بفرما شربت شهادت
در یکی از روزهای نبرد در تپه سبز، داخل نفربر برای بچه های بهداری صحبت می¬کردم و گاهی با لطیفه ای یا حرکاتی، سر به سرشان می گذاشتم و آنها را می خنداندم. با این که در دلهامان طوفانی بر پا بود؛ خنده از روی لب ها کنار نمی رفت و با این خندها سختی و مشقت کار را فراموش می کردیم. به بیرون نفربر رفتم ودر یک کتری بزرگ شربت آبلیمو درست کردم. از کلمن هم مقداری یخ در آوردم و داخل کتری ریختم.
گفتم: بچه ها شربت را آوردم. گفتند: منظورت شربت شهادت است؟ و همه خندیدند.
گفتم: اول به آنهایی میدهم که نور بالا می زنند.
کتری را مقابل هر کدام گرفته و می گفتم: بگذار به تو شربت شهادت بنوشانم. آنها هم هر کدام یک لیوان از آن می نوشیدند و می خندیدند.
«سرباز عبد الهادی مصلی نژاد» که بچه شیراز بود از نفربر دیگری پیش ما آمد. به او هم شربت دادم. در این لحظه یکی از بچه ها از بیرون نفربر مرا صدا زدگفت: «بیا کارت دارم» با خروج از نفربر به محض اینکه پایم به زمین رسید صدای انفجار مهیب از روی نفربر برخاست. تا آن وقت صدایی به آن مهیبی نشنیده بودم. موج انفجار باعث شد روی زمین بیفتم. فکر کردم در دنیای دیگری هستم و شهید شده ام. گلوله خمپاره ای روی سقف نفربر خورده بود. تکانی خوردم و بلند شدم. دست و پایم را نگاه کردم. زخمی نشده بودم. صدای ناله و فریاد بلند بود. داخل نفربر پر از دود شده بود. همه کمک می خواستند ومرتب مرا صدا می زدند. دست های «احمد طرفی» زخمی شده و از چشمانش خون می آمد و فریاد می زد: کور شدم، کور شدم. سرباز «شهرام منصور آبادی» چشمش را گرفته بود. مصلی نژاد دست و پایش زخمی شده بود. سرباز«باقری» هم دستش زخمی شده بود. چه مصیبتی. همه دوستان داخل نفربر که همراه و یاورم بودند به این روز افتاده بودند. صدای یا حسین (علیه السلام) و یا ابولفضل(ع) ویا خدا بلند بود. برای چند لحظه حال خودم را نمی فهمیدم. در طول جنگ این اولین باری بود که چنین حالتی پیدا کرده بودم. زود به خودم مسلط شدم و شروع به بستن زخم بچه ها کردم. به هر کدام می رسیدم در حالی که زخمهایشان را می بستم به او دلداری هم می دادم.
می گفتم: « چیزی نیست. یک زخم سطحی است، زود خوب می شوی»
زخم های راننده نفربر هم بستم و روی صندلی نشاندمش و به کابین راننده رفتم و نفربر را روشن کردم. فکر می کردم با آن ضزبه ای که خورده است روشن نشود اما نفربر مردانگی کرد و روشن شد. حرکت کردم. خداوند به ما رحم کرده بود که گلوله ای که به نفربر خورده بود گلوله خمپاره 60 میلی متری بود و قدرت آن را که به داخل نفربر نفوذ کند نداشت و تنها ترکش های آن از سقف نفربر وارد شد بود. باک گازوئیل هم ترکش خورده بود و گازوییل داشت به روی وسایل و بچه ها می ریخت. سرباز طرفی با صدای بلند و تند تند عربی صحبت می کرد. فکر می کنم داشت وصیت می کرد و گاهی به من سفارش هایی می کرد که به خانواده اش چه پیامی بدهم. رضا باقری هم مرتب فریاد می زدند: « مٌردم،مٌردم» اما مصلی نژاد کاملاً ساکت بود و ذکر می گفت. منصور آبادی هم دستهایش را روی چشم هایش گرفته و هیچ نمی گفت. به بچه ها که نگاه می کردم قلبم آتش می گرفت. بغض راه گلویم را بسته بود. شما اگر سانحه یا تصادفی را ببینید با دیدن زخم هایی که نمی شناسید متاثر میشوید؛ تصور کنید دوستان من که مدت زیادی با آنها هم سنگر بودم و کاملا با آنها مانوس شده بودم ، زخمی شده و در خونشان غوطه ور بودند و با وجود غوغایی که در دلم بود به آنها دلداری می دادم و آنها را به عقب می بردم.
وقتی به ایستگاه تخلیه ی مجروحان رسیدیم، سایر بچه ها با دیدن رفقای زخمی خود خیلی ناراحت شدند. آنها را سریع از نفربر خارج کرده، روی برانکارد گذاشتند و آمبولانس ها حرکت کردند. حین بازگشت خیلی ناراحت بودم. تنها شده بودم. بغضم ترکیده و گریه امانم را برید. وقتی رسیدم سروان «نبی کریمی» فرمانده گروهان ارکان را دیدم. مشغول تدارکات خط بود. تا مرا دید بغلم کرد. سرم را روی دوشش گذاشتم و حسابی اشک ریختم. وقتی کمی سبک شدم دوباره به خط برگشتم و مجددا در بالای تپه سبز که جای بسیار خطرناکی بود، در کنار سایر برادران گردان که مردانه از آن تپه مراقبت میکردند ایستادم.
انتهای مطلب