بیان شهید صیاد شیرازی از شکل گیری گردان های بلال
درهمان وقت ]عملیات پدافندی چزابه، بعد از عملیات طریق القدس[، مجبور شدم برای یک انتصاب فرماندهی، چند ساعت بروم اصفهان و برگردم.اصفهان مرکز آموزش توپخانه بود و دو گروه توپخانه آنجا بودند؛ گروه 44 و گروه 55. در حین اینکه برای پرسنل در سر صبحگاه سخنرانی می کردم، ذهنم مدام در چزابه بود که الان وضع خیلی خراب است. دیدم نیروهای توپخانه آنجا شور و حال عجیبی دارند. البته نیروها همه در جبهه بودند ولی آنها عناصر باقیمانده بودند. یکدفعه به ذهنم آمد که چطور است از اینها داوطلب بگیریم. درست است که داوطلبها سازمان ندارند ولی سریع به آنها تفنگ میدهیم و سازمان میدهیم تا مثل بسیجیها بروند داخل جبهه. با خود گفتم یک آزمایش میکنم. گفتم: همین الان من از گرما گرم جبهه میآیم. وضع خیلی خوب است و بستان را گرفتیم ولی برای نگهداری یکی از مواضع پدافندی، به شدت نیاز به نیرو داریم. من می توانم از شما کمک بگیرم و شما خودتان می توانید آزادانه داوطلب شوید. شما توپچی هستید ولی برای جنگیدن، پیاده نیاز داریم. می خواهیم گردانی به نام گردان بلال درست کنیم ـ همان جا اسمش را انتخاب کردم ـ هرکس حاضر است که در این گردان شرکت کند، تاظهر ثبت نام کند. تا عصر سازمان می دهیم و اسلحه می گیرند. فردا صبح هواپیما شما را به منطقه می برد.
سیل بچه ها طوری بود که باید از میان آنها دستچین می کردیم. با یک روحیه عجیب ، افسر و درجه دار و سرباز، همه قاطی بودند. بیشتر از کادر بودند. سریع، جدول سازمان را به بچه ها دادم و گفتم: سلاح سبک بگیرند که زیاد نیاز به آموزش نباشد، فوقش آر پی جی داشته باشند.
در منطقه بودم که خبر دادند، گردان در فرودگاه آماده است ولی هواپیما هنوز نیامده. اصلاً مثل اینکه خدا به من نعمتی عطا کرده بود. دو تا هواپیمای سی 130 فرستادیم و آنها را آوردند. آنقدر نسبت به این مطلب شکر گزار خدا بودم که دیدم تنها راه شکر گزاری این است که بروم
در همان منطقه ای که اینها را می آورند ـ نزدیک سوسنگرد ـ و با آنها نماز جماعت بخوانم.
در همان سنگرها و خانه خرابه ها، یک جای سالم کوچکی بود. همه رفتند وضو گرفتند و
نمازجماعت خواندیم. صحبتی کردم و یک تشکر. همه فریاد می کشیدند و تکبیر می گفتند. روحیه بسیجی در وجود آنها رخنه کرده بود.
آنها را به خط مقدم فرستادیم. نشان به آن نشان که گردان بلال بعدها شد بلال یک، بلال دو. گردان تلفات می داد و ما آنها را تقویت می کردیم. طوری شد که در تنگه چزابه به صورت سازمانی مستقر شدند. بعدها هم دیدیم، انگیزه ها دارد افت می کند و حالت نوبتی از بین می رود، ضمن اینکه اضطرار هم نداشتیم. گفتم که لازم نیست گردان کارش را ادامه دهد. گردان اول، حدود شصت نفر شهید داد و تعدادی هم مجروح شدند.
روایت سرهنگ توپخانه، خلبان حسینعلی خلیلی از گردان 821 بلال
بعدازظهر روز 11/12/60 بود. افسر جانشین با درجه سروانی بودم؛ تلکس ابلاغ شد مبنی بر درجه موقت یکی از افسران مؤمن و متعهد به نام سرگرد خلبان یدالله هاشم نظری، تلکس را به عرض فرمانده پادگان رساندم و بعد مراتب ارتقاء ترفیع ایشان را به درب منزلشان رساندم.
صبح روز بعد، ایشان با درجه جدید وارد پایگاه شدند. اطلاع پیدا کردیم که این نوع ترفیع موقت برای سایر پایگاههای هوانیروز هم اتفاق افتاده است. افسران موردنظر بهعنوان معاونت پایگاههای مستقر در اصفهان در نظر گرفتهشده بودند، پایگاههای هوانیروز مستقر در اصفهان عبارت بودند از: گروه پشتیبانی عمومی اصفهان، مرکز آموزش هوانیروز اصفهان و گروه رزمی مسجدسلیمان. دستور دادهشده بود، صبحگاه مشترک تشکیل گردد. کارکنان از پایگاهها و یگانها آمدند و در میدان مستقر شدند.
مراسم صبحگاه با حضور فرمانده محترم نیرو، جناب سرهنگ صیاد شیرازی، برگزار شد. ایشان پس از مراسم صبحگاه، انتصاب افسران موردنظر را بهعنوان معاونت پایگاهها اعلام نمودند و بعد سخنرانی مبسوطی پیرامون فضای جبههها و آمادگی نیروهای ظفرمند اسلام در جبههها برای یک حمله سراسری به اطلاع کارکنان حاضر در میدان رساندند. شوق و شعف زیادی در نفرات ایجادشده بود، علاوه بر حضور پرسنل خلبان و فنی هوانیروز در مناطق مختلف عملیاتی، این سخنان باعث شد که پرسنل حاضر، علاقمند شده و بخواهند که در سنگرهای نیروهای پیاده هم حضورداشته باشند.
پس از سخنرانی فرمانده محترم، نفرات به سبک بسیجی واری از حالت نظام خارج شدند و فرمانده نیرو را احاطه و بغل کردند. باذوق و شوق، شعارهای آن دوران و مرگ بر صدام،سردادند.از فرمانده نیرو،درخواست هرچه سریعتر عملیاتهای پیدرپی و عملیات سراسری می نمودند.می خواستند به عنوان افراد داوطلب در این عملیات سراسری که در شرف انجام است، شرکت نمایند.
فرمانده محترم نیرو، در آن لحظه، به فرماندهی مرکز آموزش توپخانه و موشکهای وقت، جناب سرهنگ شیرانی دستور تشکیل یک گردان از پرسنل داوطلب را دادند و فرمودند که این پرسنل از تمام یگانهای نظامی مستقر در اصفهان تشکیل و همه ذینفع باشند.
از طریق فرماندهی محترم وقت مرکز آموزش توپخانه و موشکها دستور داده شد، یک گروهان از گروه 55 توپخانه؛ یک گروهان از گروه 44 توپخانه؛ یک گروهان از ستاد مرآتو؛ قرارگاه، هنگ دانشجویان و آمادگاه مستقر در اصفهان؛ یک گروهان هم از یگانهای مستقر در یگانهای هوانیروز مستقر در اصفهان تشکیل شود. نفرات جمع شده متفرق شدند. به فرماندهان دستور داده شد که نفرات داوطلب را نامنویسی کنند. فرمی تهیهکرده و خواستند داوطلبان را نامنویسی کنند. تعداد ثبتنام، بیشتر از یک گردان تا دو گردان بود.
برای آنکه در انجام مأموریت اصلی گروههای مختلف هوانیروز وقفهای ایجاد نشود، حدنصاب رادرنظر گرفتند و به یک گردان اکتفا کردند. از لحظه دستور که این گردان تشکیل شود، نامنویسی کنند، انتخاب شوند، ابلاغ کنند، تجهیزات انفرادی بگیرند، مسلح به تفنگ ژ3 و آرپیجی شوند و خداحافظی با خانواده، هماهنگی با یگان، نوشتن برگ مأموریت و کلیه تدارکاتی که برای انجام یک مأموریت لازم بود و پیشبینی جابهجایی تا استقرار اینها و سازماندهیشان در مناطق عملیاتی زیر نظر قرارگاه مرکزی کربلا، بهطورکلی 48 ساعت طول کشید. در همین زمان، من بهعنوان افسر ستاد پایگاه در کمیسیون مربوطه شرکت کردم. دیدم که نفرات داوطلب، دارند تجهیزات میگیرند و هرکدام بهنوعی فعالیت میکنند. یکی از افسرها آمد و با من صحبت کرد و گفت، علاقه مند به رفتن در این عملیات هستید؟ گفتم من از خدا میخواهم که چنین مأموریتی نصیب من هم بشود. شرایط را باید ببینم چه هست؟ چه متخصصی را میخواهند؟ باآنکه من خلبان هستم، اگر بلامانع باشد آماده هستم. به هر حال آن روز سپری و خدمت تمام شد و عازم منزل شدیم.
من در آن زمان مسئولیتی در ستاد نماز جمعه شاهینشهر و هیئتامنای مسجد شاهینشهر هم داشتم. داخل مسجد بودم که یکی از رفقای همکار آمد و به من گفت که شما بهعنوان فرمانده گروهان، انتخاب شدید، من از این انتخاب خوشحال شدم، گفتم من اصلاً داوطلب این مأموریت هستم. لذا عزم و جزم کردم و وسایل را بستم.
صبح روز بعد با خانواده خداحافظی کردم و به محل خدمت رفتم. تجهیزات انفرادی تحویل گرفتم و سوار خودرو، رأس ساعت 10 صبح در مرکز آموزش توپخانه مستقر شدیم، در لحظه استقرار ما، گروهان هایی از گروه 55 و 44 و آمادگاه اصفهان هم بهنوبت آمدند و مستقر شدند.
توسط فرمانده مرکز توپخانه و با حضور نماینده محترم ولایتفقیه و امامجمعه محترم اصفهان، آیتالله طاهری مراسم شروع شد. گردان به نام گردان 821 بلال نامگذاری شد. از صداوسیمای اصفهان برای تهیه خبر آمده بودند. عصر همان روز، نحوه تشکیل و اعزام این گردان به مناطق عملیاتی، از رسانههای گروهی اصفهان پخش شد.
روز سیزدهم اسفندماه سال 60 در ابتدای کار به دنبال یک فرمانده گردان بودند. برای شروع کار سرگرد جزینی که افسر مهندس مرکز توپخانه بود، بهعنوان فرمانده موقت این گردان تعیین شد. فرمانده مرکز توپخانه نظرشان این بود که با ایشان کاردارند و نامبرده مسئولیت سنگینی دارد، فعلاً تا تعیین یک فرمانده ثابت، بایستی ایشان گردان را به سمت مناطق عملیاتی هدایت کند. ازجمله افسرانی در این گردان حضور داشتند، تا آنجا که به یاد دارم، ستواندوم سیف الدینی و سروان توپخانه قدیریان بود و از هوانیروز، از گروه مسجدسلیمان یک ستوان ، از مرکز آموزشی هوانیروز، ستوان یک غفاری و همافر جعفر سلیمانی و استوارحاجت مراد فروزنده بود. از گروه رزمی پشتیبانی عمومی اصفهان هم ستوان سوم مخابرات فنی، هوایی علیاکبر کریمی زارچی بود.
به هر صورت سازماندهی و تشکیل این گردان انجام گرفت. همان روز 4 فروند هواپیمای سی 130 با هماهنگی فرمانده محترم نیرو به اصفهان آمدند. هر هواپیما، اختصاص به یکی از گروهانها داده شد. به ترتیب گروهان یک با هواپیمای اول به سمت فرودگاه اهواز پرواز کرد، و بعد هواپیمای دوم، هواپیمای سوم. هواپیمای چهارم در بین راه به علت نقص فنی برگشت که ما به عنوان گروهان چهارم بلال از هوانیروز، در آن بودیم. برگشتیم و در اصفهان ماندگار شدیم، تا عیب فنی هواپیما برطرف شود. شب برگشتیم منازل، تا فردا صبح، آمدیم و دیدیم هواپیما هنوز نیامده تا بعدازظهر آن روز منتظر ماندیم. بالاخره یک فروند هواپیمای 130 نهاجا به اصفهان آمد و ما سوار شدیم. نزدیک به غروب بود که اصفهان را ترک کردیم. غروب روز چهاردهم اسفند بود که ما در فرودگاه اهواز به زمین نشستیم. باران نسبتاً شدیدی باریده بود، همهجا گلولای بود، خوب به یاد دارم که از فرماندهان قرارگاه مقدم نزاجا، سرهنگ توپخانه عباس نوابی برای راهنمایی ما و بهاصطلاح نظارت بر استقرار ما در فرودگاه حاضر بود. آنهم به این خاطر به یاد دارم که ایشان یکی از اساتید دوره مقدماتی ما بودند. پس از سوارشدن در اتوبوس، عازم منطقه عملیاتی شدیم. هوا تاریک شده بود. اهواز را از قبل میشناختم، چون در مأموریتهای پروازی، اهواز زیاد رفته بودم و سمتی که اتوبوسها میرفتند، دیدیم که سمت سوسنگرد است. در محلی به نام ابوحمیظه در سه کیلومتری سوسنگرد، اتوبوسهای حامل ما، نگه داشتند. بهمحض اینکه پیاده شدیم، پرسیدیم که جناب سرگرد جزینی کجاست، گفتند که ایشان را سریعاً احضار کردند، فرمانده نیرو هم موافقت کردند که وی برگردد. سرگرد پیاده منوچهر نظامی بهعنوان فرمانده گردان 821 بلال تعیین و فرستادهشده بودند. زمانی که ما رسیدیم آنجا با ایشان روبهرو و آشنا شدیم. دستور دادند که گروهان ما در همانجا پیاده شود. در مناطق متروکه و باقیمانده از حملات نیروی بعثی اسکان گرفتیم.
انتهای مطلب