فصل چهارم
تحصیل در دانشکده افسری و دانشگاه تهران
70روز اوّل را که هنوز سردوشی نگرفتیم و به آموزش نظامی مقدماتی اختصاص دارد، دوران تهیه می گویند که شامل تعلیمات نظامی سخت و فشرده بود. بنابراین علاوه بر درسهای دانشگاهی، تعلیمات نظامی هم آموزش داده میشد. بعضی اوقات به اندازهای خسته میشدم که حد و اندازهای نداشت. در دانشکده از زن و بچهام خبر نداشتم، چون فقط روزهای 5شنبه ظهر تا جمعه عصر مرخصی داشتیم. گرچه آنها در تهران زندگی میکردند، ولی برای من فرق نمیکرد، چون نمی توانستم از آنها اطلاع حاصل کنم. شادی من بیشتر در این شبهای پنجشنبه بود چون فردایش تعطیل و دیدار زن و فرزند بود. من این دوریها را خیلی تحمل کردهام، حالا هم ناچارم تا مدت دو سال دیگر که اگر خداوند بخواهد و عمری باقی باشد، درجه بگیرم. صاحب سه بچهام که مجبورم درعرض هفته فقط برای 24 ساعت آنها را ببینم.
روز 21 آذر برایم یک روز خاطره انگیز بود، چون برای اولین مرتبه ملبس به لباس آبی دانشجویی میشدم. اولین روز مرخصی با آن لباس زیبا بود که دوستش داشتم. نمی دانم با چه زبانی از خدای خود سپاسگزاری کنم فقط اوست که این موفقیت بزرگ را برای سعادت من و خانوادهام، از دریای محبت بی پایانش ارزانی داده بود.
شب سه شنبه تا ساعت 10 و 11، مشغول فراهم نمودن وسائل جشن سردوشی بودیم. شب هم چون ماه رمضان بود، ساعت چهار از خواب بیدار شدیم. بعد ازصرف سحری و انجام فرایض دینی خود را برای انجام مراسم آماده کردم. ساعت حدود 8 صبح جشن 21 آذر در حضور فرمانده دانشکده افسری انجام شد. سپس به باشگاه ورزشی دانشکده که برای مراسم جشن سردوشی آماده شده بود، رهسپار شدیم.
بعد از ساعت 9 فرمانده دانشکده افسری به محل مزبور تشریف فرما شدند و مراسم به عمل آمد. بعد ازسخنرانی فرمانده دانشکده، سوگند نامه امضا کردیم، سپس مراسم تمام شد و به دریافت سردوشی نائل شدیم. آن روز بسیار ارزنده و تاریخی برای من محسوب میشد. چون سالها رنج و مشقت کشیده بودم تا به این روز رسیدم. خیلی سپاسگزار خالق بودم. خدای بزرگ برای من وسیله فراهم نمود که هم در دانشگاه تهران درس بخوانم و هم دانشجوی دانشکده افسری باشم و هم از حقوقی برای خانواده ام دریافت می کنم. بعد از این که سردوشیها دوخته شد و دستور مرخصی دادند، به طرف خانه حرکت کردم.
روز دوشنبه 27 آذرماه 1346 مطابق با 16 رمضان 1386 و مطابق با 18 دسامبر 1967 روزی بود که مطابق دستور قبلی فرمانده دانشکده افسری، مبنی بر این که دانشجویان متأهل می توانند به خانههایشان بروند، خودم را آماده کردم که شب به منزل بروم. پیش از ظهر تا ساعت 12 سرکلاس بودیم. بعدازظهر هم با سرویس دانشگاه تهران به آن جا رفته، قبل از کلاس در اطاق مطالعه دانشکده حقوق قدری روی صندلی تکیه داده و میخوابیدم.
سال1346 را با تمام برکت و محبتهای خدای مهربان به پایان رسید، از تمام مریضیها و ناراحتیهایی که برای من و خانوادهام پیش آمد به کمک خالق حکیم نجات پیدا کردیم. یک روز غروب دو شنبه به مرخصی شبانه آمدم، همسرم را دیدم که دخترم را بغل زده بود و گریه میکرد. گفتم چرا گریه می کنی؟ گفت بچهها مریض شده اند. فرزند پسر آخرمان متولد 14/6/1346 سرخک گرفته بود. همسرم هم حال خوبی نداشت. با آن که خسته و بیخواب بودم، تا صبح از آنها مراقبت کردم. صبح هم آمدم دانشکده چند ساعتی مرخصی گرفتم و برای تهیه دارو به داروخانه رفتم و بعد باید به دانشکده باز میگشتم. زن و فرزندانم در تهران کسی را نداشتند و ما در این شهر غریب بودیم. در چنین شرایطی من به طور شبانه روزی در دانشکده بودم.
خود من در ماه بهمن هنگامی که آخرین امتحانم را به پایان رساندم، به علت تلاش و درس خواندن مداوم و آموزشهای دانشکده و از طرفی مسئولیت زن و سه فرزند، مریض شدم. مریضی که مرا تا آستانه مرگ هم کشاند. اما خدا مرا از این درد هم نجات داد. به علت صدمه ای که به دستم وارد شد، با تصویب شورای پزشکی حدود 30 هزارتومان به حسابم وارد شد، با این مبلغ می توانستم خانه ای بخرم.
مدت سه ماه دنبال خریدن خانه میگشتم. عاقبت خود را از دام کارکنان املاک رها نموده، درچند کیلومتری شمال غربی تهران به اسم شهر زیبا خانهای خریدم و در تاریخ 6/12/46 روز پنجشنبه وسایل منزلم را به آنجا انتقال دادم. تا اندازهای جای خانوادهام راحت شد. گر چه مجبور هستیم مدت زیادی از عمر خود را صرف رفتن و برگشتن در اتوبوس کنیم، ولی چون جای خلوت و آرامی بود، احساس راحتی میکردیم. برای خانه جدید فرش و میز و صندلی هم خریدیم.
عید سال 47 خیال نداشتم به جایی مسافرت کنم. روز 2/1/47 مادر خانمم و پسرش به تهران آمدند، چند روزی خانه ما بودند، در تاریخ 8/1/47 همراه آنها به کرمانشاه رفتم. این رفتن من با رفتنهای دیگرم فرق داشت، قبل از آن شغل دیگر و لباس دیگری به تن داشتم، ولی این بار لباس دانشجویی و با یک دنیا افتخار عازم کرمانشاه شدم. مدت 4 روز در کرمانشاه بودم، در این مدت کوتاه سفری به زادگاه اصلی یعنی به سنقر و از آن جا به کلیالی یعنی قریه سطر رفتم. در این آبادی بود که سالها به خاطر درس خواندن، رنج فراوانی کشیدم.
روز 14/1/47 سال جدید را در سر کلاس گذراندیم. اواخر فروردین عمل سختی روی دست آسیب دیده ام انجام گرفت. بعد از چند روز بستری شدن، مدت 7 روزمرخصی به من دادند، ولی دانشکده سه روز آن را موافقت نمود. رفته رفته حالم خوب شد، امتحانات هم فرا رسید. با یکی از دوستانم خود را برای امتحان آماده میکردم. روز 18/2/47 امتحان ادبیات فارسی داشتم. شب در دانشکده افسری خوابیدم.
ساعت حدود یک بعد از نیمه شب مرا از خواب بیدار کردند. تازه خواب شیرین به چشمهایم راه یافته بود، وقتی که چشمم را باز کردم، دانشجویی را دیدم که به من می گوید زود لباسهایت را بپوش. اسم مرا پرسید و گفت بچهات مریض است و از خانه تلفن زدهاند. هیچ کس نمی داند در آن ساعت من چه حالی داشتم. فوری لباسهایم را پوشیدم، نزد افسر نگهبان رفتم و ایشان هم سؤالاتی از من نمود، یک برگه مرخصی برایم امضا نمود که به خانه بروم و از جایی که خدا خواست، افسر نگهبان مرد شریفی بود، دانست که راه من به خانهام خیلی دور است، دستور داد یک جیب با یک راننده در اختیار من گذاشتند. با آن جیب راه خانه را پیش گرفتم. به محض رسیدن به خانه دیدم همسایه ما همراه با زن و بچه و دو تا دخترش در خانه ما هستند و بچهام به شدت مریض شده است.
ساعت در حدود 2 و نیم از خانه حرکت نمودم، در این شب چندین بیمارستان سر زدیم کسی به داد ما نرسید. عاقبت یکی از دربانان بیمارستان البرز ما را راهنمایی کرد که به اورژانس بهداری کل مراجعه کنیم. ما هم به اورژانس بهداری که نزدیک پارک شهر است عازم شدیم. در آن جا ما را توسط یک آمبولانس به بیمارستان لقمان الدوله فرستادند. ساعت چهار به آن بیمارستان رسیدیم، پزشک نگهبان گفت که حال این بچه بسیار خطرناک است. فوری 21 تومان پول از من گرفته، پروندهای برای بچه درست کردند.
من و خانمم تا ساعت 7 و نیم منتظر شدیم تا این که تمام دکترها و رئیس بیمارستان درمحل خدمت خود حاضر شدند. در آن موقع فرمانده من هم همراه یک آمبولانس از دانشکده افسری برای جویا شدن از حال بچهام رسید. همراه ایشان پیش رئیس بیمارستان رفتیم، رئیس از بچه دیدن کرد و گفت حال این بچه بیاندازه خطرناک است. ساعت 9 من همراه خانمم بیمارستان را ترک نمودیم. او روانه منزل شد و من هم چون امتحان داشتم، عازم دانشکده شدم. بعدازظهر مرخصی گرفتم، به منزل رفتم. بچهها ناراحت بودند. شب سختی بر ما گذشت، ولی چون روز دوشنبه بود و عیادت بیماران آزاد بود، من و همسرم همراه یکی ازدوستان و خانوادهاش به عیادت بچه رفتیم. تا اندازهای حالش خوب شده بود.
مریضی این بچه به فصل امتحانات من مواجه شد و امتحانات با ناراحتی تمام شد. خرداد ماه به پایان رسید و ما هم مطابق قانون دانشکده اول تیرماه 1347 عازم اردو شدیم. درساعت سه بعد از نیمه شب با تفنگ و کوله پشتی و تجهیزات کامل به اردو رفتیم. آن شب نگهبان بودم 13 کیلومتر با حالت خستگی تا اقدسیه پیاده روی کردیم. هر روز جمعه بعد از این که عازم مرخصی میشدیم، ناچار بودم سری به بیمارستان بزنم. مدت 15 روز گذشت بچهام حالش خوب شد. روزهای اردو یکی پس ازدیگری سپری شد.
روز 29 مرداد عازم مرخصی شدیم. سری به کرمانشاه زدم، مادر خانم را همراه خود به تهران آوردم و دسته جمعی سفری به مشهد رفتیم. بعد ازمراجعت از مشهد مادرخانم همراه برادر خانم به کرمانشاه رفتند. و من هم مدت 15 روز برای خریدن خانه جدیدصرف کردم. بعد از چند روزی به زحمت توانستم خانهای پنج اطاقه در خیابان اسکندری جنوبی پیدا کنیم. خانهای که در کن داشتم، فروختم. برای خریدن خانه جدید مبلغ 14 هزار تومان پول کسر داشتم که ابتد از یکی از دفترخانهها با نزول صدی 15 قرض نمودم سپس سند خانه را به بانک برده بعد از سه ماه دوندگی توانستم مبلغ سیزده هزار تومان از بانک وام بگیرم.
سال دوم دانشکده را با شرایط بهتری آغاز کردم. خانه به دانشکده و مرکز شهر نزدیک تر شده بود و الحمدالله بچهها هم دیگر مریض نشدند و سختیهای سال قبل تکرار نشد. روز 28/5/48 بعد از اردوگاه تابستانی مرخصی یک ماهه ما شروع شد. تصمیم گرفتم این یک ماه مرخصی را در کرمانشاه بگذرانم. دو روز هم در سنقر بودم. از همه جالب تر دیدار معلم کلاس چهارم من بود که در مدت یک سالی که با من بود، بسیار نسبت به من محبت کرد. بعد هم به ده سطر رفتم. قسمت اعظم زندگی دوران کودکی من در این دهکده گذشته بود.
انتهای مطلب