اشغال ارتفاعات الله اکبر توسط عراق
غروب 5 مهر ماه عراقی ها به ارتفاعات الله اکبر حمله کردند. تازه آنجا بود که برای نخستین بار صحنه های جنگ حقیقی را دیدم.
نیروهای ما زیاد نبودند و چند دستگاه تانک هم بیشتر نداشتیم. روزها را که با تیر اندازی رو در رو با عراقی ها می گذراندیم. مرتب می گفتند توپخانه ها می آیند و پدر دشمن را در می آورند. با حمله دشمن دستور دادند در تپه های الله اکبر پخش شویم و با تفنگ های مجهز به سر نیزه اماده مقابله با آنها باشیم.
تیراندازی متقابل شروع شد. گرچه شب به نیمه رسیده بود و هوا بسیار تاریک; ام فشنگ های منور منطقه را مثل روز روشن میکرد. یک بار 13 تا منور را با هم انداختند. در حالی که یک منور هم برای روشن کردن منطقه کافی بود. ترس همه وجودمان را فرا گرفته بود اما وجدان غیرت حکم می کرد با وجود اینکه نفرات ما خیلی کم و تجهیزات مان ناکافی بود، خاک میهن را به سادگی از دست ندهیم. در بعضی از دسته ها درگیری شدید بود. یک شب تا صبح به این شکل مقاومت کردیم و عراقی ها موقتاً عقب نشینی کردند که از این امر بسیار خوشحال شدیم ولی حدود ساعت 8صبح بود که با صدای گلوله تانکی که بالای سرم خورد به کوه خورد بیدار شدم.
حمله مجدد عراقی ها شروع شده بود از تانک های ما فقط چند دستگاه باقی مانده بود در حالی که عراقی ها با تعداد زیادی نیرو تانک جلو می آمدند. بعدها گفتند که تعداد تانکهای عراقی که در چند ردیف آرایش گرفته بودند و از دشت روبه روی ما به طرف تپه های الله اکبر می آمدند و مرتب تیر اندازی میکردند 200 دستگاه بوده است.
همان چند دستگاه تانک ما بعد از یک مقاومت دلیرانه در آتش می سوخت و دیگر کسی باقی نمانده بود.
آمبولانس را که از نوع «اوآز» روسی بود، روشن کردم که برای آوردن مجروحی برویم، حرکت نمی کرد. پاین آمدم، دیدم در رمل ها گیر کرده است و بیرون نمی آید. نه می توانستیم آمبولانس را بگذاریم و برویم و نه می توانستیم آن را بیرون بیاوریم. گلوله های عراقی چپ و راست به زمین می خورد. آنها داشتند نزدیک می شدند. هرچه تلاش کردیم و خودرو را هل دادیم فایده ای نداشت. رفتم جلو ماشین خوابیدم و با کف پوتین شروع به کنار زدن ماسه ها از جلوی لاستیک کردم ولی آمبولانس اوآز که چرخ های کوچکی داشت چند قدم بیشتر جلو نمی رفت و هرچه گاز می دادیم بیشتر در شن فرو می رفت.
به اطراف نگاه کردم. آتلیه سیار در نزدیکی ما بود. سریع سیم بکسل را آوردم و به آمبولانس بستم و با زحمت آمبولانس را بیرون آوردم.
نبرد به شدت ادامه داشت. گلوله های خمپاره و تیر بارهای عراقی مرتب اطراف ما به زمین میخورد. تانک های باقی مانده ی ما هم بسیار فعال بودند و مرتب تیر اندازی می کردند.
پزشکیار «محمود عسکری» گفت: «مقاومت بی فایده است، بیا برویم»
گفتم: «من نمی آیم تو اگر می خواهی برو»
او با آمبولانس عقب رفت ولی من به خود نهیب زدم که نباید بروم و تا آخر می ایستم تا ببینم چه می شود.
پس از مدتی فرمانده گردان که دید درنگ جائز نیست و امکان دارد اسیر شویم، با قاطعیت دستور به عقب نشینی داد. من و او شروع به دویدن کردیم. تجهیزات زیادی شامل تفنگ ژ3، قمقمه، سر نیزه، جیب خشاب با خود داشتیم. علاوه بر این ها من وسایل دیگری مثل کیف پزشکی و یک برانکارد تا شونده هم داشتم. وسایل پزشکی مانع دویدنم بود لذا آنها را روی زمین انداختم و با سرعت دویدم. نزدیک ظهر بود. گرما شدت پیدا کرده بود. دهانم خشک شده بود. تشنگی آزارم می داد. هیچ کس در اطرافم نبود. سایه های تانک های عراقی که جلو می آمدند پشت سرم میدیدم. به ناگاه پایم پیچ خورد و محکم زمین خوردم. اسلحه زیر تنم ماند و دنده هایم به شدت درد گرفت با این وجود به سرعت برخاستم. نمی دانم انسان وقتی احساس خطر می کند، از کجا این همه نیرو می گیرد. مجدداً دویدم. یک بار از گودالی بزرگ چنان پریدم که در حالت عادی امکان نداشت این کار را بکنم. دیگر قدرتم تمام شده بود. میخواستم زیر لب ذکری بخوانم اما لبهایم ان قدر خشک شده بود که امکان نداشت و تنها در دل «یا الله» میگفتم. ناگهان از دور یک نفر بر پی.ام. پی را دیدم که در حال عقب نشینی بود و چند نفر هم روی آن بودند. دور بود و نمی توانستم به آن برسم. دهانم هم خشک شده بود و نمی توانستم فریاد بزنم. در دل دعا می کردم که نفر بر بایستد و خدا نیرویی به من بدهد که آن صد متر را هم بدوم. ناگهان افرادی که روی پی.ام.پی بودند، گفتند:
«نگه دار دکتر خودمان است». همه گردان به من می گفتند دکتر. البته عده ای هم از شدت ترس می گفتند: «برو، حرکت کن، معطل نکن».
گلوله های تانک های عراقی غرش کنان از روی سر ما می گذشت و کنارمان به زمین می خورد. نفر بر ایستاد. من هم به هر صورتی که بود تمام قوای خود را جمع کردم و با یک تکبیر خود را به نفر بر رساندم و آنهایی که روی نفر بر بودند دست هایم را گرفتند و به سرعت بالا کشیدند. دیگر بیهوش شده بودم. دیگران نیز دست کمی از من نداشتند. حدود چند کبلومتر که عقب آمدیم. نفربر کنار یک ردیف درخت که پای ان جوی آبی بود ایستاد. همه خسته و ناراحت بودند. عده ای ازشدت ناراحتی گریه می کردند. همه دراز کشیدیم و چند دقیقه چشمها را بستیم.
دشمن داشت نزدیک می شد تانک های احتیاط شروع به تیر اندازی کرده و جلوی پیش روی عراقی ها را گرفته بودند تا دیگران بتوانند از مهلکه دور شوند. همه، سلاح های خود را که که دیگر فشنگی برای آن باقی نمانده بود همراه داشتند. آهسته به سمت نفربری که در حال حرکت بود رفتم و سوار آن شدم. بیشتر از صد متر نرفته بودیم که صدای مهیب گلوله ای را شنیدیم. یک نفر از روی یکی از تانک ها بر زمین افتاد. بچه ها دورش جمع شده بودند. من به سرعت از نفربر پایین پریدم. بچه ها همین که مرا دیدند، کنار رفتند. همیشه باند به همراه داشتم. به سرعت زخم دستش را که از بازو به شدت صدمه دیده بود بستم. استخوان بازویش شکسته و دستش از بازو آویزان و تقریباً قطع شده بود. ران پایش هم زخم شده بود. آن را هم بستم. نگاهی به اطراف انداختم. چشمم به پتویی افتاد. بلافاصله از آن یک برانکارد ابداعی درست کردم و مجروح را به کمک بقیه داخل آن گذاشتم.
کامیون غذا ناهار آورده بود اما چون کسی غذا نگرفته بود داشت بر می گشت. دیگ های غذا که پر از گردو خاک شده بود ند و سر و صدا می کردند. بلافاصله مجروح را داخل کامیون غذا گذاشتم. با او صحبت می کردم که بیهوش نشود. با آن که گرسنه بودیم هیچ تمایلی به خوردن غذا نداشتیم. به پادگان دشت آزادگان که رسیدیم، به سرعت مجروح را جلوی بهداری پادگان پیاده کردم و یک آمپول مرفین به او تزریق کردم تا دردش تسکین یابد. سپس او را داخل یک وانت گذاشتیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. او دیگر از حال رفته بود. در بیمارستان لشکر سریعاً مجروح را به اتاق عمل بردند.
آبی به سر و صورتم زدم و سرم را زیر شیر آب گرفتم. لباسم پر از گردو خاک شده بود. همینطور که قدم می زدم «ستوان سیروس محمودی» را دیدم. او یکی از دوستانم بود که با هم به اهواز آمده بودیم و در بیمارستان منطقه ای اهواز خدمت می کرد. همین که او را دیدم گریه ام گرفت. تا آن موقع خودم را نگه داشته بودم. دوستم انگار همه چیز را می دانست. مرا به اتاقی برد. در تنهایی شدیدا گریه کردم.
عنایت خداوند در همه حال چه در زمان حمله و چه در عقب نشینی ها با ما بود و همه چیز شبیه معجزه اتفاق می افتاد. مثلا در عقب نشینی از ارتفاعات الله اکبر با آن حجم زیاد آتش، تلفات وضایعات ما خیلی ناچیز بود و گردان ما فقط پنج نفر شهید داشت در حالی که انتظار تلفات خیلی بیشتر می رفت و گمان می کردیم کسی ازما زنده نماند. اگر عراقی ها پیشروی سریع خود را همان گونه ادامه می دادند، می توانستند یکسره تا اهواز بیایند زیرا هیچ نیروی جدی و مانعی سر راهشان نبود. تنها قدرت خداوند بود که باعث شد آنها 48 ساعت در حمیدیه متوقف شوند و همین فرصت کافی بود تا نیروهای از هم پاشیده و متفرق ما به سرعت منسجم شوند و برادران ارتشی با کمک پاسداران و تعدادی از عشایر دلاور خرم آبادی که به منطقه آمده بودند، حمیدیه را آزاد کنند. آری رمز پیروزی ما لطف خداوند بود و بس.
انتهای مطلب