گردان‌های غیرسازمانی بلال (25)
شرح مستند از گردان‌های 821 و 831 غیرسازمانی بلال از یگان‌های نزاجا در اصفهان اسفند 1360 تا آبان 1361

چند دقیقه ای که به مسیر خود ادامه دادیم، او درباره آنچه پشت سر من غیبت کرده بودند، گفت. او می گفت به جهت اینکه من احتمال می دهم امشب شهید شوم، موضوع را به تو می گویم؛ اما من که تو را می شناسم و حقیقت را می‌دانم؛ بنابراین حرفی نمی خواهد بزنی؛ باعث دلخوری می‌شود. صحبت های ما حدود ده دقیقه طول کشید و ما همچنان به راه خود ادامه می دادیم که برادر عزیر جناب جعفر سلیمانی که قبلا ذکر نام او را بِه میان آوردم، خود را به من چسبانید و حین راه رفتن بنا کرد مرا بوسیدن و از من طلب بخشش کردن که من پشت سر تو غیبت کردم و بد گفتم. من درباره تو اشتباه می‌کردم. تو امشب با این روحیه و جسارت ثابت کردی که تمامی گفته های دیگران خلاف و گزاف بوده است. من به او می‌گفتم: «آخه مگر چه شده- موضوع از چه قرار است» و کاملا وانمود می‌کردم بی‌اطلاعم و همچنان به راه خود ادامه می‌دادم. به هر حال او از آنچه گذشته بود، سخنی به میان نیاورد. ولی من او را بخشیدم و گفتم که ما داریم می‌رویم شهید شویم. بنابر این هر کسی پشت سر من حرفی زده، او را حلال کردم. منورها زده و آسمان روشن شد. مدتی کاملا محدوده یگان ما در دید دشمن بود و دشمن سلاح‌های خود را روی ما متمرکز کرده و ما مجبور به درازکش شدیم. هرکسی به سمتی دراز کشید. من و کریمی در کنار هم دراز کشیده بودیم که ناگهان کریمی گفت: سوختم، سوختم. گفتم چه شده، گفت: من تیر خوردم؛ پاشنه پایم دارد می سوزد. از یک طرف بسیار ناراحت شده بودم و از طرف دیگر خدا را شکر می‌کردم که الحمدلله مسأله به همین جا خاتمه پیدا کرد و او را به عقب تخلیه می‌کنیم. در همان حال دراز کش به سراغ وی رفتم و به جستجوی خونریزی بودم که او می‌گفت پاشنه پایم می‌سوزد. با سر نیزه خود قصد بریدن بند پوتین او را نمودم تا پوتین را از پایش درآورم و او در جواب کار من می گفت پوتینم به راحتی از پایم در می آید و بند آن راحت است. پوتین را در آوردیم. پاشنه پا سالم بود و خبر از خونریزی نبود. گفتم اشتباه نشده، گفت که نه. دست بردم داخل پوتین او، دیدم پاشنه پای پوتین او بسیار داغ است. از بیرون بررسی کردم، دیدم که یک گلوله قوی چدنی در داخل پاشنه و پوتین او قرار گرفته و لاستیک پاشنه پوتین او را ذوب نموده است . با کارد، فشنگ را خارج کردم. گلوله هنوز داغ بود و نمی‌شد آن را کف دست نگه داشت. آن را زمین انداختم و گفتم: به‌خیر گذشت؛ امیدوارم مجروحیت تو به همین جا خاتمه پیدا کند.
منور هم تمام شده بود. شروع به حرکت نمودیم. به سلیمانی گفتم تو از عقب مواظب بچه‌ها باش و اگر اتفاقی افتاد، به من خبر بده تا بچه ها ما را گم نکنند. او در جواب گفت: تعدادی از بچه های ما مجروح شده اند. گفتم کجا؟ گفت در همان پشت خاکریز اول، پس از اینکه شما شروع به حرکت کردی. در اینجا بود که از مجروح شدن آقای ناصر زانیان زاده کاملا مطمئن شدم. به جعفر گفتم: در مسیر جای حرکت شنی تانک حرکت می کنیم؛ این جای شنی ظاهرا مستقیم است و ما مشکلی نداریم و مطمئنا مین در مسیر ما نیست.
ماه در آسمان می تابید و بالای سرما قرار گرفته بود. دستک‌های میادین مین کاملا مشخص بود و نور از آن‌ها ساطع می‌شد. بعضی‌ها می‌گفتند این دستک‌های دشمن شبرنگ است و ما که از مقابل آن رد می شویم، قطع و وصل می شود و دشمن حدود ما را می‌فهمد. به هرحال کاری نمی‌توانیم بکنیم. ما در سمت خود حرکت می کنیم و ادامه می دهیم تا به خاکریز دشمن برسیم. در تاریکی شب، خاکریز دشمن شبیه بلندی سیاهی بود و از سینه آن، رگبارهای گلوله به سمت ما شلیک می‌شد. پارساپور هم‌چنان مانند شیر می‌غرید و بچه ها را ترغیب به حرکت می‌کرد و می‌گفت: ما از سایر یگان‌ها عقب‌تر هستیم. در این میان، چند نفربر زرهی از ما رد شدند و به سمت جلوتر رفتند. من مطمئن شدم که ما نسبت به یگان‌های همجوار عقب تر هستیم و لذا سرقدم‌ها را بلند کردیم. کریمی گفت اگر دیگر منور بزنند، هرگز نمی خوابیم. اگر قرار است کشته شویم، نمی‌خواهیم ‌در حالت درازکش کشته شویم؛ لذا حرکت را سریع‌تر نموده و کم‌کم به خاکریز دشمن رسیدیم. ناگهان یکی از بچه ها گفت الله اکبر و همگی به سمت خاکریز یورش بردند. هرکس برای خود به‌نوعی عمل می‌کرد. یکی تیراندازی می‌کرد؛ یکی پشت خاکریز دراز کشیده بود و نارنجک خود را به آن طرف پرتاب می‌کرد و هرکس به کاری مشغول بود. چند دقیقه‌ای گذشت. ظاهرا آرامش برقرار شده بود. تعدادی از بچه ها در بیابان بعد از خاکریز شروع به دویدن کردند و رفتند. پرسیدم: اینها کی هستند؟ گفتند به دنبال عراقی های فراری می دوند. یک تیربار دوشکا به دست ما افتاد. آن را برداشتیم؛ خواستیم از آن اسنفاده کنیم، اما حتی یک عد گلوله هم نداشت. یکی از بچه ها گفت: بی انصاف‌ها تا آخرین گلوله شلیک کردند. یک دستگاه گریدر نیز آنجا بود. بچه‌ها سراغ آن رفتند. خواستند آن را با نارنجک منفجر کرده و به آتش بکشند؛ اما فرمانده گردان گفت: دست نگهدارید؛ آن را سالم می خواهیم. به نزدیک آن رفتیم. در زیر آن سیاهی شب بیش از حد نمایان بود. بررسی کردند و گفتند: عراقی‌ها روغن موتور آن را خالی کرده اند که قابل حرکت نباشد و امکان روشن کردن هم وجود ندارد.
بچه ها شروع به پاکسازی خاکریز کردند. پس از حدود یک ربع، تعدادی از بچه ها و بسیجی‌ها در حال آمدن بودند و داد و فریاد کردند: شلیک نکنید، آشنا هستیم. رمز بچه ها الله اکبر بود. با گفتن الله اکبر کسی تیراندازی نکرد. تعداد زیادی بودند. به ما که رسیدند، دیدیم تعداد پنج الی شش نفر از نیروهای ایرانی بودند و حدود 30 نفر عراقی که همگی به اسارت درآمده بودند.
حدود نیم ساعت پشت خاکریز مستقر شده بودیم. فرمانده گردان موفقیت را گزارش نمود. بچه های گردان مجاور که با ما مخلوط شده بودند. نیز. آن‌ها گفتند ما فرمانده گردان نداریم و فرمانده ما شهید شده است. من به دنبال معاون گردان گشتم و یک نفر را معرفی کردم. من به او گفتم حرکت کنید. او گفت ما فرمانده نداریم. من داد زدم و بچه ها را خبر و در میان جمع اعلام کردم که من هم اکنون شما را به عنوان فرمانده گردان منصوب نمودم؛ حرکت کنید. او گفت: ما روحیه خود را از دست داده‌ایم. با فرمانده گردان در میان گذاشتم. او گفت اشکالی ندارد. به اتفاق حرکت کرده و همین کار را هم کردیم. و دو گردان با هم حرکت کردیم. سیل خروشان نیرو در میان دشت راهی خاکریز بعدی شد.
در این میان برادر شمس، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل را دیدم؛ کمی ناراحت بود. ظاهرا یکی از دوستانش شهید شده و در غم از دست دادن آن عزیز بود.
فرمانده گردان دائما در حال تماس با تیپ بود. آنها از ما تعریف می‌کردند و ما را قهرمان
جنگ می‌نامیدند. تیراندازی بسیار کم شده بود؛ ظاهرا دشمن با ما فاصله‌ای قابل ملاحظه نداشت و ما هم‌چنان ادامه می‌دادیم. در فاصله ای دور دست، سمت چپ‌مان و جلوتر، انفجار نفربر و تانک را مشاهده‌ کردیم. ظاهرا یکی از نفربرهای ما را با آرپی‌جی زده بودند و درگیری شده بود. ساعت حدود یک بعد از نیمه شب بود. یکی از فرماندهان گروهان گردان ابوالفضل از ناحیه پا تیر خورده بود. او درخواست کرده بود که او را در بیابان رها نکنند؛ لذا دو نفر او را با برانکارد حمل می‌کردند و پا به پای نیروها او را هم جلو می‌آوردند تا صبح شود و صبح نیروهای امداد او را تخلیه نمایند. تیراندازی باعث شکستن قلم ساق پای او شده بود؛ به‌همین خاطر پای او را محکم بسته و باندپیچی کرده بودند. هر نفر بسته‌های کمک های اولیه به همراه داشت و از این لحاظ کسری نداشتیم. نفرات خیلی خسته شده بودند. راه پیمائی چندین کیلومتر انجام شده و یک خاکریز فتح شده بود و آن را پشت سر گذاشته بودیم.
کم‌کم از ناحیه سمت راست هم به ما تیراندازی می‌شد. گفته بودند یگان‌هایی هم از غرب یعنی سمت راست، خاکریزهای دشمن را فتح و پاکسازی می‌کنند و جلو می‌آیند. اما ظاهرا این کار نشده بود و آنها در همان ابتدای درگیر بودند. می‌گفتند شما به مسیر خود ادامه دهید. هرچه جلوتر می‌رفتیم، آتش از سمت راست بیشتر و قوی‌تر می شد و انبوه آتش پرحجم تر می شد.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده