دکتر بُدو  (3)
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی

دفع تهاجم عراق در شهر حمیدیه
بعد از تصرف ارتفاعات الله اکبر، عراقی ها سوسنگرذ را به اشغال خود در آوردند و تا حمیدیه پیش آمدند. تانک هایشان در بیابانهای اطراف حمیدیه پخش شده بود. آنها اموال مردم را غارت کرده و جنایات زیادی انجام داده بودند. افرادی از بسیج عشایری و سپاه خرم آباد و اهواز آمده بودند که بسیار رشید و شجاع بودند. آنها تا شب صبر کرده و طرح ها را تهیه کردند و نزدیک نیمه شب با نیروهای ارتش را افتادند. همه ار.پی.جی به همراه داشتند و میرفتند تا با یک شبیخون و نبرد بی امان دشمن را غافلگیر کنند. نبرد آن شب دیدنی و بی سابقه بود.
آن شب حدود 150 تانک عراقی در آتش خشم نیرو های دلسوخته و داغدار ما سوخت.
عراقی ها که اصلا فکر نمیکردند اینگونه مورد هجوم قرار گیرند، تعدادی از تانک هایشان را بر جای گذاشتند و بعد از چشیدن ضرب شست جانانه ای از ایرانی ها، چند کیلومتر عقب تر رفته، موضع گرفتند. آنها با این شکست دیگر تا پایان جنگ موفق نشدند حمیدیه را تصرف کنند البته عوامل دیگری هم در این پیروزی موثر بود از جمله آب زیدی که در اطراف حمیدیه انداخته شد و موجب در گل ماندن تعدادی از تانک های عراقی کردید. در این عملیات که به نام “شهید غیور اصلی” نامگذاری شده است، نامبرده به همراه “سروان مسعود آشوری” مسئول عقیدتی سیاسی تیپ 3 دشت آزادگان، به شهادت رسیدند. بعد از نبر حمیدیه یک روز نزدیک ظهر هواپیمایی در آسمان ظاهر شد. ابتدا گمان کردیم خودی است اما عراقی بود و ناگهان منطقه را شدیدا بمباران کرد. دو نفر شهید و هفت نفر مجروح نتیجه این حمله بود. یکی از نیرو های گردان هر دو پایش از کشاله ران قطع شده بود و هنگامی که او را به سرد خانه بیمارستان گلستان اهواز می بردم در حالی که دستانش در دستانم بود به شهادت رسید. بعد از بازگشت به منطقه، هر دو پایش را زی خاک پیدا کردم. چاره ای نبود. مجددا تا اهواز رفتم و پاها را به بدنش ملحق نمودم. در آنجا دیدم که پیکرهای زیاد دیگری را نیز آورده بودند.
من افسر بهداری بوم و میبایست همه مجروحان و شهدا را از صحنه درگیری به عقب میبردم. گرچه با دیدن این مناظر و صحنه ها قلبم متاثر می شد اما روحیه ای قوی پیدا کرده بودم و تحمل میکردم. یادم هست قبل از هر عملیات بچه ها پیش من می آمدند و میگفتند:
«دکتر جان اگر ما زخمی شدیم، سریع ما رو به عقب ببر تا روی زمین نمانیم»
بعضی هم وصیت میکردند و ادرس میدادند یا سفارش های دیگری میکردند که مثلا اگر شهید شدیم جنازه ی ما را به دست خانواده ما برسان. با خود می گفتم : «مگر دل من چه اندازه است؟ پس من سفارش هایم را به که بگویم؟»
چه مشکل بود دیدن صحنه های جنگ، درگیری، عقب نشینی، پیشروی، بمباران هوایی، جنگ توپخانه و تانک که تا پیش از آن تنها در فیلم ها دیده بودم.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده