گردان‌های غیرسازمانی بلال (6)
شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان اسفند 1360 تا آبان 1361

زیر امر تیپ 40، درخط چزابه مستقر شدیم .گروهان ما، یعنی گروهان 4 و گروهان 3 که در بستان بودند، قرار شد در چزابه مستقر شویم و گروهان‌های یک و دو از چزابه خارج و بروند شهر بستان و استراحت کنند. ما یک شناسایی کردیم و در چزابه مستقر شدیم. دو سه نفر از پرسنل نیروی هوایی هم داوطلب بودند و چند روزی به ما مأمور شدند. صحبت شد که پرسنل برای اینکه زیاد خسته نشوند، تعدادی به مرخصی بروند. بنابراین من برای مرحله اول معاونم را به مرخصی فرستادم و خودم ماندم. از طرفی آن گروهان مجاورمان، فرمانده گروهانش مرخصی رفته بود. در این مدت هم نفرات دیگری به گردان بلال اضافه‌شده بودند، ازجمله سروان امیرعلی عبداللهی که از طرف مرکز توپخانه آمده بود. ایشان را در همان ستاد گردان برای امور پرسنلی گماردند. بعدها، قبل از شروع عملیات بیت‌المقدس هم، افسرهای دیگری آمدند، مثل، سروان رضا باطومی، سروان محمدعلی پاک‌نژاد از هوانیروز، البته ایشان افسر پیاده بود و از یگان پاسدار آمده بود. مدت کمی هم فرمانده گروهان 3 شد. در عملیات آفندی در منطقه عملیاتی نبود. ما مدتی در چزابه ماندیم.

تنگه چزابه، آب برای مصرف ما نبود، آب مصرفی را برای ما می‌آوردند. دشت چزابه هم طوری بود که عراقی‌ها مرتب خمپاره‌اندازهایشان کار می‌کرد. تیراندازهای سیمینوف آنها هم کاری کرد. ما به گروهان‌های 3 و 4 گفتیم که گروهان‌های یک و دو بلال ما قبلاً تلفات زخمی و مجروح زیاد داده‌اند، بنابراین ما نباید مجروح بدهیم. من با دادوفریاد و در حقیقت در لفافه نصیحت می‌گفتم که بچه‌ها حتماً از کلاه آهنی استفاده کنید، ما الحمدالله به آن صورت مجروح نداشتیم.

از مسائلی که تجربه کردیم، این بود که ما در آنجا هر موقع می‌خواستیم عراقی‌ها را هم اذیت بکنیم، یک نفر مأمور می کردیم موقع نماز اذان بگوید. صدای الله‌اکبر که بالا می‌رفت، آنان فکر می‌کردند، ما می‌خواهیم یک کاری بکنیم، عناصر آنان با آرپی‌جی به‌طرف ما شلیک می‌کردند. بیرون از سنگر نمی‌توانستیم نماز بخوانیم، سنگرهای ما طوری ساخته‌شده بود که فقط می‌شد نشسته نماز خواند. بنابراین ما نماز را داخل سنگر، به‌صورت نشسته و فردای می‌خواندیم. گاهی هم بچه‌ها حوصله‌شان سر می‌رفت و می‌خواستند تیراندازی کنند. ما تیراندازی را در چزابه محدود کرده بودیم، گفته بودیم که تیراندازی بایستی بر اساس ضابطه باشد که درگیری بی‌جهت ایجاد نکند. خدای‌ناکرده ما از یکجا درگیر شویم و از جای دیگر ضربه بخوریم. در تاریکی شب از جناح هامون سعی می‌کردیم ضربه نخوریم، یک‌چیزی مثل لوله پولیکا گیر می آوریم و حدود 15 سانت تا نیم متر پایین‌تر از خاکریز، این لوله پولیکا را از خاک عبور می دادیم که برود آن‌طرف و بعد با دسته بیلی یا چیزی شبیه آن، توی لوله را تمیز کرده و از داخل آن نگاه می‌کردیم که مثلاً آن‌طرف چه دیده می‌شود. ما پیرسکوپ نداشتیم و سر را هم نمی‌شد بالا برد. یواش‌یواش به محوطه بین ما و عراقی‌ها اشراف پیداکرده بودیم. در بعضی از نقاط فاصله‌ها تا عراقی‌ها 30 متر بود. ما همیشه مواظب بودیم که گروه گشتی دشمن به ما صدمه نزند و غافلگیر نشویم.

یک‌شب متوجه شدیم که خط پدافند عراقی‌ها خیلی ساکت است. به یکی از بچه‌ها گفتم، بیا همراه من باش که اگر من رفتم به عالم آخرت، تو حداقل بتوانی خبر مرگ من را به بچه‌ها برسانی. یک تیکه فاصله 20،10 متر بود که آنجا هیچ‌کس را نگذاشته بودیم، در حقیقت بین گروهان ما وگروهان بغلی بود. آنجا جایی بود که از نقاط دیگر دید روی آن بود و نیرو نگذاشته بودیم. ولی از پهلو یک زاویه کور داشت. ما آنجا رفتیم و شروع کردیم دید زدن و شناسایی کردن. متوجه شدیم خط پدافندی عراقی‌ها خیلی خلوت است، سریع برگشتیم. گفتم، بچه‌ها بیایید یک کاری بکنیم. نکند عراقی‌ها در طرح و برنامه‌ای هستند و یک موقع غافلگیر شویم. ما با دو گروهان ناقص و ناشی چه‌کار بکنیم؟ گروهان دیگر هم فرمانده گروهانش نیست. آن شب نگهبان‌ها را دو برابر کردم و تعدادی هم گذاشتم در آن زاویه کور، آن شب نخوابیدم، صبح که شد یک گروه گشتی تعیین کردم و گفتم با خودم می‌رویم گشت. به همافر جعفر سلیمانی گفتم، شما مواظب باش ما می‌خواهیم برویم گشت، گفت گشت جناب سروان، 30 متر فاصله که دیگر گشتی ندارد، گفتم نه ما باید برویم گشتی، خیلی بااحتیاط می‌رفتیم که یک موقع روی مین نرویم، یک موقع ما را نزنند، اول چوب هوا کردیم، بعد کلاه آهنی هوا کردیم که ببینیم آیا کسی می‌زند، دیدیم نه انگار خبری نیست، ما یواش‌یواش جرات کردیم که کمی سر و گردن و سر و سینه را از خاکریز بالاتر بیاوریم. بازهم دیدیم خبری نیست. گفتیم نکند می‌خواهند گلوله را صاف بزنن تو پیشانی و یا تو قلب ما، از خاکریز رفتیم آن‌طرف و درازکش کردیم، گفتم بچه‌ها شما هم درازکش بیایید که اتفاقی نیفتد. این را هم بدون هماهنگی با فرمانده گردان با یگان مجاور انجام دادیم. و بدون اینکه همه بچه‌های ما مطلع باشند که من می‌خواهم بروم گشتی. گروه گشتی ماهم شش نفر بود. شاید اگر ما را آنجا می‌دیدند، فکر می‌کردند می‌خواهیم دستبرد بزنیم به سنگر عراقی‌ها. ما به همین بهانه، یواش یواش به جلو می‌رفتیم. مسیرمان مشخص بود، از همان مسیر هم برگشتیم. بالاخره رفتیم جلو پشت سنگر‌ها، توی خاکریز عراقی‌ها، دیدیم هیچ‌کس نیست. وحشت مارا گرفت. گفتیم، عراقی‌ها اینجا را تخلیه کرده و رفته‌اند تا از پشت ما را دوربزنند و برگردند. ما با وحشت از اینکه حالا محاصره می‌شویم و آبرو و حیثیتمان می‌رود، سریع بلند شدیم و به حالت دو برگشتیم، یعنی سرپا که یکی دو بار هم تو راه زمین خوردیم. پس از برگشت، توسط بیسیم با فرمانده گردان تماس گرفتم. گفتند، جناب مخبری نیست و رفته تا سوسنگرد و یا تا بستان و برگردد. با معاون گردان تماس گرفتیم و گفتم قراره عراقی‌ها حمله کنند، گفتند نه، شلوغش نکنید تا بررسی کنیم. به‌عنوان یک اطلاع اولیه، اطلاعات مارا رد کردند به عناصر اطلاعاتی تا بررسی کنند، از طریق یگان‌های دیگر هم رفتند و برگشتند. چند روز طول کشید، این چند روز که طول کشید معاون ماهم از مرخصی برگشت، اوضاع‌واحوال را برای وی شرح دادم.

انتهای مطلب

منبع: گردان­های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده