گردان‌های غیرسازمانی بلال (9)
شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان اسفند 1360 تا آبان 1361

زیر امر تیپ55 برای عملیات بیت المقدس

چند روزی این‌چنین گذشت تا دستور آوردند که ما زیر امر تیپ 55 هوابرد قرارگرفته‌ایم و قرار است روز 8/2/61 جهت انجام مقدمات اولیه عملیات، در منطقه دارخوین مستقر شویم. صبح روز 8/2/61 گردان بلال با تجهیزاتی که داشت، گروهان به گروهان به منطقه موردنظر دارخوین اعزام شدند. بالطبع گروهان ما، آخرین گروهان بود. در طول روز همگی آماده عزیمت به آن منطقه شده بودند و بایستی سایر خودروها می‌آمدند تا بتوانند تمامی گروهان را با ساز و برگ آن به محل جدید نقل‌مکان دهند. زمان به غروب روز 8/2/61 کشید. پس از صرف شام و نماز مغرب و عشا، به سمت شهر اهواز حرکت کردیم. لازم به یادآوری است که در چند روزی که در بستان بودیم، دستورات از رده‌بالاتر از طریق فرمانده گردان به ما ابلاغ می‌شد. در تاریخ‌های ششم و هفتم اردیبهشت 61 ، جلساتی در محل گردان 821 بلال واقع دریکی از منازل شهر بستان تشکیل و مسئولین گردان دورهم جمع می‌شدیم. نامه‌ای را که از اصفهان توسط فرماندهی مرآتو (جناب سرهنگ شیرانی) برای من نوشته بودند و خودم آن را آورده بودم، در جلسه مورخه 6/2/61 به فرماندهی گردان دادم. پس از باز کردن و خواندن آن، قضیه برای سایرین روشن شد. فرمانده گردان آن را برای سایرین خواند و من به‌عنوان معاون گردان معرفی شدم. هرچند خوشایند بعضی‌ها نبود، فرمانده گردان (جناب سرگرد منوچهر نظامی) آخرین دستورات هماهنگی را از تیپ 55 هوابرد جهت ابلاغ آورده بودند که به شرح زیر بود:

1-گردان (هر چهار گروهان) به 2 قسمت تقسیم می‌‌شود: گروهان 1 و 2 مخلوط و گروهان 3 و 4 هم مخلوط و از بین دو واحد جدید، تعدادی برای تیم تخلیه و بهداری بایستی تعیین شوند. یکی می‌گفت گروهان 1 مخصوص تیم بهداری و بقیه مخلوط به دو تقسیم شوند؛ دیگری می‌گفت گروهان ما مخصوص تیم بهداری و بقیه مخلوط شوند و الی‌آخر. تنها من بودم که پیشنهاد کردم اصلاً مخلوطی لازم ندارد. منظور از مخلوط، ادغام گروهان‌ها بود. پیشنهاد دادم لزومی به ادغام کردن نیست. گردان همان‌گردان بایست باشد و ادغام کردن لازم ندارد. هر گروهان در حین عملیات می‌تواند از خودش تعدادی را به‌عنوان تیم تخلیه مجروحین و بهداری تعیین کرده و به وظیفه خود عمل نمایند. بالاخره پس از بحث و تبادل‌نظر چون به‌عنوان معاون گردان هم تعیین‌شده بودم، در این مورد قاطع‌تر صحبت کردم و تقریباً نظر من به‌عنوان بهترین راهکار پسندیده و تصویب اجباری شد. نتیجه به رده‌بالاتر اعلام‌شده بود و تیپ هم مدعی شده بود که چرا شما دستورات را اشتباهی برداشت کردید؟ لازم نبود ترکیب گردان را به هم بزنید و همان‌که سروان خلیلی، معاون گردان گفته بایستی انجام شود. بنا‌براین در مورخه 7/2/61 که مجدداً تشکیل جلسه در گردان و در شهرستان انجام شد، به‌عنوان آخرین دستور ابلاغ شد که هر گروهان شکل خود را حفظ کرده و تعدادی از هر گروهان، متصدی تخلیه مجروحین و حمل برانکارد باشند. کیفیت این کار هم به‌خوبی نمایان بود؛ زیرا که در شب عملیات، بچه‌های هر گروهان که عضو تیم بهداری بودند، از عقب حرکت می‌کردند و سربازان گروهان خود را می‌شناختند و نام‌نویسی هم می‌کردند که بدانند چه کسانی مجروح و یا شهید شده‌اند.

بالاخره من با حفظ سِمَت فرماندهی گروهان ( به سبب علاقه‌مندی و محبت سربازان و شناختی که در این مدت با یکدیگر پیداکرده بودیم) به معاونت گردان هم منصوب شدم. قرار شد فرمانده گردان در مورخه 8/2/61 با (گروهان یک) ،به منطقه دارخوین اعزام شود و من در بستان بمانم و به گروهان‌ها جهت عزیمت به منطقه جدید کمک کنم. لاجرم چون گروهان خودم، آخرین گروهان بود، به آخر شب کشیده شد. محل جدید در حوالی منطقه عمومی دارخوین بود که تاکنون من به آنجا نرفته بودم و شناسایی هم نکرده بودم و فقط فرمانده گردان از روی تابلو یگان‌ها آدرس داده بود.

شام را خورده و نماز مغرب و عشا را خوانده و به سمت اهواز حرکت کردیم. در این مدت «ستوان پاک‌نژاد» در مرخصی بود و تا آن موقع هم برنگشته بود. یکی از افسران به‌نام «ستوان غلامی» را به‌عنوان فرمانده گروهان 3 تعیین کردند. به علت پیچ‌خوردگی پای ایشان و اعزام به بیمارستان و گچ گرفتگی پای او  «ستوان غفاری» به‌عنوان فرمانده گروهان سه تعیین شد. البته در جلسات دو روزه گردان، انتصابات جدیدی هم در حال شکل گرفتن بود که به چند دلیل مردود شناخته شد؛ ازجمله قرار شد سروان عبدالهی فرمانده گروهان 1بشود؛ اما ایشان نپذیرفت. همچنین قرار شد سروان باطنی فرمانده گروهان2 بشود که ایشان هم به همان بهانه و اینکه من افسر عملیات گردان هستم، از این کار سرباز زد.  لذا من و ستوان کریمی، پیشنهاد دادیم فرماندهان عوض نشوند؛ چون در حین عملیات بایستی فرمانده سربازانش را بشناسد و اگر این انتصابات انجام شود، در شب عملیات دچار مشکل خواهیم شد و لذابه‌همین خاطر انتصاباتی صورت نگرفت.

حاج‌آقا فلاحی همراه بچه‌های گروهان 4 بود و هیچ‌گونه دخالتی هم در این مورد نداشت. ایشان قصد داشت  همراه ما باشد. قبل از عزیمت به اهواز یک خاطره‌ی خوبی دارم که یادم آمد آن را برای شما بازگو کنم و آن طی نشستی بود که بچه‌های گروهان در یکی از اتاق‌های محل استقرار در بستان مرا صدا زدند. چون فاصله زمانی بین گروهان‌هایی که به منطقه دارخوین اعزام می‌شدند، زیاد بود، لذا فرصت داشتم با گروهان خودم باشم و خاطره فوق در این لحظات به‌وقوع پیوست.

عراق گلوله‌های ایذایی و پراکنده اجرا می‌کرد و برخی اوقات حملات هوایی در منطقه داشت که تلفاتی به نیروهای موجود در  منطقه ما وارد می‌کرد؛ اما گردان ما دچار هیچ‌گونه تلفات و عارضه‌ای نشد و همگی به‌سلامت بودند. مرا صدا زدند و گفتند حاج‌آقا فلاحی با شما کار دارد. سؤال کردم ایشان کجاست؟ گفتند در اتاق  نشسته و حاج‌آقا  هم در بین نفرات برایشان مسئله می‌گوید. با ورود من به اتاق، همگی از جا بلند شدند و تعارف کردند که داخل بروم و بالا در کنار حاج‌آقا بنشینم. من در همان دهانه درب (به‌اصطلاح درگاه درب) نشسته و پوتین‌های خود را هم در نیاوردم. حاج‌آقا گفت: آقای خلیلی بفرمایید داخل و پوتین‌ها را درآورید و وارد شوید. عرض کردم ازنظر امنیتی و رعایت مسائل منطقه رزمی صلاح نمی‌دانم وارد شوم؛ زیرا اگر گلوله توپ یا بمبی ناگهان به ساختمان ما اصابت نماید، تلفات شدیدی وارد می‌شود. آنها اصرار ورزیدند؛ اما من قبول نکردم و در همانجا نشستم و بدون مقدمه و بدون اطلاع از اینکه بدانم موضوع چیست و برای چه مرا خواستند، اعتراضی پدرانه کردم و گفتم: اولاً بگویید ببینم چه کسی به شما اجازه داده، همگی در یک اتاق جمع شوید. اگر گلوله‌ای آمد شما چه می‌کنید؟ یک گروهان که همگی تلف می‌شوید و دردسر ایجاد می‌کنید. امر کردم به اینکه بجنبید و هرچه زودتر اتاق را تخلیه و بیرون از منزل زیر درختان به‌صورت پراکنده بنشینید که حاج‌آقا واسطه شد . گفتند دعا خوانده‌ایم. ان‌شاءالله اتفاقی نمی‌افتد. به هر حال قبول کردم و ناراحتی از این موضوع را در دل خود نگهداشتم.

حاج‌آقا رو به من کرد و گفت: این آقایان سرباز، از شما چند پرسش دارند که این پرسش‌ها برای من هم سؤال شده است. عرض کردم من برای پاسخگویی آماده‌ام؛ بفرمایید تا جواب دهم. ایشان گفت: من از زبان آنها سؤالشان را مطرح می‌کنم. گفتم ، بفرمایید. اولین سؤال بدین‌صورت مطرح شد که چرا در عملیات‌ها، این‌قدر که سربازان مجروح و شهید می‌شوند، این مقدار از افسران کمتر و از فرماندهانی که در بین ایشان هستند، خیلی کمتر است؟ آیا در حین عملیات این سربازان هستند که می‌جنگند و فرماندهان در داخل سوله‌های خود با بیسیم جنگ را هدایت و رهبری می‌کنند؟ ؟!! با شنیدن این سؤال به فکر فرو رفتم و در اندیشه اینکه چه جوابی بدهم تا جواب حاج‌آقا فلاحی که یک روحانی است و می‌تواند مُبَلغ خوبی برای این مطلب باشد، داده باشم؛ و نیز  به‌عنوان یک فرمانده، جوابی پدرانه و به‌عنوان یک نظامی جوابی قاطع و قانع‌کننده داده باشم. لذا یک هرم را مثال زدم که در رأس آن یک فرمانده لشکر و به ترتیب سلسله‌مراتب مادون آن را توضیح و تشریح کردم تا به سربازان و پایین‌ترین رده نظامی رسیدم. و پس از آن مثال زدم که اگر قرار بر این بود، باید یک لشکر کامل از سرباز گرفته تا فرمانده لشکر در یک عملیات نظامی همگی شهید می‌شدند. تا حدودی قانع شد. سؤال دیگری نمود که چرا شما درب اتاق نشستی؟. جواب دادم برای این‌که اگر اتفاقی افتاد، بتوانم اولین نفر باشم که اتاق را ترک کنم. ضمناً پوتین‌هایم را پوشیده‌ام و آمادگی رزمی خود را از دست نداده‌ام تا در صورت اتفاق رتق و فتق امور کنم و چاره‌اندیشی نمایم. این سؤال باز قانع‌کننده بود و در حین اظهار رضایت آنها، ناگهان رگبار پدافند منطقه به صدا درآمد و حملات هوایی دشمن آغاز شد.

انتهای مطلب

منبع: گردان­های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده