فصل چهارم
تحصیل در دانشکده افسری و دانشگاه تهران
در تهران
بعد از معطلی در فرودگاه برای بازرسی گمرکی، تاکسی کرایه کردم و مرا به یک هتل به اسم کارون در خیابان فردوسی آورد. گرچه خیلی خسته بودم ولی نیم ساعت بیشتر نخوابیدم. نگران همسر و فرزندانم هستم. توضیح اینکه فرزند دوم، به نام فاطمه، در زمانی که در آمریکا بودم، متولد شد.
روز بعد (6 مرداد44) ساعت پنج و نیم به طرف نیروی زمینی رفتم. تا سه بعدازظهر مشغول کارهای مقدماتی درباره معالجات دستم گذشت. روز 7مرداد روز پنجشنبه سر ساعت تعیین شده، در ستاد هواپیمایی حاضر شدم. دقایق زیادی طول کشید تا نامههای مرا نوشتند. آن را همراه یک سرباز به آجودانی بردم. چون روز بعدش تعطیل بود ادامه کار را به روز شنبه موکول کردند.
روز 9/5/44 بنا بود که کار من در مورد معرفی به بیمارستان درست شود، ولی تا یک بعدازظهر طول کشید تا نامهام به امضا رسید. نامهام را در ساعت یک بعدازظهر به بهداری بردم و تا ساعت 2 در بهداری طول کشید تا معرفی نامه برای بیمارستان برایم به امضا رسید. روز 10/5/44 صبح ساعت 7 از خانه بیرون آمدم. عازم بیمارستان شدم، هنگامی که وارد بیمارستان شدم، مرا باطاق دکتری معرفی کردند مدتی طول کشید تا او مرا دید و سپس سؤالاتی از من نمود. تا ظهر کارم طول کشید. قرار شد در شورای فردا در ساعت 10 حضور داشته باشم.
روز بعد درساعت 10 شورای پزشکی باید در مورد دست من و مدت مرخصی و استراحت آن تصمیم میگرفت. اما از شورا خبری نبود. دو ساعت بعد با پی گیری من شورا تشکیل شد و سه ماه مرخصی به من دادند. به محل ستاد هواپیمائی رفتم و 25 روز مرخصی به من دادند. بعد از ظهر به کرمانشاه حرکت کردم و شب ساعت 9 به مقصد رسیدم.
دیدار با خانواده
قسمتی از دستم در گچ بود. بعد از احوال پرسی با همسر و مادر همسرم، دخترم که 19 ماه داشت، پیش من نمیآمد، عاقبت مهر فرزندی او را به طرف من کشانید. برایشان ماجرای تصادف را تعریف کردم. از روز بعد هم دوستانم آگاه شدند. یکی یکی برای دیدن من به خانه آمدند. مدت چند روزی به این منوال گذشت. بعد از دو سه روزی با پسرعمویم به خانه آنها در ده رفتم. تمام فامیلهایم جمع شدند. عمویم گریه را سرداد، ولی من به او گفتم که شادی کن چون من زنده هستم. مدتی که شاید چهار روز باشد، در آن جا باقی ماندم. سپس به کرمانشاه مراجعت و بعد از پایان 25 روز مرخصی به تهران مراجعت نمودم. چند روز بعد به کرمانشاه بازگشتم و با همسر و فرزندان سفری به مشهد و شمال کردیم. بعد هم عازم اصفهان شدیم.
خدمت در گردان هواپیمایی(هوانیروز)اصفهان
بعد از سه روز مرخصی در تاریخ 25/7/44 خود را به گردان هواپیمائی که واحد اصلی و محل خدمت من بود خود را معرفی و خدمت را ادامه دادم. در ماههای بعد ضمن خدمت درس عربی هم می خواندم. از اوّل سال چهل و پنج تا مرداد ماه برای ورود به دانشگاه مشغول مطالعه بودم. دو ماه هم کلاس کنکور رفتم. خیلی از شبها تا نزدیک صبح بیدار می ماندم. تا این که در سال 45 همراه با تعدادی از درجه داران همدورههای کلاس زبان در کنکور دانشگاه ادبیات اصفهان و تهران قبول شدیم که آنان جملگی وارد دانشکده افسری شدند، ولی من چون پایه خدمتم کمتر از 8 سال بود، ارتش مخالفت کرد.
البته چند روزی هم به کلاس رفتم. در روز 11/5/45 برای دریافت کارت ورود به کنکور عازم تهران شدم. روز بعد کارت ورودی را دریافت کردم و تا روز امتحان ادبیات که 21 مرداد بود، درس خواندم. در روز10/6/ 45 ساعت یک بعدازظهر زنگ در به صدا درآمد، یکی از دوستانم که خبر موفقیت مرا شنیده بود، با روزنامهای جلو درب منزل نمایان شد. او با شادی به من مژده داد بین 80 هزار نفر در دانشکده الهیات تهران قبول شدم. آن روز و بعد آن شب یکی از بهترین ایام عمر من بود. خبری را که در انتظارش بودم، شنیدم. خداوند را شکرکردم صبح قبل از اذان بیدارشدم و با خدای خو راز و نیاز کردم. برای ثبت نام در دانشگاه تهران سفری به تهران کردم. روز 22/6/ برای دریافت کارت اسم نویسی عازم تهران شدم.
روز 30/6/45 کارت اسم نویسی را دریافت و از آن روز خود را دانشجوی دانشگاه میدانستم. روز 2/7/ کلاسها شروع شد. با قلبی پر از امید راه دانشگاه را در پیش گرفتم. مدت سه الی چهار روز سرکلاس حاضر شدم. روز 5/7 برای جواب نامهام عازم ستاد هواپیمایی شدم، ولی متأسفانه تا به دفتر سروانی که مسئول این کار ما بود، قدم گذاشتم، از این که به دانشگاه رفته ام، با توپ و تشر و ناسزا رو به رو شدم. کلاسی را که با رنج و مشقت و صرف 30 سال عمر به دست آمده بود، باید ترک میکردم.
بار دیگر به اصفهان رفتم. در یکی از این روزها فرمانده هوانیروز تیمسار قندهاری جهت بازدید به پایگاه آمد. بعد از بازدید به حضورش رسیدم و مراتب ناراحتی خویش را به عرض ایشان رسانیدم. ابتدا در جواب در خواست من گفت من خیلی کوشیدم شما هم وارد دانشکده افسری بشوید، ولی قانون اجازه نداد. بعد از مکث کوتاهی که ناراحتی را در چهره نا امید من ملاحظه نمود خطاب به فرمانده ام، دستور داد مرا به ستاد هوانیروز تهران منتقل کنند تا بتوانم با انجام خدمت در ستاد به درس دانشگاه هم برسم. در این صورت بعد از یک سال موانع قانونی برای ورود به دانشکده افسری(با شرط درجه گروهبان یکمی و حداقل هشت سال سابقه درجه داری) برطرف و می توانستم به دانشکده افسری معرفی شوم. با این لطف و مساعدت پدرانه آن مرد بزرگ در همان روز، به منزل مراجعت نمودم، وسایل را جمع آوری، بلیط تهران خریداری نمودم و با زن و بچه عازم تهران شدیم.
انتهای مطلب