کمکم پایان فروردین ماه فرا رسید. من که معاون خود را ابتدا به مرخصی فرستاده بودم، قرار شد به مرخصی بروم. برای هماهنگی با فرمانده گردان به شهر بستان رفتم؛ اما او در مرخصی بود. از معاون گردان و مسئول پرسنلی که سروان علی عبدالهی بود، برگه مرخصی ده روزه از اول اردیبهشت 61 گرفتم و به مقصد اصفهان عازم شدم. همگی بچهها را به خدا سپرده و به معاون خود، سفارشات لازم را تأکید نمودم. پس از خداحافظی با معاون و سرگروهبان گروهان( گروهبانیکم سلیمانی) و بچههای دیگر، به سمت شهر بستان و سپس به سمت اهواز حرکت کردم. در بستان با یکی دونفر از بچه ها عکس یادگاری گرفتم و سپس سوی سوسنگرد حرکت کردم.
هنگامی که به نزدیکی دهلاویه، محلی که سردار رشید اسلام، شهید دکتر مصطفی چمران (نماینده حضرت امام در شورای عالی دفاع) شهید شدند، رسیدم، بسیار علاقه داشتم آن محل را از نزدیک ببینم. با توجه به زمان کافی موجود، پیاده شدم و ضمن مشاهده اطراف دهلاویه، سوره فاتحه ای برای جمع شهدا خواندم. بعد مشاهده کردم آن طرفتر یک دستگاه ماشین جیپ استیشن ایستاده است. وقتی به طرف آنها رفتم، متوجه شدم که فرمانده پایگاه خودمان (یعنی جناب سرهنگ فضل الله افشین) در آنجاست. پس از سلام و احوالپرسی گفت: کجا هستی؟ کجا میروی؟ داستان را خلاصه تعریف کردم که چزابه هستیم و اکنون برای مدت ده روز برای مرخصی به اصفهان می روم. او پرسید: چگونه به اصفهان میخواهی بروی؟ عرض کردم مانند بقیه افراد، در اهواز بلیتی تهیه میکنم و به اصفهان میروم. ایشان گفت نزد بچههای خودمان در فرودگاه اهواز برو، سروان صفایینژاد آنجاست و هلیکوپتر برای اعزام به اصفهان هست؛ با آنها برو که زودتر برسی. خداحافظی کردم و به سمت اهواز ادامه دادم. پس از طی خیابانهای اهواز، به محل استقرار بچه های هوانیروز مستقر در حاشیه فرودگاه رسیدم. ابتدا به دلیل تعویض لباسها و بلند بودن موها و اینکه لباسها بسیجیوار شده بود، مرا نشناختند؛ اما پس از شناخت، دور من جمع شدند و هرکدام از احوال ما پرسش می کردند، تا اینکه سروان صفایی نژاد رسید و پس از احوالپرسی رو به من کرد و گفت: جناب سرهنگ افشین زنگ زد و گفت هلیکوپتر نرود؛ مهمان داری که بفرستی اصفهان. هرچه پرسیدم مهمان کیست، گفت: خودت متوجه خواهی شد. به هرحال ساعتی آنجا بودیم تا شرایط رفتن به اصفهان از نظر بار و مسافر و سایر ملزومات مأموریت هلیکوپتر فراهم شد. با یک فروند شنوک به سمت اصفهان پرواز کردم. در اصفهان ابتدا در بین راه، به منزل پدر و مادرم رفتم و با آنها دیدار کردم. لحظاتی بعد، به سمت شاهین شهر حرکت نمودم. چند روزی به دیدار اقوام و نزدیکان خانواده خود و همسرم و خواهر و برادرها گذشت. یک روز جهت هماهنگی مسائل گردان 821 بلال و مسائلی که وجود داشت، به ستاد مرکز آموزش توپخانه مراجعه کردم. به دفتر فرماندهی مرکز آموزش رفتم. پس از معرفی، گفتم جهت مرخصی آمده ام و چند روز دیگر وقت دارم؛ چنانچه نامه یا موردی هست که لازم است برای گردان ببرم، جهت تسهیل در امر کار آمادگی دارم. ضمنا به منظور حفظ حرمت قانون و مقررات و حفظ صیانت ارتش، بایستی به عرض برسانم که اینجانب چهار سال است سروان هستم و با توجه به اینکه سروان عروجعلی عبداللهی سروان یک ساله است، نسبت به ایشان ارشدتر هستم که لازم است تکلیف در اینجا مشخص گردد. فرماندهی گردان شناختی روی بنده ندارد. ایشان سریعا دستور دادند بررسی شود و با استعلام از هوانیروز، نامه ای به فرماندهی گد 821 بلال نوشته و ابلاغ نمودند که سروان حسینعلی خلیلی به عنوان معاون گردان بلال تعیین و معرفی شود.
پس از دریافت نامه سؤال کردم دستور دیگری نیست؟ پرسیدند چه خبری از منطقه داری؟ عرض کردم با توجه به اینکه در چزابه مستقر هستیم و چند روز است به مرخصی آمدهام، خبر خاص قابل عرضی ندارم.
ایشان خنده ای کردند و گفتند خبر از عملیات نداری؟ عرض کردم خبری از عملیات نیست و تازه از عملیات فتح المبین فارغ شده اند و هنوز یک ماه نمی گذرد و حداقل برای آماده شدن عملیاتی دیگر، مدتی وقت لازم است. ایشان در جواب گفتند در همین ایام، برنامه ای در کار است و یگان شما هم در منطقه جابجا شده و به احتمال زیاد شما در عملیات آتی شرکت خواهید کرد؛ به موقع مطلع خواهید شد. پس از آن صحبتی نشد و من خداحافظی کرده و مرخص شدم.
انتهای مطلب