گردان‌های غیرسازمانی بلال (8)
شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان

برگشت از مرخصی ناتمام

در بین راه پادگان مرکز توپخانه و منزل، سخت فکرم مشغول به این بود که اگر عملیاتی باشد، چه خواهد شد و بچه‌ها چه خواهند کرد؟ من چگونه آنها را پیدا کنم؟ و چگونه به آنها ملحق شوم؟ سربازان و پرسنل، فرمانده می‌خواهند و من که در مرخصی هستم؛ آنها در نزد ما امانت هستند؛ آنها برادران و فرزندان ما هستند. تا به منزل رسیدم، شروع کردم به جمع آوری وسایل خود و قصد عزیمت به منطقه را نمودم. همسرم گفت تو که هنوز مرخصی داری؛ چه خبری شده؟ اگر خبری هست به ما هم بگو. گفتم نمیدانم و فقط می‌دانم رزمنده‌ها، فرمانده می‌خواهند و در این مورد احساس مسئولیت می‌کنم. اگر قرار باشد عملیاتی باشد، باید من در منطقه حضور داشته باشم. لذا تصمیم جدی خودم را اعلام کردم که به هر طریق باید سریعا خود را به منطقه برسانم. طی تماس تلفنی با پایگاه خودمان (گروه رزمی پشتیبانی عمومی اصفهان) سراغ هواپیما گرفتم که آیا به منطقه وسیله پروازی اعزام می شود؟ با شنیدن صدای من خوشحال شدند و اعلام کردند ما پرواز نداریم، اما گروه مسجد سلیمان، مستقر در اصفهان، فردا وسیله هوایی دارد.

با مسئول عملیات گروه رزمی مسجد سلیمان (سروان اکبر رشیدی) تماس تلفنی گرفتم. او از بچه های خوب و با معرفت بود. صدایم را که شنید، خوشحال شد و پرسید: «کجایی پس؟ می‌گویند تو در رمل های چزابه هستی؟» ما وقع مرخصی را شرح دادم. گفت: «وسیله داریم؛ اما جا ندارد. با این حال یک سَری بزن شاید مسافران آن کم و زیاد شوند و توهم بتوانی با آن اعزام شوی.» فردا صبح  خداحافظی  با همسرم را انجام دادم و جدی‌تر صحبت کردم. حتی گفتم: «وصیت نامه من نزد «حجت الاسلام طاووسی» مسئول عقیدتی- سیاسی پایگاه است. گوش به حرف هیچ کس ندهید و با آقای طاووسی تماس بگیرید؛ زیرا که ممکن است عناصر منافقین سوء استفاده کرده و خبرهای کذب و دروغ بیاورند. اعتماد به هیچ کس نداشته باشید، مگر در تماس با آقای طاووسی. خداحافظ، مرا حلال کنید.»

در بین راه منزل (شاهین شهر) تا پایگاه، افکار متلاطم توأم با ذوق و شوق خاصی در درونم موج می زد. به پایگاه رسیدم.  به لطف الهی وسیله فراهم و محل برای سوار شدن من موجود بود؛ در ساعت یک بعد از ظهر 4/2/61 از اصفهان با هواپیما به مقصد اهواز حرکت و در اهواز پس از صرف ناهار در میان بچه های هوانیروز، خواستار یک وسیله شدم. پس از آماده شدن وسیله، عازم منطقه شدم.

در بین راه چندین نفر را سوار کردم و یکی از هم دوره‌های دانشکده را دیدم. پس از احوال پرسی و طی مسافتی، پیاده شد و سپس در بین راه همچنان بعضی ها سوار و پیاده ‌می‌شدند. این رسم منطقه بود که بین راه، عناصر رزمنده را سوار و پیاده می کردند و به این وسیله، عامل ایاب و ذهاب و ثواب و حسنه‌ و ایجاد مهر و محبت می‌شدند.

تابلوهای بسیار زیبایی با طرح‌های بسیار ساده و جملات زیبا و دلنشین، زینت بخش جاده‌ها و محورهای مختلف و شاخص استقرار یگانهای سپاه و ارتش بود. از نمونه این تابلوهایی که در تمامی مسیرها و هر محوری زده شده بود، نوشته بود: تا کربلا چند کیلومتر و یا دیگر اینکه (لبخند بزن برادر) یا ( خسته نباشی) یا ( خداقوت) . به هرحال شور و حال خاصی از نظر کمی و کیفی داشت. از نظر کیفی، معنویت در جبهه حاکم بود؛ رزمندگان، دلسوزانه عمل می کردند. در ضمن عوامل اطلاعاتی و حفاظت اطلاعات نیز به وظیفه خود آگاهانه و هوشیارانه عمل می کردند. از نظر کمی، انبوه نیروهای داوطلب در منطقه بود که خود حاکی از عشق و علاقه به دفاع از ناموس،  کیان نظام مقدس جمهوری اسلامی و ثمره خون شهدای عزیزی بود که جان ما ضامن خون آنها بوده و هست. در این لحظات که به فکر اوضاع و احوالات آن موقع قلم می زنم، به جرأت می گویم که قلمم یارای نگارش نیست و افکارم غرق در لحظات یاد ماندنی و سرنوشت ساز است؛ آن لحظاتی که گلوله های دوربرد توپخانه دشمن صورت پراکنده و ایذایی و بعضا ثبت تیر شده در مناطق حساس، سه راهها و چهارراه ها، ایستگاه های صلواتی و  محل سوارشدن نیروهای رزمنده شلیک می‌شد. ضمن اینکه هواپیماهای دشمن، برخی اوقات به این‌گونه مناطق یورش ددمنشانه ای می‌کردند؛ اما خداوند همیشه با ما بوده و هست و در آن ایام هم ما را کمک و یاری کرد. در این گونه مواقع گاه گلوله‌های توپخانه و بمب‌های حمله هوایی به هدف اصابت نمی کرد و یا با حداقل تلفات همراه بود و یا مهمات آن عمل نمی‌کرد. این‌ها از برکات دعا و ثناهایی بود که خوانده می شد. هرکسی وردی به زبان داشت؛ صلوات می فرستادند و آیه «و جعلنا ها من بین…»،  «آیة الکرسی» در ان «یکاد» از جمله ذکرها و دعاهایی بود که ورد زبان‌ها بود و از برکت همین دعاها حداقل صدمات وارد می آمد.

حدود ساعت 3 بعدازظهر بود که به سه‌راهی بستان و جاده تنگه چزابه رسیدم و خواستم به سمت پل و جاده بروم که یکی از بچه‌های گردان بلال را که مربوط به سایر گروهانها بود، دیدم. احوال‌پرسی کردم. او گفت همگی از چزابه تخلیه و در یک دبیرستان مستقر هستیم. گفتم گروهان چهارم کجاست؟ گفت در شهر بستان در یکی از منازل جنگ زده مستقر است. آدرس دقیق خواستم، نتوانست دقیق بگوید؛ فقط گفت برو در شهر بچه ها هستند؛ راهنمایی‌ات می‌کنند. وارد بستان شدم. تردد پرسنل نظامی نسبت به گذشته بیشتر شده بود. نیروهای نظامی- بسیجی در منطقه بیشتر به چشم می‌خوردند. با چند نفر از سربازان گردان بلال که جزو گروهان‌های دیگر بودند؛ برخورد کردم.  احوال‌پرسی کردم و سراغ گروهان‌ها را گرفتم. گفتند همگی از چزابه تخلیه و از زیر امر تیپ 40 سراب خارج‌شده و منتظر دستور هستیم. موقعیت استقرار گروهان چهارم را پرسیدم؟ گفت در یکی از منازل ضلع جنوبی میدان پارک (میدان پارک بزرگ شهر بستان که در بدو ورود توجه هر تازه‌واردی را به خود جلب می‌کرد) داخل کوچه مستقر است. به آن سمت رفتم و بچه‌ها را پیدا کردم.. همه‌چیز برایم عادی بود. چون از اصفهان در جریان امر قرارگرفته بودم، منتظر فعل‌وانفعالات آینده بودم و این اولین اثر آن بود.

به دوست عزیز و هم‌سنگر خود رسیدم. شروع به سلام و احوال‌پرسی کردم. تعجب کرده بود. اصلاً باور نداشت من را در آنجا ببیند. آخر چند روزی از مرخصی من مانده بود و چشم‌انتظار من نبودند که به منطقه برگردم. خلاصه مطلب، پس از اندکی گفت‌وگو، به منزل محل استقرار گروهان رفتم. در داخل منزل، پس از برخورد و سلام و علیک با بچه‌ها، وارد یکی از اتاق‌ها شدم. برخورد بسیار مناسب و شورانگیزی داشتند. در آن‌ جا، حجت‌الاسلام علی فلاحی را که یکی از نفرات عقیدتی سیاسی بود  و از اصفهان آمده بود، دیدم. حاج‌آقا از بچه‌های حسین‌آباد اصفهان و هم‌محل آیت‌الله طاهری، امام‌جمعه اصفهان بود. شروع به سلام و احوال‌پرسی کردم. ظاهراً ایشان هم سراغ ما را از دیگران گرفته بود. گفته بودند مرخصی است و بعید است که ایشان یگان را در منطقه عملیات پیدا کند. این حضور، تعجب همگان را برانگیخته بود. ماوقع را شرح دادم.

لازم است مختصری پیرامون آشنایی و آگاهی در مورد حاج‌آقا فلاحی بیان کنم. ایشان مدرس نهج‌البلاغه در پایگاه ما بودند که با لباس شخصی از طریق عقیدتی سیاسی به پایگاه می‌آمدند و برای کلاس فرماندهان، در هفته یک ساعت تدریس می‌کردند. بر این اساس، بین ما و ایشان یک دوستی و رفاقت به وجود آمده بود. ایشان در اصفهان، از ماجرای اعزام به جبهه باخبر شده و با لباس روحانی، با یکی از بچه‌های عقیدتی به منطقه ما آمده بودند تا در کنار همدیگر باشیم. حضور ایشان برایم غیرمنتظره بود. چند روزی که در بستان بودیم، همه‌روزه ایشان برنامه سخنرانی و وعظ برای رزمندگان گذاشته بود. در مسجد بستان بر سر منبر می‌رفتند و در منزل استقرار ما بین سربازان نشسته و به وعظ می‌پرداختند.

انتهای مطلب

منبع: گردان­های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده