گردان‌های غیرسازمانی بلال (16)
شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان اسفند 1360 تا آبان 1361

برگردیم به عصر روز آخر در خط پدافندی جاده اهواز- خرمشهر. بچه‌ها حدود ساعت4 بعدازظهر بود که  پس از استراحت، آرام‌آرام شروع به جمع‌آوری وسایل خود کرده و آماده حرکت شدیم. در آن ساعت، تردد زیاد خودروها در پایین سنگرها و خشک بودن خاک و گردوخاک حاصل از تردد خودروها که به‌صورت پودر درآمده بود، به همراه هوای گرم بعدازظهر و تابش خورشید، شرایطی خاص فراهم نموده بود. در این شرایط آماده حرکت شدیم و همگی بچه‌ها دستمال‌های چفیه خود را خیس نموده، به سر و صورت خود بسته و فقط چشمان آنها پیدا بود. در حدود ساعت 5 بعدازظهر  به‌صورت پیاده و خط دشتبان در امتداد جاده از شمال به سمت جنوب، یعنی از شمال ایستگاه حسینیه به سمت جنوب ایستگاه حسینیه شروع به حرکت نمودیم. پس از تخلیه ما، نیرویی در آنجا مستقر نشد و ظاهراً نشان می‌داد که دشمن در این نقاط فعالیتی نخواهد داشت. گردان 821 بلال باتجربه از مرحله اول عملیات بیت‌المقدس و باتجربه از خطوط پدافندی چزابه و یک هفته در پاسخ‌گویی حملات نیروهای عراقی و تک‌های کوبنده دشمن و بمباران‌های هوایی، اینک با پای پیاده به حرکت درآمده و مسئولین گردان از یکسو و من هم به‌نوبه خود از سوی دیگر، گاه با قدم‌های بلند در ابتدای گردان و گاهی عقب کشیده با گروهان خود که با ستوان کریمی زارچی بودیم، به حرکت ادامه می‌دادیم. به علت گرمی هوا و جلوگیری از خسته شدن سربازان و نیروها، حرکت را کند کرده بودیم و با ملایمت به‌پیش می‌رفتیم؛ حدود 5/1 ساعت در حرکت بودیم؛ یعنی حدود ساعت 6:30 رسیدیم به نقطه موردنظر مسئولین رده تیپ، در آنجا توسط راهنمایانی که از تیپ می‌آمدند و فرماندهان گردان که قبلاً در قرارگاه عملیاتی حضور پیداکرده بودند، برای مسیر حرکت شبانه به سمت غرب و جنوب غربی، توجیه می‌شدیم. ازجمله افرادی که برای توجیه آمده بودند، یکی از برادران سپاه بود که همان روز عصر به‌عنوان فرمانده گردان تعیین‌شده بود. او اصفهانی بود و تقریباً هم‌محل ما به‌حساب می‌آمد و کاملاً مرا می‌شناخت. به‌محض دیدن من تعجب کرد؛ زیرا که می‌دانست من خلبان هستم و در آن وضعیت با لباس استتار، جای تعجب هم بود.

البته جای تعجب، بیشتر از این رویارویی، برای من بود؛ زیرا که من با شناخت او و بستگانش در موقعیت مکانی شهر اصفهان، وی را شخصی متعهد و مؤمن به خدا نمی‌دانستم؛ ولی زود قضاوت نکردم و از او ناامید نشدم. زیرا که انقلاب ما انقلاب ارزش‌ها بود و می‌توانست خیلی‌ها را دگرگون کند. و چون مدت چند سالی بود که او را ندیده بودم، ( ‌به علت محل خدمت در کرمانشاه و سپس ساکن شدن در شاهین‌شهر و نیز آن‌که بدان صورت در میدان دروازه تهران زیاد تردد نداشتیم) نمی‌شد قضاوت عجولانه‌ای کرد. با خویشتن‌داری از این افکار درون، به‌پای توجیه او نشستیم که البته ایشان ابتدا تعارف زیاد کرد و می‌گفت درجایی که ایشان (یعنی من) هستند و تسلط به امور دارند، جای کلامی برای من (او) نیست. فقط مسیر و گرای حرکت با قطب‌نما را شرح می‌دهم. من در دل به این مسائل از خود بی‌تفاوتی نشان می‌دادم و در فکر فرو رفته بودم که او واقعاً یک فرمانده گردان سپاه اسلام است. آفرین به این همه تغییر و تحول؛ واقعاً انقلاب چه تحولی ایجاد نموده است. واقعاً این انقلاب به قول حضرت امام، انقلاب نور بوده است. و همه متحول شده‌اند. به هر حال بیش از یک ساعت، کلیه بچه‌ها در کنار خاکریز و در طول جاده اهواز- خرمشهر و در قسمت جنوبی ایستگاه حسینیه به استراحت پرداختند. کم‌کم هوا رو به تاریکی می‌رفت و من، دیگر فرماندهان و بعضی از افسران ستاد گردان، یعنی افسر عملیات و اطلاعات را نمی‌دیدم. پرس‌وجو کردم، فهمیدم آنها می‌خواهند با تانک            ام-113 که در اختیار گردان قرار داده‌شده بود. پس‌ازاینکه بچه‌ها جلو رفتند و خط را شکستند، از روی جاده ایستگاه حسینیه به سمت پاسگاه زید حرکت نموده و به ما ملحق شوند. از این بابت ناراحت شدم و گفتم آنها (فرمانده گردان و افسر عملیات) توجیه شده‌اند که در رأس گردان (با پای پیاده) حرکت نمایند. و گردان به سمت، اهداف از پیش تعیین‌شده هدایت نمایند. بسیار متأسف شدم و لذا با همتای بسیجی خودم هم‌آهنگی نموده و قرار شد من در جلو و او در عقب شروع به حرکت نماییم و به همین نحو عمل نمودم و پس از صرف شام که آورده بودند و بچه‌ها سرپایی آن را خوردند، شروع به حرکت کردیم و به‌صورت بسیار آهسته و با گذر از میادین مین که شناخته‌شده بود، با جهت‌گیری از روی قطب‌نما، شروع به حرکت نمودیم. ساعت حدود 8:30 شب بود.

انتهای مطلب

منبع: گردان¬های غیرسازمانی بلال، حسینعلی، خلیلی، 1400،ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده