… در همین گیر و دار انفجار مهیبی نزدیک من اتفاق افتاد و دیگر من هیچ نفهمیدم. ضربه محکمی به سرم اصابت کرد. ( این زمان را بههیچعنوان به خاطر ندارم که چه گذشته است) لحظاتی بعد احساس خیسی و آب نمودم. یواشیواش به هوش آمدم و ناگهان خود را در بیابانی تاریک و ظلمانی دیدم. یادم نبود در کجا هستم و چه اتفاقی افتاده است. هیچکس در اطرافم نبود. ذرهذره به یاد آوردم شب عملیات بوده و ما در حال عملیات بودیم. ابتدا تصور کردم مردهام، اما خیلی زود با احساس سردردی که داشتم و بدن خیس شدهام، باورم شد که زندهام. هنوز علت سردرد خود را نمیدانستم؛ اما زود فهمیدم که لکه ابری در آسمان پدیدار شده و باران نسبی و رطوبت اندکی را برای رزمندگان اسلام بهصورت رحمت نازل و باعث هوشیاری برخیها ازجمله من شده است.
برخاستم. هیچ نداشتم و فقط نارنجکها و خشابهایم به کمرم بستهشده بود. بهصورت سینهخیز به اطراف دست مالیدم و در فاصله چند متری، سلاح کلاشنیکف خود را پیدا کردم؛ اما فردا که هوا روشن شد، فهمیدم که آن سلاح مال من نیست و عوضشده است. من تصور میکردم که اسلحه از آن خودم است. به هر حال دستم را به سرم گذاشتم تا از سردردم آگاه شوم. احساس مجروحیت در سرم میکردم. اما خیلی جالب بود؛ کلاه آهنی که از ابتدا به سر داشتم، هنوز بر سرم بود. در اثر موج انفجار قبلی با کلاه به زمینخورده بودم. کلاه را خواستم از سرم بردارم که در تاریکی شب متوجه شدم اطراف کلاه آهنی سالم نیست و در آن پارگی وجود دارد؛ لذا با عجله آن را برداشتم و دیدم گلولهای از جلو به بالای کلاه اصابت کرده و فقط چند تار موی مرا در اثر چرخش گلوله با خود کنده و از طرف دیگر کلاه خارجشده است. باورم نمیشد. خدا را شکر کردم. سریعاً کلاهم را بر سر گذاشتم و بلند شدم. بدنم خیلی درد میکرد. رطوبت هوا قدرت و نیروی جالبی بخشیده بود و از خستگی و گرفتگی راه و صدمات وارده کاسته بود. با بلند شدن من، حالت صحرای محشر در ظلمات تداعی پیدا میکرد. لحظاتی سرم بسیار گیج و منگ بود و تعادل مناسبی نداشتم. نور انفجار و تبادل آتش در دور دست به چشم میخورد. دقیقاً نمیدانستم کجا هستم. در سیاهی شب و تابش ماه، حرکات پراکنده نفرات نیروهای خودی و دشمن را میدیدم. فقط از جثه جوان و بدون کلاه و ترکیب چفیه و زرنگی بچهها میدانستم که آنها باید نیروهای خودی باشند؛ اما مطمئن نبودم.
جلوتر از من، صدای ناله مجروحین عزیزی که بر زمین افتاده بودند، بهگوش میرسید. کمکم موقعیت را متوجه و درک میکردم که کجا بودم و چه شده است. از گروهانها هیچ خبری نبود. فقط لحظاتی یادم میآمدکه تکبیر گفته شد و بچهها به سمت سنگر عراقیها حملهور شدند. یادم میآمد که همزمان با حملهور شدن بچهها و شلیک آرپیجی 7، بچهها به سمت خاکریز عراقیها با تیربارهای سنگین خود که گویا روزها از آن بهعنوان پدافند هوایی استفاده و در شب در خط مقدم از آن استفاده میکردند، به سمت ما شلیک نمودند. حالا دیگر خوب متوجه شده و حواسم به جا آمده بود و هوشیار شده بودم. به اطراف نگاه کردم. کسی به جز چند نفر که حدود 10 الی 20 متر روی زمین پراکنده افتاده بودند، کس دیگری نبود. اینها، همانهایی بودند که در لحظه شلیک و شروع تیراندازی دشمن بهشدت مجروح شده بودند. به سمت آنها حرکت کرده و بر بالین آنها رسیدم. دیدم که چندنفری شدیداً مجروح شدهاند. یکی از بچهها که خدا او را بیامرزد، خیلی ناله میکرد. او از ناحیه نشیمنگاه مجروح و در اثر آتش آرپیجی سوخته بود و لذا بیقراری بسیار میکرد. بچههایی از هر گروهان مسئولیت جمعآوری مجروحین و شهدا و مصدومین را داشتند. لذا این جمعی که من دیدم، باورم شد که بچههای امدادگر کار خود را آغاز کردهاند. ابتدا به مجروحین میرسیدند و سپس اگر فرصت میشد، پیکر شهدا را جمعآوری میکردند. و بر همین اساس، با خود میاندیشیدم که حتماً مرا هم مرده بهحساب آورده بودند که بهصورت پراکنده افتاده بودم.
خدا میداند در آن تاریکی شب، چه کسانی مجروح یا شهید شده بودند. آنها بهمحض اینکه مرا دیدند، شناختند. من سؤال کردم که حالتان چطور است، ذکر خدا را بگویید. آنها تنها میگفتند: ما را در این بیابان تنها نگذارید. با شرایطی که ازنظر روحی و بدن خستهوکوفته داشتم، خود را به کنار برادر عزیزی که بهشدت مجروح شده بود، رساندم و در کنار او دراز کشیده و شروع به دلداری دادن او کردم. لحظاتی بعد بود که دیدم او ساکت شده است و آرام شده و دیگر اظهار ناراحتی و سوزش و درد نمیکند. بهآرامی از پهلوی او برخاستم تا بیدار نشود؛ اما فردا صبح که به سراغ او رفتم، دیدم که او در همان لحظات شبانه با زیارت حضرت اباعبدالله الحسین، شهد شهادت را نوشیده است. پسازاینکه از پهلوی او برخاستم، بهطرف سنگرهای پراکندهای که در وسط بیابان بهطور منقطع احداثشده بود رفتم. لحظاتی از خود بیخود شده بودم و نمیدانستم به کجا بروم، چه بکنم و نیروهای من در کجا هستند؛ لذا در همان سنگرها به نگهبانی پرداخته تا از اتفاقات احتمالی جلوگیری شود؛ زیرا مطمئناً منطقه پاکسازی نشده بود. و بر همین اساس و طرز تفکر بود که با صدای چند نفر از مجروحین، متوجه یک نفر شدم که در وسط بیابان در بالای سر مجروحان رفته و آنها صدا میزنند: برادر خلیلی، به داد ما برس؛ این عراقی میخواهد ما را بکشد.
کلماتی چند عربی میدانستم و لذا با صدای بلند از پشت خاکریز صدا زدم آقا – برادر، شما چه کسی هستی؟!
جوابی نیامد و باور کردم که شخص موردنظر باید حتماً عراقی و از دشمن باشد. به عربی گفتم: تعال تعال( یعنی بیا بیا) او با شنیدن صدا بهطرف من آمد. با اسلحه بهطرف او نشانه رفتم. مجروحین و شهدا در جلوی چشمانم روی زمین دراز کشیده و پراکندهشده بودند و یکی از عاملین این فاجعه این شخص بوده و هماکنون نیز عبرت نگرفته است. با رسیدن او به فاصله 5 متری به سمت او نشانهگیری کردم و با شلیک رگبار کلاشنیکف، حلقوم او را مورد اصابت تیر قراردادم و راهی دوزخ گردید. احساس میکردم با این کاری که انجامشده (کشتن یک عراقی) آرامش خاصی در آن محدوده حاکم گردیده و برادران مجروح آرامش نسبی احساس نمودند و فهمیدند که، هستند کسانی که مدافع آنها باشند.
چند صباحی گذشت و هوا رو به روشنایی میرفت. یکی از بچههای بسیج را که در کنارم بود، صدا زدم. وقت را تقسیم نموده و با تیمم به انجام فریضه نماز صبح مشغول شدم. پس از پایان نماز، آن برادر بسیجی با تیمم نماز خود را اقامه کرد. صلاح در این میدانستم که اگر هر دو به نماز بایستیم، شاید دشمن کمین کرده، ما را غافلگیر و خلع سلاح نماید. هوا روشن شد. ماشینهای آمبولانس راهی منطقه شدند و شروع به تخلیه مجروحین و شهدا نمودند. بچههای سپاه خیلی تشکر میکردند که در آن نیمههای شب از مجروحین پاسداری نمودهام. و گاه میگفتند: برادر مغزت سوراخ شده؟ در جواب میگفتم: گلوله در مغز من اثر ندارد. مغز من ظاهراً از گچ ساختهشده است.
با تخلیه مجروحین و پیکر پاک شهدا، قصد عزیمت به ادامه سمت شبانه خود نموده و به آنها گفتم بچهها دنبال من بیایید تا به سایر نیروها برسیم. اما یک بسیجی چهاردهساله به من گفت: برادر سروان، کجا میخواهی بروی؟ باید این سنگرها پاکسازی شوند. ما دیشب فرصت پاکسازی نداشتیم و بچهها به جلو رفتهاند و حالا مطمئناً در این سنگرها عراقیها پنهانشدهاند. در جواب او گفتم: عزیزم، عراقیها اینجا دیگر کاری ندارند؛ یا کشتهشده یا فرار کردهاند. دیدم یقه یک عراقی را گرفته و از سنگر بیرون میکشد. تعجب کردم. گفتم این کجا بود؟ جواب داد همانجا که تصور میشد، خود را پنهان کرده و حالا به التماس افتاده است. نفر عراقی با التماس به سمت من آمد و با زبان عربی میگفت: « انا مسلم، انا شیعة» من بلد نبودم جوابی به او بدهم و لذا به یاد دعای فرج امام زمان (عج) افتادم و در جواب باحالت بسیار عصبانی و پرخاش گفتم: «فی هذه الساعة انت مسلم» ترس بر او مستولی شده بود. احساس کردم دارد قالب تهی میکند و ذلت و خواری دشمن را دیدم. خدا را شکر کردم و به یاد فاتحین مکه در صدر اسلام افتادم که فقط با تکبیر و وحدت امت اسلامی و اقتدا به قائد عظیمالشأن آن، حضرت نبی اکرم، به پیروزی رسیدند. با ذکر صلوات خشم خود را فرو بردم و به بچهها گفتم: کاری با او نداشته باشید؛ حالا دیگر روز است و او اسلحه هم ندارد و از این لحظه به بعد در امان اسلام و جمهوری اسلامی است. او را بهعنوان اسیر به پشت جبهه راهنمایی کنید.
در این اثنا، چند نفر از بچههای دیگر که شب را در سایر سنگرهای آنطرف به صبح رسانده بودند، با چند نفر اسیر عراقی که ظاهراً به زبان انگلیسی هم آشنایی داشته و اظهار میکردند که از یگان توپخانه سبک هستند، بهطرف ما آمدند. با زبان عربی و انگلیسی و اشاره دست و پا شکسته به آنها فهمانیدم که دستهای خود را بالا برده، روی سر خود نگاه دارند و بروند تا نیروهای ایرانی برسند. یکی از بچهها گفت من به دنبال آنها بروم؟ در جواب گفتم: عزیزم اینها دیگر قدرت هیچگونه کاری را ندارند و منطقه در اختیار ماست. اینها خود را تسلیم نموده و تا جاده اهواز- خرمشهر بیش از 21 کیلومتر فاصله نیست. اینها به عقب تخلیه خواهند شد. عراقیهای اسیر که جمع آنها 7 نفر است، بدون محافظ به سمت شرق راهنمایی و حرکت داده شدند.
انتهای مطلب