تلاش زندگی (29)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل چهارم

تحصیل در دانشکده افسری و دانشگاه تهران

جشن فارغ التحصیلی

روز29/6/48 بعد از پایان مرخصی یک ماه به دانشکده افسری برگشتیم تا آخرین روزهای دانشکده را بگذرانیم. روزها پشت سر می‌گذشت و ما به روز دریافت درجه نزدیک می‌شدیم. روز 13/7 به ما اجازه دادند که از لباس افسری استفاده کنیم. ساعت 2 و نیم لباس‌ها را پوشیدم. کمر و حمایل را روی آن قرار دادم. شمشیری که عاریه گرفته بودم، برای حضور در مراسم همراه خود بردم. امروز تمرین سان بود. منظره دانشکده در میدان دیدنی بود، زیرا انواع و اقسام لباس‌ها در آن دیده می‌شد. افسران فارغ التحصیل زمینی که من هم جزء آنها بودم، با لباس‌های سبز زیتونی، نیروی هوایی با لباس مخصوص خود که به رنگ آبی بود، نیروی دریایی با لباس‌های سرمه­ای و کلاه سفید و شهربانی با لباس‌های مشکی برای سان حاضر شده بودند. هر کجای میدان را که نگاه می‌کردیم، با منظره تازه­ای رو به رو می‌شدیم. افسران جدید هر کدام به همدیگر تبریک می‌گفتند.

تمرین مراسم سان و رژه تا ساعت 5 و سی دقیقه طول کشید. بعد از مراسم به طرف منزل حرکت کردم. وقتی ازدرب داروخانه سپه و دانشگاه جنگ رد می‌شدم، سربازان برایم پیش فنگ می‌کردند. تا دیروزکسی به من احترام نمی گذاشت، ولی امروز به خاطر ستاره­هایی که روی شانه­هایم سبز شده بود، سربازان و درجه داران ادای احترام می‌کردند. ابتدا برایم عجیب بود،24 ساعت قبل با لباس دانشجویی از همین جا عبورمی‌کردم کسی توجهی نداشت، ولی آن روز برایم متفاوت بود.

روز15/7 هم تمرین برقرار بود، با این تفاوت که در این روز فرمانده نیروی زمینی سپهبد مین باشیان از ما سان گرفت. دانشکده هم تزئینات بیشتری به خود گرفته بود. امروز هم بعد از تمرین سان و رژه به خانه‌های خویش برگشتیم. امروز خانمم به آموزشگاه شبانه برای تحصیل رفته بود، حدود نیم ساعت با لباسی نظامی صبر کردم تا او از درمنزل وارد شد و برای شادی او وقتی آمد، من و بچه­هایم از او استقبال نمودیم، زیرا شب اول شروع کلاس بود برای او هم تازگی داشت.

روز بعد سرکلاس حاضر شدم. درس فقه و اصول فقه در باره اقرار به نسب بود و اصول درس مربوط به قیاس بود. روز پنجشنبه 17/7/48 ساعت 7 بامداد وقتی هر کدام از بچه‌هایم از خواب بیدار شدند، به من سلام دادند و با دادن یک بوسه قلب مرا خوشحال می‌کنند. امروز صبح دعای جوشن صغیرخواندم. بسیار مرا شاد نمود. خدا را قسم دادم که ما را جز شاکرین و به یاد آورنده نعمت­هایش قرار بدهد.

امروز روز انتظار بود. حدود700 نفر دانشجوی نیروهای سه گانه و در حدود چهار پنج هزار خانواده انتظار سردوشی داشتند. دانشجویان فارغ التحصیل به دریافت درجه افسری و حدود 1500 دانشجوی سال اول با خانواده­هاشان در انتظار دریافت سردوشی بودند.

سراسر دانشکده با پرچم سه رنگ تزئین شده بود. پرچم‌های سال‌های تحصیل که هر کدام به اسم یک واقعه با یک سردار ایرانی بود، جلب توجه می‌کرد. در مجموع 46 پرچم برپا بود که هر کدام نماینده یک سال تحصیلی و پرچم آخری به اسم بابک خرمدین بود که نشانه چهل و ششمین دوره دانشکده به شمار می‌آمد. در محوطه دانشکده صدها سرتیپ و سرلشکر در هرگوشه­ای به چشم می خورد. محوطه چنان تحت کنترل بود که تا کنون من به چشم خویش ندیده بودم. ساعت سه شیپور قرق به صدا در آمد. دیگر کسی حق حرکت کردن نداشت. تا ساعت سه و نیم انتظار کشیدیم. در این موقع چند نفر افسر به سراغ ما آمدند که دانشجویان گردان رسته­ها که همة آنها دانشگاهی بودند، محوطه را ترک کنند

من هم جزو آنها بودم که قبلاً در موقع تقسیم به گروهان یکم تقسیم شده بودم. هر چه اعتراض کردیم داد و فریاد ما به جایی نرسید. یک نفر سرتیپ به اسم سرتیپ فرمند که خودش باعث شده بود مدت 17روز از عمر ما صرف تمرین جشن بشود، قدری سر ما داد و فریاد زد که کی گفته شما باید به این جا بیایید. همان شخصی که مدت زیادی از او خواهش کرده بودیم که ما درس داریم اجازه بدهید در رژه شرکت نکنیم اما تأکید داشت که باید شرکت کنید و شمشیر تهیه کنید، امروز می‌گفت کی به شما گفته این جا بیایید و حتی دستور اکید صادر کرد که ما را از درب دانشکده بیرون کنند! وقت بیرون رفتن تعدادی از دانشجویان رسته ای از دانشکده یکی از دانشجویان فارغ التحصیل این موضوع را به اطلاع سرهنگ بختور تاش رئیس ضداطلاعات دانشکده افسری رساند و خلاصه قبل از این که آن تیمسار ما را بیرون کند، دستور مراجعت ما داده شد و سر جاهای خود مراجعت نمودیم تا به کوری چشم تیمسار بی منطق در رژه شرکت کنیم.

حدود یک ساعت در حالت خبر دار بودیم تا این که چند دقیقه پیش از ساعت چهار، صدای بالگرد به گوش رسید و در باغ شاه به زمین نشست. سپس شاه با تشریفات خاصی با ماشین از باغشاه وارد دانشکده افسری شد. به جای خود داده شد، قبل آمدن ایشان میهمانان و دعوت شدگان وارد و در جای خود مستقر شدند. خانواده­ها در قسمت پایین و نظامیان و امرای ارتش و نمایندگان مجلس، وزرا در قسمتی بالاتر از جایگاه قرار گرفتند. میدان شکوه و جلال مخصوصی داشت، اول فرمانده دانشکده خبر دار داد و گزارش نظامی به عرض رسانید. سپس سان و بعد مراسم نصب درجه و سردوشی طبق برنامه به عمل آمد.

بعد از این مراسم، رژه شروع شد و ساعت پنج و نیم این مراسم به پایان رسید. من با یکی از دوستانم دانشکده افسری را ترک کردیم. سه سال پیش با درجه گروهبان یکمی وارد دانشکده شدیم و اکنون بعد از سه سال با درجه ستوان دومی از این جا خارج می شویم. خیلی خوشحال بودیم و شاکر خالق که به ما این توفیق را عنایت فرموده بود که بتوا نیم این دوره افتخارآمیز را در زندگی بگذرانیم. وقتی به خانه رسیدم، همسرم جلو درب خانه منتظرم بود. به محض ورود به خانه جشنی مختصر برپا کردیم، همه دور هم جمع شدیم و شکرگزاری نمودیم.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده