دکتر بُدو  (12)

دشواری برخورد با مجروحان
در طول دفاع مقدس و در همه روزهای سال، یگان های بهداری پشت خاکریز ها و سینه به سینه دشمن حضور داشتند. ما در دسته های تخلیه ی مجروح بودیم و باید در خط مقدم در شرایطی که مرتب تبادل آتش وجود داشت زخمی ها را جمع آوری می کردیم.
و بعضی شب ها گشتی های شناسایی ما روی مین میرفتند و مجروح می شدند. در آن تاریکی، وقتی میخواستیم آنها را برداشته به عقب بیاوریم، زخم هاشان مشخص نبود که پانسمان کنیم و حتی یک رگ هم نمیشد از آنها بگیریم. سر تا پای آنها خونی بود و نمی دانستیم زخم کجاست و کجا را باید ببندیم؟
دلمان کباب می شد خون از آنه میرفت و روح از ما. چه صحبت هایی میکردند، چه چیزهایی میگفتند! چه اشاراتی داشتند! به چه عرفانی می رسیدند! بعضی از آنها لبخند می زدند. گاهی چشمک می زدند که ما گرفتیم و رفتیم و شما فکری به حال خودتان بکنید.
«سبکبالان خرامیدند و رفتند» ما آنها را می بردیم معراج و باز می گشتیم، گرچه آنه زودتر به معراج رفته بودند. کارمان تا پایان عملیات همین بود. خدا به من توفیق داده بود از همان 31 شهریور یعنی روز اول جنگ تا آخر تو خط باشم و هر روز این صحنه ها را ببینم. زمانی که رزمندگان جلو می رفتند بچه های بهداری با آنها جلو می رفتند و مجروحان را برداشته و از همان معبر با وجود همه موانع به عقب می آوردند و در بسیاری از موارد خودشان هم مورد اصابت قرار می گرفتند.
شاید بتوان گفت، سخت ترین وظیفه به عهده ی بچه های بهداری بود که می بایست دوستان عزیز خود را از خط مقدم به عقب می آوردند; دوستانی که تا لحظه ای قبل با آنها بودند، در کنارشان می جنگیدند، همراه آنها زندگی و در سنگر راز و نیاز می کردند. حالا باید پیکر خون آلود و بدن متلاشی شده آنها را که داشتند اخرین نفس ها را می کشیدند، در آغوش گرفته و به عقب می بردند. و در این شرایط می بایست جلوی احساسات خود را گرفته لبخد می زدند و به سایرین روحیه می دادند.
گاهی تعداد مجروح آنقدر زیاد بود که فرصت نداشتم زخم هایشان را ببندم. به ناچار مثل مرغی که دانه بر می دارد آنها را از روی زمین جمع می کردم. تنها نفربری که مجروحان را به عقب می برد، نفربر من بود. گاه به قدری شرایط سخت می شد که برای یک نفر مجروح نمی توانستیم به عقب برویم یعنی حرکت با کمتر از ده نفر مجروح مقرون به صرفه نبود چون فاصله ما ب عقب زیاد شده بود و رفت و برگشت زمان زیادی می گرفت. لذا باید مجروحان را جمع کرده نگه می داشتیم حال تصور کنید پزشکیار باید چه روحیه ای داشته باشد تا بتواند زیر باران آتش دشمن این طور به مجروحان رسیدگی کند و آنها را آرام نگه دارد؟ مجروحانی که بعضا جراحت بزرگی داشتند.
یک بار اطلع دادند گلوله ای کنار تانکی خورده و نفرات به شدت مجروح شدند. به دلیل وجود رمل ها نمی شد، جان پناه درست کرد لذا من زیر نفربر پناه گرفته و سنگر درست کرده بودم. بقیه هم به همین ترتیب زیر تانک ها بودند باید فاصله صد متری با تانک اسیب دیده را در این رمل ها می دویدم. این کار مثل دویدن در آب بود چون تا زانو در رمل فرو می رفتیم. به هر سختی که بود خود را به محل حادثه رساندیم. اولین مجروح، سروان “فریبرز تاج محرابی” که ترکش به پیشانیش خورده و داخل رفته بود. ایشان بعدا به دلیل شدت جراحت بازنشسته شد و الان هم حال مساعدی ندارد. وقتی دست نفر دوم را کسیدم ، دیدم دستش آمد ولی خودش نیامد. پای او را گرفتم ولی پایش هم کنده شده بود! سومین نفر را که بیرون آوردم، گفت چشمم را هم بیاور. چشمش تخایه شده آن طرف تر افتاده بود. نفر بعدی را که بیرون کشیدمف دیدم که یک عضو درازی هم همراهش آمد که با کمال تعجب دیدم روده اش است! روده را سر جایش گذاشتیم و سریع با یک عدد باند شکمی آن را بستیم.
مجروحان را با نفربر شنی دار بعد از طی مسافت زیادی در دل تپه های رملی به ایستگاه جمع آوری که محل تجمع آمبولانس های چرخ دار بود رساندیم تا به اهواز اعزام شوند.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده