دکتر بُدو  (21)
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی

کورک شادی بخش
پشت پای «ستوان ابراهیمی» کورک بزرگی زده بود که هر روزسر ظهر می آمد پانسمانش می کردم. تا بچه ها او را از دور می دیدند، می خندیدند که باز وقت نهار پیدایش شد. محل کورک خیلی درد داشت. گاهی یکی از بچه ها از پشت سر آهسته محل کورک را فشار می داد و لی او با وجود دردی که می کشید ناراحت نمی شد و بر عکس در یک حرکت نمایشی، آخ بلندی می گفت و سریع عکس العمل نشان داده حرکتی موزون به کمر می داد که موجب خنده ی همه می شد.
در منطقه چزابه هم گاهی اوضاع خنده دار می شد زیرا به خاطر شلوغی جلوی سنگر، مرتب آنجا را می کوبیدند. بچه ها به محض شنیدن صدای گلوله به داخل سنگر هجوم می آوردند و با پوتین گلی تا روی پتوها می آمدند. به دلیل عجله آنها درب سنگر همیشه خراب می شد و باید درستش می کردیم. درب سنگر کوتاه بود و بچه ها می بایست دولا می شدند. گاهی فقط سرشان را درون سنگر می کردند و قسمت پایین بدنشان بیرون می ماند. آن وقت من داد می زدم: « بابا موتورت را هم بیار تو ترکش می خوره» وهمه می خندیدند .
مبارزه با تعلقات
دو ماه و نیم از شروع جنگ تحمیلی گذشته بود 48 ساعت مرخصی گرفتم.
دخترم مریم بزرگ تر شده بود. 4ماهه بود و مرا نمی شناخت. خیلی دوست داشتنی شده بود. وقتی می خندید همه ی غم ها رو فراموش می کردم. 48ساعت به سرعت تمام شد و می بایست دل می کندم. نگاهی به او انداختم به رویم خندید. همان قدر که من دخترم را دوست داشتم دیگران هم فرزندانشان را دوست داشتند. به همین دلیل می بایست به جبهه بر می گشتم. اگر جلوی دشمن خالی می ماند به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کرد وخانواده های بسیاری را داغدار می کرد. مهر دخترم نمی بایست مرا از انجام وظیفه باز دارد. جنگ ایران و عراق نبود، بلکه همان طور که امام فرموده بود همه ی کفر با همه¬ی اسلام می جنگید و این وظیفه ما را سخت تر می کرد.
به هر صورتی بود از دخترم خداحافظی کردم و با بوسه ای بر گونه اش از او جدا شدم و در اتوبوس و در حال عزیمت به جنوب چشمانم را می بستم تا چهره زیبایش را بهتر بتوان تجسم کنم.

انتهای مطلب

منبع: دکتر بُدو، منتظر رضا، 1401، چوگان، تهران

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده