندم تا آن که روز دوشنبه(4 مرداد) رسید.
آخرین روز اقامت در پادگان فورت دیسک صبح بعد از خواندن نماز و صرف صبجانه اسبابها را جمع و جور کردم و بعد یک گروهبان با ماشین مرا به محلی که بلیط برایم تهیه کرده بودند، برد. آنها گفتند هواپیما ساعت8 و نیم امشب حرکت میکند و چون حساب کرده بودند که نمی توانم در سربازخانه غذا بخورم بلیطی هم برای شام در فرودگاه تهیه کردند. بر دقت این قوم آفرین گفتم.
بعدازظهر بلیط هواپیما را به من تحویل دادند و با خوشرویی مرا مرخص کردند. این دومین بلیط هواپیما است که برایم تهیه میکنند. پناه برخدا که این آخرین بلیط باشد. دلم شور می زد. ساعت حدود سه بعدازظهر بود. باید چهل دقیقه دیگر به طرف نیویورک حرکت کنم. چون قبل ازظهر از خانمی که در محل حمل و نقل کار میکرد شنیده بودم که با خودرو ارتش مرا به نیویورک میبرند، تصور میکردم الآن مانند ایران یک ماشین باری می آید و چند نفر سرباز مرا در آن قرار داده، به طرف نیویورک خواهند برد. کمی ناراحت بودم، ولی موقعی که ماشین آمد فهمیدم نه آن چه را که من تصور میکردم آن نیست، بلکه ماشینی سواری آخرین سیستم با یک نفر راننده برای بردن من به نیویورک حاضر و با احترامی هر چه تمامتر مرا سوار ماشین نموده، به جانب نیویورک حرکت نمودم.
مدت دو ساعت طول کشید که از پادگان دیسک به نیویورک رسیدیم. در نیویورک از روی بزرگترین پل دنیا عبورکردیم، دارای دو پایه بزرگ آهنی بود که با لولهها و ریسمانهائی از آهن، عظیم ترین پل راروی اقیانوس برپا کرده بودند. عبور برای هر ماشینی 50 سنت (چهار تومان ایران) بود. در عرض هر دقیقه صدها ماشین پشت سرهم عبور میکردند. فرودگاه از جاهای دیگر بزرگتر بود و انسان خیال میکرد که جمعیتی در دنیا نمانده، همه به این نقطه هجوم آورده بودند.
باربری با چهارپایهای که در جلو در بود، اسبابهای مرا به روی قپان برد. البته قپان نه به آن منظوری که ما در ایران به کار می بریم، ماشینی بود که توسط یک خانمی حرکت میکرد و او آن را کنترل مینمود. بارهای مرا وزن نمود، سپس بلیط مرا بازدید و به محل دیگر برای تسویه حساب فرستاد. مدتی در خط انتظار بودم تا توانستم بلیط و پاسپورت را نشان دهم و دو مرتبه به جای اولی برگشتم. تا ساعت 7 کار بلیط و اسبابها تمام شد و بعد به بانک برای عوض نمودن دلار به پول ایرانی رفتم که موفق نشدم. به سالن غذا خوری رفتم، قبلاً در محلی که می خواستند مرا بفرستند چون می دانستند به غذای شب پادگان نمی رسم، کارتی به من دادند و من هم از مقدار18 تومانی که درکارت نوشته شده بود، مقدار 12 تومان آن را شام سبکی خوردم.
انتهای مطلب