عملیات آزادسازی ارتفاعات الله اکبر
ارتفاعات الله در شمال سوسنگرد قرار دارد. اولین عملیات مشترک و مهمی که بعد از شروع جنگ انجام دادیم، عملیات آزادسازی تپه های الله اکبر بود. این عملیات در 31 اردیبهشت 1360 یعنی قبل از عملیات ثامن الائمه انجام شد.
نیمه دوم فروردین 1360 از هوفل به طرف جایی که آن را «شهرک خوشنامی»نامیده بودیم حرکت کردیم. به محض رسیدن به آنجا بنا به دستور فرمانده گردان، «سرهنگ حسین حسیبی» مامور شدم مکانی را برای استقرار بهداری گردان و سنگر بهداری انتخاب کنم. یک تخت و یک برانکارد و کمی دارو وسایل پزشکی از اهواز تحویل گرفتم و بهداری مناسبی را تشکیل دادم. ستوان دوم «دکتر محمد سلطانی» هم که بر کارها مسلط بود جانشین من شده بود.
قبل از عملیات جلسات هماهنگی به صورت مکرر برگزار می شد. فرمانده گردان مرتب نکات لازم را گوشزد می کرد. همه سعی می کردند در کار خود کاملا توجیه شوند و از همه درباره وضعیت شان سوال می سد. یک روز با سرهنگ حسیبی برای شناسایی رفتم و وضعیت جاده، مسیر حمله، مسیر برگشت و برگرداندن مجروحان را شناسایی کردم. مسیر پر از شن و ماسه بود و خودروهای چرخ دار به هیچ وجه نمیتوانستند حرکت کنند. بنابرین دو دستگاه نفر بر زرهی M113، وسایل کمک های اولیه و تعداد زیادی برانکارد درخواست کردم. گروه های تخلیه مجروحان را سازماندهی کردم و برای هر گروهان پیاده، یک گروه کمک دهنده تعیین کردم و وظایف همه را به طور کامل یاد آوری کردم. به آنها توصیه کردم که با اسیران مهربانی کنند، مصدومان را یاری نمایند و مراقب وسایل و تجهیزات مجروحان خودی باشند. سه نفر را هم برای جمع آوری و یادداشت برداری از مجروحان و افراد زخمی تعیین کردم.
شب عملیات شهدای بزرگواری چون “دکتر مصطفی چمران” وسرلشکر شهید “سید مسعود منفرد نیاکی” فرمانده وقت لشکر 92 آمدند و برایمان صحبت کردند. دشمن موانع زیادی در اطراف خود ایجاد کرده بود. میادین مین و رمل های غیر قابل عبور از مشکلات این عملیات بود. گروه مهندسی رزمی ارتش باید با خنثی کردن مین ها معبری ایجاد می کردند تا رزمندگان حمله را آغاز کنند. کار سخت و دشواری بود.
شهید «سید مصطفی حجازی» که اهل تنکابن و از افسران وظیفه ی بسیار متدین و با تقوا بود و به دلیل رشادت بیش از حد از درجه ستوان دومی به ستوان یکمی ارتقا پیدا کرده بود، داوطلب عضویت در گروه های چریکی شد. او با من خیلی صمیمی بود. روز قبل از حمله در حالی که قران در دستش بود آمد و گفت:
«امروز غسل شهادت کردم و آماده ام».
دو نفر از سربازهای من در بهداری به نام های «احمد طرفی» و «مهدی صالحی» نیز داوطلب عضویت در گروه چریک شدند تا خط شکن باشند.
خودم برابر مقررات و شرح وظایف می بایست در ایستگاه جمع آوری و تخلیه ی مجروح که در دهی به نام «جلدیه» تشکیل داده بودیم می ایستادم و هماهنگی های لازم را انجام می دادم اما دلم طاقت نیاورد. سفارش های لازم را به بچه هایی که در ایستگاه تخلیه بودند کردمو وظایف هر یک را گوشزد نمودم و به سوالات شان پاسخ دادم سپس با اتکا به خداوند متعال با یک دستگاه نفربر، دو نفر بی سیم چی و دو نفر برانکارد بر همراه با گردان حرکت کردم تا همه جا، پا به پای رزمندگان باشم. «دکتر سلطانی» و «استوار رحیمی» را با دو گروه تخلیه به ترتیب به گروهان یکم و گروهان دوم فرستادم. خودم نیز گروهان سوم و ارکان ستاد گردان را پشتیبانی می کردم.
زمان حمله، مانند شب عاشورا، همه به نوعی عجیب با یکدیگر صمیمی شده بودند. مزاح می کردند. سر به سر هم می گذاشتند. چهره بعضی ها خیلی نورانی شده بود به قول بچه ها نور بالا می زد. همه به هم سفارش می کردند که اگر شهید شدند دیگری چه کند و اول به چه کسی اطلاع دهد و دوستان نیز متقابلا به یکدیگر سفارش می کردند. همه وصیت نامه می نوشتند. نیمه های شب که خواستیم حرکت کنیم، یکدیگر را سخت در آغوش فشردند انگار میخواستند یکی شوند. هیچ کدام نمی دانستیم صبح فردا همدیگر را خواهیم دید یا نه؟بچه ها یکدیگر را می بوییدند و می بوسیدند و زمزمه می کردند:«الهی عظم البلا و برح الخفا…»
انتهای مطلب