در اواسط سال ۱۳۷۲ درگیری های پراکنده ایی در خط مرزی غرب با برخی گروههای ناشناس و یا سارقین و گاهی عراقی ها بدلیل نامشخص بورن خط مرزی پس از جنگ ، رخ میداد و در آن سال در چند نقطه تعدادی از پست های نگهبانی ارتش شبانه و بصورت غافلگیرانه به گلوله بسته شدند و تعدادی هم شهید و زخمی شدند.
بنابراین فرماندهان برای این مناطق تدابیری می اندیشیدند. که یکی از این مناطق ، بخشی از منطقه موسوم به جبهه میانی سابق یعنی خط مرزی در امتداد پاسگاه باباهادی و قلعه سفید تا پرویزخان در شمال قصرشیرین و تا روستای قوره تو در شمال غرب و خسروی در غرب قصرشیرین بود که از مبادی اصلی ورود عراقی ها به ایران در جنگ و نقطه اصلی شروع عملیات مرصاد هم بود. قرار شده بود برای افزایش امنیت در جایی نزدیک تپه ۴۰۴ در نزدیکی پاسگاه پرویزخان موضعی کوچک با ایجاد کانالی کوتاه و چند سنگر انفرادی ایجاد شود.
به گمانم یال شمالی تپه و رو به عراق بود. تعدادی از ارتشیان خبره و جنگ دیده که نامشان را به خاطر ندارم آنجا آمدند آنها وجب به وجب آنجا را می شناختند. ساعاتی قبل بارانی دلنشین خاک را مرطوب و نرم کرده بود. بوی عجیبی همچون شمیم عطر گل یاس و بوی نم و خاک در هم آمیخته و فضایی دلنشین ایجاد کرده بود این بوی عجیب پس از باران فقط مخصوص به همان منطقه از دشت ذهاب تا خسروی بود و نه هیچ کجای دیگر.
همان اوایل کار و کمتر از یک متر از زمین حفر نشده بود ، کهد ناگهان سردوشی های نو وتمیز سربازی از زیر خاک بیرون زد. بقیه کار را با احتیاط ادامه دادند تا به اندازه کل قامت خوابیده شهید ، خاکها کنار رفت. جسد یک سرباز ارتش که سردوشی هایش انگار همین دیروز روی دوشش زده بودند با لباس و پوتین و فانسقه و چهاربند و جیب خشاب با ۲ خشاب پر ژ۳ و کلاه آهنی و غلاف سرنيزه و حتی ساعت مچی ش و کیف پولش ..
دو دستش روی هم و روی سینه اش گذاشته بودند. دستان بلندش که تا روی سگک فانسقه او رسیده بود و پوتین بزرگ و طول بدنش نشان میداد که سرباز قدبلندی بوده است. لباس سربازیش از جلو جز سوراخ گلوله برسینه اش ، تقریبا سالم مانده بود.و قسمت پشت لباسش تا پایین پاهایش با ریختن خونش و به مرور زمان گوشت و اعضای بدنش تغییراتی یافته و پوسیده شده بود.جای سوراخ گلوله دقیقا وسط جناغ سینه اش بود و گردی سوراخ هنگام خروج گلوله که بزرگ هم بود حکایت از این داشت که گلوله کالیبر بزرگ داشته است .حداقل دوشیکا و یا گلوله ضدهوایی بود که عراقی ها بعضا چهارلول هم روی مواضع مهم شان میگذاشتند و نفرات ما را می زدند. معلوم بود که تیر از پشت و بین دوکتفش وارد بدنش شده و از سینهاش خارج شده است زیرا پرزهای لباسش که اطراف سوراخ گلوله روی سینه به سمت بیرون بود به همان شکل در خون خشک شده بود. پس معلوم بود که موقع عقب نشینی یا فرار به سمت مواضع خودی یا هنگام برگشت از خط ،تیر از پشت خورده است. سرش در کلاه آهنی مانده بوده و معلوم بود اینقدر عجله در دفنش داشته اند که کلاه اهنی ش را هم برنداشته اند.جیب خشابش پر بود و غمانگیز تر اینکه قمقمه آبش ، پر از آب بود و قطره ایی از آن کم نشده بود . پس احتمالا تاریخ شهادتش تابستان بوده است و او لب تشنه شهید شده است .در جیب سمت چپ پیراهنش یک کیف پول پارچه ای چسپ دار دهه شصتی داشت که فقط ۳۵ تومن (۳۵ تک تومن )با چند تکه کاغذ غیر خوانا بود و یک عکس تقریبا غیر واضح از خانمی یا دختری دبیرستانی که احتمالا نامزدش بوده است .عکس دقیقا در زیر قسمت طلقی کیف پولش بود.
روی زبانه پوتین ش و کلمه انگلیسی S بزرگ با خودکار نوشته بود. شاید علامت گم نشدن پوتین ش در شبهای تاریک آنجا گذاشته بود.اما افسوس که پلاکش فقط زنجیر داشت و زنجیر زیر لباسش و روی استخوان سینه ش چمبره وار ، چسپیده بود . احتمالا قدرت گلوله ، پلاک اورا با خود برده بود یا شاید یکی از نیروهای خودی برای یادآوری اعلام شهادتش در گیر و دار درگیری کنده بود و با خود برده بود.
اتیکت نظامي ش هم خوانا نبود و روی کلاه آهنی او هم نوشته ای جز جمله دو حرفی (بی تو…) چیزی پیدا نبود . این کلمه “بی تو” با آن عکس دختر جوان را می شد به هم ربط داد و حکایت از عشق عمیق او به نامزدش و یا آن دختر داشت. ساعت قدیمی سیکو پنج ژاپنی او که کمی زنگ زده بود هنوز روی دستش بود .
از اوضاع و احوال می شد فهمید که جسد چون با احترام دفن شده کار نیروهای خودی بوده و از نحوه تجهیزاتش معلوم بود که در کشاکش جنگ و درگیری او را سریعا دفن کرده بودند تا بعدا و سر فرصت او را به عقب بیاورند.
گروه تفحص شهدا تازه درآن منطقه رفت و آمد داشتند و چند ماهی هم از شهادت آوینی مستند ساز مشهور روایت فتح گذشته بود و اکیپ تفحص شهدا وابسته به سپاه در منطقه و کنار پاسگاه پرویزخان مستقر بودند آنها وظیفه تفحص و انتقال شهدا را داشتند . یکی از بچه ها به آنها خبر داد و سه نفرشان گوسی که گنجی پیدا کرده باشند به سرعت آمدند و به محض رسیدن یکی از نفرات آنها که لهجه اصفهانی داشت شروع به نوحه خوانی سوزناکی کرد:
بیا مادر به بالینم و بنگر
که من تشنه لب و عطشان برفتم
امید دیدنم را گر تو داری
مهیا شو که من ایم به سویت…
ما هم سینه زدیم و گریه کردیم.عجب محفل با حالی شده بود
اما افسوس که آن شهید چیزی برای شناسایی نداشت. و نمیدانم بعدا شناسایی شد یا نه ؟
ابراهیم فریدونی
سرباز گردان ۱۱۹ تیپ ۳ لشکر ۸۱. آبان
انتهای مطلب