تلاش زندگی (39)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فعالیت تعدادی از نظامیان قبل و بعد از انقلاب

ارشد ما در کلاس زبان گروهبان یکم ارسلان صفایی پور بود. او معتقد بود که ما قدرتی نداریم با دستگاه خیانت پیشه اقدامی انجام بدهیم. بهترین راه مبارزه ما می باید از طریق فرهنگ، مردم را آگاه کنیم و برای این منظور ماهیانه مبلغی را از فوق‌العاده ما جمع آوری  می‌نمود، بعد از جمع آوری پول، تعدادی کتاب از نویسندگان مشهور مانند سید قطب مصری دکتر علی شریعتی، مهندس بازرگان و مرتضی مطهری خریداری و با خرج خود به کرمانشاه می‌برد. در آن جا یک نفر فرهنگی به نام آقای خُرَم، کتاب‌ها را تحویل و بین محصلان دبیرستانی تقسیم می‌کرد.

بعداز فارغ التحصیلی از کلاس زبان ما را دسته جمعی به یگان اصفهان اعزام نمودند. باز هم به محض ورود به اصفهان آقای صفایی پور تعدادی کتاب مذهبی و انقلابی تهیه می‌کرد و در فرصت مناسب به نفرات هدیه می‌داد. همچنین جلسات قرائت قرآن به صورت گردشی دایر و ضمن آموزش قرآن مطالب سیاسی را هم اگر موقعیت ایجاب می‌نمود، مطرح     می‌کردند تا این که نوبت به اعزام به کشور آمریکا فرا رسید. به ترتیب ما اعزام شدیم. در این اعزام‌ها یک نفر از پایگاه اصفهان به‌نام حجازی رساله حضرت امام خمینی را با خود به آمریکا آورده بود و هنگام برگشتن، مسئولیت برگشت آن را به ایران من پذیرفتم و در لابه لای کتاب‌ها و مدارک جا سازی کرده و به ایران آوردم. این رساله تا سال 52 نزد من بود.

در سال 1352 برادر خانمم ستوان سوم حشمت الله بیگوند که در پایگاه نیروی هوایی بوشهر خدمت می‌کرد، به همراه چند تن دیگر (به نام‌های ستوان یکم خلبان عباس محسنی، ستوان سوم سید ولی الله میران و همافر مرتضی آرتمیانی که در پایگاه، فعالیت‌های مذهبی داشتند، توسط ساواک شناسایی شدند. مسئول پایگاه به نام سروان طالبی به همراه چند نفر از نیروهای اطلاعاتی به سرپرستی سرهنگ برنجیان به ستوان بیگوند گفته بودند، گزارش شده است که در منزل شما مواد مخدر وجود دارد و ما باید منزل را بازرسی کنیم. ایشان جواب داده بود من حتی سیگار هم نمی کشم، چگونه در منزلم مواد مخدر وجود دارد. از همان جا به وی دستبند زده بودند و منزلش را که در منازل سازمانی بود، بازرسی و تمام کتاب‌های مذهبی وی را جمع آوری کردند. در این هنگام سرهنگ برنجیان سیلی محکمی به وی زد و گفت: حیف از این درجه که اعلیحضرت به تو عنایت کرده و سپس وی را به همراه بقیه دوستانش که نام بردم، با هواپیمای سی – 130 به پادگان جمشیدیه تهران منتقل نمودند.

پس از گذشت چند ماه آزار و شکنجه‌های فراوان توسط ساواک او را که حاضر به گفتن اطلاعات مورد نظر نشد، آزاد کردند. به محض آزادی به منزل ما در خیابان اسکندری آمد و فوراً تعدادی از کتاب‌هایی را که در منزل ما بود، در زیر خاک پنهان کرد و تعدادی را نیز به یکی دیگر از افسران هوانیروز به نام مهدی مهرابی که در منزل ما سکونت داشتند، تحویل داد. من هم رساله را به منزل عمویم در زادگاهم بردم، چون احتمال می‌رفت منزل ما را هم بازرسی کنند.

بعد از انقلاب ستوان حشمت الله بیگوند مدتی در حفاظت اطلاعات نیروی هوایی و سپس تا پایان 30 سال خدمت در عقیدتی سیاسی در پایگاه‌های مختلف به عنوان استاد 16 هزار ساعت درس عقیدتی به پرسنل کادر و وظیفه آموزش داد. همرزمان زندانی وی ستوان یکم خلبان عباس محسنی که بعداً با درجه سرتیپ دومی فرمانده پایگاه شکاری شدند و تا پایان دوره خدمت در ارتش (نیروی هوایی) خدمت ایشان ادامه یافت. همافر مرتضی آرتمیانی با درجه سرهنگی بازنشسته شد و ستوان سوم سید ولی میران هم بعد از پیروزی انقلاب از طرف امام مامور خرید قطعات شد.

این عزیزان و صدها نفر دیگر نظیر آنان که مدت‌ها زندانی و شکنجه شده و تعدادی هم زیر شکنجه‌های نیروهای رژیم، جان خود را فدای اسلام و مملکت خود نموده اند. آیا انصاف حکم نمی‌کند که حق اینان نباید ضایع و پایمال شود و جانفشانی و فداکاری‌های آنان نادیده گرفته شود؟

من و سایر همکارانم که از آموزش تعمیرات هواپیما و بالگرد از آمریکا برگشتیم، در اصفهان در خیابان تخته فولاد نزدیک پایگاه اصفهان مسجدی بود که یک نفر روحانی فهمیده و انقلابی پیش نماز مسجد بود. ما شب‌ها در نماز جماعت پشت سر وی اقتدا    می‌کردیم و ایشان در پایان سخنرانی بین دو نماز دعا می‌کرد و در دعایش این چند جمله را نیز اضافه می‌نمود: خدایا! آن کسی که آوردن اسمش قدغن است، از جمیع بلیات محفوظ بفرما و نمازگزاران همگی آمین می‌گفتند.

هنگام ورود به اصفهان بعد از کلاس آموزش در آمریکا درجه داران دیگر به ما اضافه شدند. من به اتفاق گروهبان یکم حسین مددی که اهل کرمان و محمد علی ایرجی که اهل اصطهبانات شیراز بودند، برای پیشرفت و موفقیت بیشتر، همگی در کلاس کنکور شرکت کردیم. آقای ارسلان صفائی پور بین ما در سال 44 در دانشگاه تهران رشته حقوق قبول شد. ولی من و گروهبان مددی و ایرجی در سال 45 در دانشکده ادبیات اصفهان و همچنین دردانشکده ادبیات تهران قبول شدیم. چون ارتش در آن زمان قصد داشت تعدادی افسر امور دینی تربیت کند، ما 3 نفر به ناچار در رشته ادبیات به تحصیل مشغول شدیم و بقیه دوستان، نظام علی کریمی در رشته اقتصاد و علی لطفی سرابی در رشته حقوق و تعدادی دیگر هم در رشته‌های دیگر قبول شدند. هنگام معرفی به دانشکده افسری همه قبول شدیم و فقط من چون پایه ارشدیتم از 8 سال کمتر و درجه ام گروهبان 2 بود، ارتش موافقت نمی‌کرد و تا مدت‌ها اذیت شدم تا این که مرحوم تیمسار عباس قندهاری فرمانده آن زمان هوانیروز با مسئولیت خودش مرا به تهران فرا خواند تا ظهر در کلاس ادبیات حاضر و بعدازظهرها تا غروب آفتاب نگهبان پادگان باشم.

برنامه تحصیلی من در دانشگاه تا یک سال به این سبک بود، چون بعد از یک سال درجه گروهبان1 می‌گرفتم و 8 سال خدمت هم تکمیل می‌شد و آن گاه می توانستم من هم وارد دانشکده افسری شوم. فعالیت‌های مذهبی ما با ورود ما به دانشگاه وسیع تر شد. ما در دانشکده‌های مختلف مشغول تحصیل بودیم و بعدازظهر‌ها اغلب به کتابخانه دانشکده حقوق که بسیار مجهز و وسیع بود، به عنوان مطالعه دروس دور هم جمع می‌شدیم و با دادن شماره مقالات و کتاب‌هایی که از نظر دستگاه مضر بود، به زیر زمین آن می فرستادیم. مقاله‌ها مخصوصاً مقالات سید جمال الدین اسد آبادی و کتاب‌هایی که به دستمان می رسید به ترتیب داخل کتاب‌های درسی قرار می‌دادیم.یکی مطالعه می‌نمود و به دیگری می‌داد و من توانستم از روی مقالات سید جمال الدین اسد آبادی نسخه برداری کنم تا در آینده از آنها استفاده نمایم. در این زمان یک نفر دیگر از دانشجویان دانشکده حقوق به نام رضا فرج الهی به گروه ما جذب شد. ایشان بعد از فارغ التحصیلی در دادگاه‌های نظامی به نظامیانی که به بنا حق دستگیر و دادگاهی شده بودند، خدمت زیادی انجام داد. او همچنان در دیوان عالی کشور مشغول به فعالیت می‌باشد.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده