ارتش در فاو (عملیات والفجر8) (20)
هوانیروز در عملیات والفجر8

سرهنگ خلبان نادر پاویز (خلبان بالگرد 214)
در عملیات والفجر8 تیمهایی از هوانیروز در مناطق چنانه و عین خوش مستقر بودند. این تیمها شامل نیروهای فنی پروازی و بالگردهای مختلف (شنوک – 214 –206 ـ کبرا) می شدند که وظیفه داشتند ضمن اجرای آتش و درگیری با دشمن نسبت به تخلیه مجروحان و شهدا، تدارکات نیروی انسانی و مهمات و آذوقه رزمندگان را هم به مناطق عملیاتی برسانند.
در یکی از روزهای عملیات از تیم ما که در چنانه مستقر بود، برای تخلیه مجروحان فاو کمک خواستند. در آن روز هم پرواز من خلبان عطاءالله شادمان بود. وظیفه ما پرواز از چنانه به فکه و حمل مجروحان به پایگاه دزفول و بیمارستان شهید کلانتری بود. مجروحان ضربه مغزی را هم می بایست به بیمارستان اهواز منتقل می‌کردیم.
در آن روز هوا بارانی بود عراق اقدام به حمله از طریق فکه کرده بود. ما هم در حالی که باران به شدت می‌بارید و ابر و مه غلیظی منطقه را گرفته بود به پرواز در آمدیم. در آن مناطق آنقدر پرواز کرده بودیم که این جور مسائل مشکل خاصی برایمان به وجود نمی‌آوردند.
تخلیه مجروحان سه روز ادامه پیدا کرد. در آن مدت از صبح تا غروب آنچنان خلبان و کادر فنی درگیر تخلیه و کار بودند که فرصت سر خاراندن نداشتند. مشکل ما بیشتر وجود هواپیماهای دشمن بودند که در مسیر رفت و برگشت موی دماغمان می شدند. بمباران آنها بی وقفه ادامه داشت و ما هم نترس به کارمان ادامه می دادیم. اما در کنار آن بمبارانها سه فروند هواپیمای دشمن هم بودند که صبـح و عصر سر ساعت معین می آمدند و بمباران می کردند و ضربه می زدند و می رفتند. بیشتر از همه عملیات این سه فروند بود که بد داغی روی دل ما گذاشته بودند و هیچ وقت هم هدف واقع نمی شدند.
عصر روز سوم خسته و کوفته از عملیات و تخلیه به عین خوش بازگشتم و هلیکوپتر را در گوشواره‌ای فرود آوردم. موتور را خاموش کردم و در حال بررسی کتاب پرواز بودم که صدای کروچیف (خدمه پروازی) از بیرون در گوشم نشست: «نادر بیا پایین صدای هواپیما می آید».

که ایستاد می با نگاه از در نیمه باز به او گفتم: «ملخ آیم ». توقف ملخ از هلی‌کوپتر پیاده شدم و کنار خاکریز گوشواره بی حال نشستم. کروچیف درست گفته بود. صدای هواپیما از سمت راست به گوش می‌رسید و می دانستیم که همان هواپیماهای بزن و در رو هستند. ضمن برخاستن به دیگر افراد گفتم:
از هلی‌کوپتر دور شوید که اگر بمباران کردندآتش نگیریم.آمدیم درپشت گوشواره نشستیم و چشم دوختیم به هواپیماهای دشمن که حالا به وضوح در آسمان پیدا بودند. همانطور که مانور آنها را نگاه می کردم چشم به آسمان بالای آنها دوختم و با همان خستگی گفتم: «خدایا یک جوری که خودت میدانی روی اینها را کم کن که بد جوری ما را چزانده‌اند. آخر این نمی شود که روزی دو مرتبه ما را بمباران کنند و هیچوقت هم هدف قرار نگیرند».
خدا خودش شاهد است، هنوز درد دلم تمام نشده بود که یک مرتبه دود آتش از دم و بدنه یکی از هواپیماها بیرون زد و تعادلش بهم خورد و به زمین سقوط کرد. با وجود اینکه مسافت ما تا سقوط دور بود، اما چنان به زمین اصابت کرد که صدای برخورد و متلاشی شدن آن هم بگوش ما رسید بچه‌ها با دیدن این صحنه از جا برخاستند و یکی از آنها به من گفت، نادر بلند شو برویم سنگر، وضع دارد وخیم می شود!
من که هنوز در کیف و حال سقوط هواپیما بودم معترض گفتم: «من تازه، یک کم دلم خنک شده نترس الان تماس می‌گیرند که بیائید خلبانش را تخلیه کنید.» با اصرار بچه‌ها به سنگر رفتم. در حال باز کردن بند پوتین بودم که تلفن قورباغه ای زنگ زد و خبر دادند (پرواز کنید سمت رودخانه دویرج و خلبان را که دستگیر کرده ایم تخلیه کنید).
با پروازی سریع خود را به منطقه ای که گفته بودند رساندیم. خلبان عراقی را بیهوش و زخمی روی برانکادر خوابانده بودند. او را داخل هلیکوپتر گذاشتند و ما به عین خوش پرواز کردیم. وقتی کنار برانکادر همراه او به بیمارستان لشکر میرفتم با دیدن ناخن‌های بلند و سر و وضع کثیف و فلاکت بارش بی اختیار خنده ام گرفت و به خودم گفتم: (این هم مثل ما در به دره).
داخل بیمارستان وقتی پزشک آمد بالای سرش وضعیتش را از او پرسیدم. دکتر گفت؛ وخیم است و باید به بیمارستان اهواز تخلیه شود. ضربه مغزی شده. به او گفتم « اگر اینطور است تا شب نشده او را به اهواز منتقل کنیم ».
که ایستاد می با نگاه از در نیمه باز به او گفتم: «ملخ آیم ».
دکتر گفت:‌ خیر، فرمانده لشکر گفته باید بهوش بیاید تا از او بازجویی کنیم.
سریع خود را به فرمانده لشکر رساندم و گفتم: این خلبان که قادر به مصاحبه نیست، اگر زمان بگذرد و هوا تاریک شود ما قادر به پرواز نیستیم و او خواهد مرد.اجازه دهید او را به بیمارستان اهواز برسانیم. فرمانده لشکر در مقابل منطق من تسلیم شدو من از اینکه با برداشت از تعالیم خوب اسلامی‌توانسته بودم جان خلبانی را هر چند دشمن نجات دهم و شبانه او را به بیمارستان برسانم، بر خود می‌بالیدم.

انتهای مطلب

منبع: عملیات والفجر8(ویراست دوم)، اسدی، هیبت الله، 1400، ایران سبز، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده