روشنایی روز و دیدنِ پیکر شهید سیف الدین
ما به سمت غرب و شمال غرب حرکت کردیم که نیروهای ایرانی از دور کاملاً پیدا بودند و خورشید بالاآمده بود. دید بسیار خوب، هوا ملایم و انفجارات توپخانه دشمن از دور ملاحظه میشد. در مسیر به یک شهید برخورد کردیم؛ او را شناختم: ستوان دوم شهید سیفالدین، فرمانده گروهان دوم گردان بود. او با تیر مستقیم اسلحه سبک به شهادت رسیده بود. ناراحت شدم، اما به راه خود ادامه دادیم. البته از دور به آمبولانسها اشاره کردیم که در این منطقه هم شهیدی برای تخلیه وجود دارد. به مدت نیم ساعت پیادهروی کردیم تا به نیروهای خودی رسیدیم. همه با دیدن من تعجب کردند، ضمن اینکه درگیر با دشمن بودند و مواضع و سنگر خود را محکم میکردند.ظاهراً اعلامشده بود که من هم کشتهشدهام و به عقب و رده گردان هم اعلامشده بود.
بچههای گروهان 4 گردان بلال با دیدن من خیلی خوشحال شدند؛ بخصوص جناب کریمی، معاون و جناب سلیمانی و آقای زانیان زاده- شهریار سلمانی- گروهبان رجبزاده و سربازانی که در نزدیکی ما عملاً کار میکردند، اطراف مرا گرفتند. من با گلایه به آنها گفتم: آیا شما باید فرمانده خود را در وسط بیابان رها کنید و بروید؟ معاون گفت: اصلاً کسی متوجه وضعیت شما نشد و لحظه گفتن تکبیر همه در حال یورش به سنگر عراقیها بودند. زمانی متوجه شما شدیم که نمیدانستیم کجا هستی. همچنین یکی از بچهها گفته بود من دیدم که گلوله آرپیجی در نزدیک ایشان بر زمین افتاد و باید شهید شده باشد.
خلاصه پس از کمی گپ زدن و تعریف از اوضاعواحوال و آنچه بر من گذشته بود، گفتم: دیگر چه خبر؟ گفتند: ستوان سیفالدین هم مفقود شده است. جواب دادم: پیکر پاکش را در مسیر دیدم و او هم به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
سراغ فرمانده گردان، افسران ستاد گردان را گرفتم. جناب کریمی گفت: آنها هم تشریف آوردهاند. گفتم: کجا؟ گفت هوا که روشن شد، ایشان با تانک ام113 تحویلشده به گردان، آمدند. گفتم پس به آنها خبر دهید و بگویید من نَمُرده ام و در بین شما هستم.
حدود پاسگاه زید بودیم و پاتک دشمن
ساعت 8:30 صبح روز 17/2/61 بود. انفجار گلولههای توپ دشمن ایجاد مزاحمت میکرد. کسی گوشش بدهکار به این حرفها نبود و خستگی اجازه نمیداد که به انفجار گلوله توپ توجه نماییم. کمکم سروصدایی بلند شد؛ حدود منطقه پاسگاه زید و در کنار جاده ایستگاه حسینیه پاسگاه زید بودیم. آثاری از پاسگاه باقی نمانده بود. نیروهای دشمن از شمال و شمال غرب با توپخانه و تیر مستقیم تانک به سمت ما شلیک میکردند. گهگاه هواپیماهای دشمن بر روی ما شیرجه زده و بمبارانی جزئی میکردند. ظاهراً بمبهای خود را در جای دیگر رها کرده بودند و در حین برگشت رگبار توپ شلیک میکردند.
کمکم آتش دشمن قوت گرفته و حالت پاتک به خود میگرفت. نیروهای دشمن سازمانیافته به چشم میخوردند و پراکندگی در دوردست دیده نمیشد. تانکهای عراقی با نظم خاصی از شمال و شمال غرب به سمت ما در حرکت بودند.
جهت کلی پاتک در محدودهای بود که ما قرار داشتیم. نیروهای رزمنده در سرتا سر خاکریزی که شب گذشته و صبح زود بهوسیله نیروهای جهاد ایجاد و هنوز در حال احداث بود، قرارگرفته بودند. فرمانده گردان و سایرین با دیدن من احوالپرسی کرده و داستان را بهطور خلاصه برای آنها شرح دادم. گفتم: پاتک در حال شکلگیری است. صدای من از آوای بلندی برخوردار بود و لذا به افسران گردان گفتم: اگر اجازه بدهید، دستورات برای مقابله با پاتک را من صادر کنم؛ من تجربه کردهام. خیلی ساده پذیرفتند. اینگونه وقتها هرکسی به دنبال یک نفر قاطع، مصمم، جدی و نترس است و لذا شرایط برای من بهوجود آمده بود و روی من دیگر بهعنوان یک خلبان ساده حساب نمیکردند. بنابراین بیشتر روی سخن خود را به بچههای گروهان خود و بچههای بسیجی که دیشب دنبال ما بودند و هنوز فرمانده آنها را ندیده بودم (برادر سینایی) نموده و داد زدم: «توجه داشته باشید، دشمن در حال پاتک است. همگی پشت خاکریز درازکش نموده و کاملاً خود را مخفی نمائید. هیچکس حق ندارد سر خود را از خط دپوئی که تازه زده شده، بالا ببرد تا دشمن بفهمد که ما ترسیدهایم و خود را پنهان کردهایم. کلیه بچههای آرپیجی زن با کمکهای خود حالت بگیرند و بهصورت سینهخیز پراکندهشده و در یک جا متمرکز نباشند. گلولههای آرپیجی را آماده کنند و خود را به دشمن نشان ندهند. آن قسمت که صدای من به آنها نمیرسد، به نیروهای آنطرف تر و طرفین بگویند قصد داریم عراقیها و تانکها را به غنیمت بگیریم. بگذارید تانکها کاملاً جلو بیایند؛ یعنی تا حدود 40 تا 50 متری و بهمحض اینکه نزدیک شدند، تانکهایی که در فاصله 250 الی 300 متری هستند را نشانهروی کرده و شلیک، بنا به دستور باشد. بدانید که مؤثرترین انفجار گلوله آرپیجی در 300 متری است و لذا رعایت این موضوع بشود.»
ثانیهها بهکندی میگذشت. تانکها به نیممتر پایینتر از خط دپوئی ما شلیک میکردند و تلی از گل و لای به هوا بلند میشد و بر روی بچهها میریخت. همگی خود را پنهان کرده بودند. بچهها در ته گودال خاکریز خط دپوئی بودند. خداوند به همه جوانان عزیز عنایت و قوت دهد. چه جوانان مخلص و حرفشنوی بودند؛ گویا من پدر آنها بودم. علاقه خاصی در بین آنان به من ایجادشده بود. یکی از بسیجیان، برادر حجتالاسلام علی فلاحی بود. به نزد من آمد و گفت من فرمانده شدهام. گفتم تو کی هستی؟ گفت برادر حاجآقا. گفتم سینایی کجاست؟ ناراحت شد و گفت شهید شد. گفتم: چه طور؟ پاسخ داد: دیشب پس از سقوط خاکریز اول و ادامه به این منطقه، تانکهای نفربر زرهی و تانکهای زرهی که قرار بود از روی جاده به ما ملحق شوند، رسیدند و سینایی روی یکی از نفربرها سوار شد. روی فضای باز و در حین حرکت نفربر مورد اصابت آرپیجی دشمن قرار گرفت و اکثر بچهها شهید شدند و او هم شهید شد. او همچنین گفت: شاید هم با گلوله خمپاره که بر روی نفربر اصابت کرد به شهادت رسیدند. خیلی ناراحت شدم. گفتم تو کجا بودی؟ گفت من با سایرین در منطقه پراکنده شده بودیم و کسی، کسی را نمیشناخت؛ کسی گوشبهفرمان فرمانده نمیداد. فرماندهی نبود که دستور دهد. به همین لحاظ اکنون بچهها خوشحالاند و گوشبهفرمان شما دادهاند. هر دستوری بدهید، بچهها اجرا میکنند. راضی شدم و سفارش لازم را به آنها کردم تا مبادا کسی بخواهد خودشیرینی کند و یک نفره شلیک نماید. دشمن باید مأیوس شود که ما در این نقطه حضور داریم، تا ضربه را خوب به دشمن وارد کنیم.
انتهای مطلب