تلاش زندگی (55)
خاطرات سرتیپ2عباسعلی امیریان از 1315 تا 1384

فصل هشتم

تشکیل یگان عشایری گمجن

حاج طهماسب

حاج طهماسب کیست؟ جریان نیروهای فدائیان امام از کجا به وجود آمد؟ محل تشکیل این نیرو کجا است ؟ و فرماندهی آن را چه کسی به عهده داشت و چگونگی آشنائی من با این مرد از کجا آغاز شد؟ حاج طهماسب، گروهبان اخراجی زمان طاغوت بود که به علل نامعلوم از ژاندارمری آن زمان اخراج می‌شود. وی با پیروزی انقلاب اسلامی چهره عوض کرده، گروهی از ایل قلخانی به اسم فدائیان امام تشکیل در محلی به نام ریجاب بین کرند غرب و سر پل ذهاب به نام پاتاق اسکان پیدا می‌کند.

ریجاب در جایی قرار گرفته که دور تا دور آن کوهای بلندی قرار دارد و از سمت غرب که کوه آن کوتاه است و بر دشت ذهاب احاطه دارد، محلی بسیار خوش آب و هوا است و در قسمت مستطح آن تعداد 4 قطعه آبادی قرار گرفته که محل زندگی تعدادی از مردم اهل حق قلخانی می‌باشد. در ضلع شمال شرقی بلندترین کوه آن بنام بابا یادگاری چشمه ای آب گوارا و زلال سرازیر که هم چهار قطعه آبادی از آب شرب آن استفاده می‌کنند و هم باغات فراوانی که در آن محل وجود دارد و سیراب می‌کند و نیز در کنار این چشمه آب زیارتگاهی احداث شده بنام بابا یادگار که محل زیارتگاه اهالی آن منطقه می‌باشد که مردم به آن اعتقاد دارند و می گویند این محل یادگار حضرت امام حسین علیه السلام است و به یک روایت می گویند سر حضرت امام حسین در این جا دفن شده و در هر صورت مردم آن سامان با اعتقاد کامل آن را زیارت می‌کنند. در شمال شرقی کوه بلندی وجود دارد. مردم اعتقاد دارند که در قدیم بالای این کوه قلعه ای مربوط به یکی پادشاهان ساسانی وجود داشته که از بالای کوه یعنی از محل قلعه تا پایین کوه که دشت حاصل خیز ذهاب قرار دارد، به صورت پله احداث شده بود و آشپزخانه شاه در دشت ذهاب دامن کوه قرار داشته که غذای شاه از این آشپزخانه پخته شده توسط نگهبانانی که به فاصله بسیار کم تا قله کوه نگهبانی می‌دادند، غذای گرم از پائین تا بالا حمل می‌شد و شاه از غذای گرم استفاده می‌کرده است.

محل اسکان نیروهای آقای حاج طهماسب با نیروهای سرگرد رستمی فقط کوه بابا یادگار فاصله داشتند که این دو نیرو اگر با هم ارتباط می داشتند، بسیار به نفع مردم بود، ولی این فرد ناخالص برای پیشبرد اهداف خود برنامه ای پیاده کرده بود که این دو نیرو هم از نظر مذهب و هم از فامیلی نزدیک به هم بودند. طوری عمل شده بود که رفت و آمد بین آنان قطع شده بود و حاج طهماسب با ایجاد اختلاف و دو دستگی و دشمنی بین این مردم سبب خسارات مالی و جانی فراوانی شده بود تا جایی که دشمن خونی یکدیگرشده بودند.

همان گونه که قبلاً هم اشاره کردم، من علاوه بر این که مسئولیت انجمن اسلامی و جهاد سازندگی پایگاه هوانیروز کرمانشاه را به عهده داشتم، از زمان سقوط بالگرد بنی صدر در منطقه قلخانی به صورت داوطلب جهت برگردانیدن امنیت به منطقه فعالیت داشتم. چندین ماه با این صورت عمل می‌کردم که با همکاری بی دریغ هوانیروز موفق شدم 250 نفر از اهالی ده گهواره را توسط درجه داران پیاده هوانیروز آموزش بدهم که بعد از مدتی از طریق استانداری کرمانشاه خودرو در اختیارم قرار گرفت و بعدها طی حکمی از طریق استانداری، به عنوان نماینده ارتش با یک گروه رسمیت یافت و نیز در این حکم به امضا استاندار وقت آقای عباس زارع میرک آباد به من ابلاغ شد.

و از طرفی، از سوی قرارگاه مقدم نزاجا از تاریخ 16 / 9 / 59 به عنوان نماینده قرارگاه مقدم در ستاد امور عشایر غرب کشور در پایگاه گهواره تعیین و معرفی شدم. این حکم به امضای سرهنگ عطاریان فرمانده قرارگاه مقدم نزاجا بود. قبل از این تاریخ غیر رسمی فعالیت می‌کردم، در آن زمان به علت این که جزء یکی از اعضاء انجمن نظامیان بودم، باید در جلسات آنها شرکت می‌کردم. ریاست رادیو تلویزیون کرمانشاه آقای مهندس مینایی هم در جلسات ما شرکت می‌کرد.

نظر به این که ایشان از فعالیت‌های من در یگان بسیج عشایری غرب کشور اطلاع داشت، در یکی از این جلسات، شخصی به نام حاج طهماسب که سر پرستی گروهی از ایل قلخانی را که اهل حق در اختیار وی بود، به من معرفی نمود. نیروهای او همسایه نیروهای تحت فرماندهی جناب سرگرد رستمی که این‌ها از اهل قلخانی بودند، در همسایه یکدیگر قرار داشتند. برای آن که این دو نیرو بتوانند به طور هماهنگ در تأمین امنیت این نواحی همکاری داشته باشند، به نفع دو طرف بود. در مورد محل و نشانی این مرد مهندس مینایی به من گفت که او در روز آینده در استادیوم ورزشی کرمانشاه سخنرانی دارد. قرار شد در آن روز با ایشان ملاقاتی داشته باشم.

روز بعد ساعت 8 صبح عازم این محل شدم. بعد از ورود با مردی سیاه چهره با یک پای شل رو به رو شدم. او برای تعدادی از مردان قلخانی که اطراف وی جمع بودند، سخنرانی می‌کرد. بعد از اتمام سخنرانی خود را معرفی کردم، وارد بحث اصلی شدم. به اطلاع وی رسانیدم که من در یگان گمجن مشغول خدمت هستم و از طرف ارتش و هم استانداری حکم دارم، چنان چه شما موافقت کنید، نیروهای شما و گمجن هم بتوانند ارتباط داشته باشند تا به کمک دو نیرو موفق شویم در مورد امنیت این نواحی اقداماتی صورت بدهیم. در این صورت نیروهای نظامی که درگیر این مناطق هستند، به واحدهای خود بر می‌گردند، به این ترتیب به تدریج امنیت این منطقه را به دست خود مردم آن جا بگذاریم.

آن چه را من در مورد این اتحاد سخن گفتم، ایشان توجهی نکرد. در همین ملاقات پی به ماهیت ناخالص وی بردم. هنگام صحبت چنان با آب و تاب سخن می‌گفت که هر شنونده ای را تحت تأثیر قرار می‌داد، ولی عمق سخنانش خالی از حقیقت بود. با این حرافی توانسته بود در منطقه حکومتی تشکیل و بیشتر کمک‌های مردمی که از پاتاق به طرف جبهه می‌رفت، بیشتر آن را با همان زبان چرب و نرم جذب خود می‌کرد. با این که با نیروهای ما همسایه بود، ولی هیچ وقت اجازه نداد این دو نیرو که هر دو از یک ایل و دارای یک زبان و فرهنگ بودند، به هم نزدیک شوند.

به تدریج با اخبار و اطلاعاتی که از وی به دست می‌آمد، برای سرگرد رستمی فرمانده، سروان محمد رضا آمون و سرگرد شهسواری کاملاً مشخص شد که او نیت خیر ندارد، ولی غیر از ما چند نفر هیچ کس پی به ماهیت وی نبرده بود. او با قدرت تمام مشغول پیاده کردن ذات ناخالص خود بود. چون جلسات امنیت شهر که شرکت می‌کرد، کاملاً وضعیتش را زیر نظر داشتم و تا جایی که ممکن بود در آن جلسات در مقابل انحرافات فکری ایشان عکس العمل نشان می‌دادم و به صورت گزارشات متعدد به گوش مسئولین می رساندم، ولی در آن لحظات حساس کسی حرف‌ها و گزارشات من را باور نداشت. اگر هم باور داشت، اقدامی صورت نمی‌داد. حتی یک بار حاج آقا خلیق که به تازگی سرپرست عقیدتی هوانیروز به وی محول شده و با ایشان کار می‌کردم، شمه ای از رفتارهای خلاف حاج طهماسب را برایش توضیح دادم. در جواب مطالب من گفت چون حاج طهماسب در استقرار نیروهایش انضباط برقرار کرده و در منطقه زیر سلطه‌اش، دژبان مستقر نموده و در عین حال با قدرت عمل    می‌کند، شما نظامیان به وی حسادت می ورزید.

با این ترفندهای عوام فریبانه او به فعالیت خویش ادامه می‌داد و فقط من در تمام جلسات تأمین شهر از گفتارهایش ایراد می‌گرفتم، آن هم ایراد با حقیقت بود، اما کسی جز من نبود که ایراداتش را گوشزد کند. کار به جایی رسید که بین عشایر اهل قلخانی دشمنی و دو دستگی ایجاد کرد، به طوری که این مردم به خون هم تشنه بودند. با این که همسایه و همجوار در یک منطقه زندگی می‌کردند و با یک زبان گفتگو می‌کردند، دامنه دشمنی بین آنان روز به روز گسترده تر می‌شد.

انتهای مطلب

منبع: تلاش زندگی، حسینیا، احمد، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده