امداد در خطوط مقدم
ما زمان تخلیه¬ی مجروح را از استاندارد جهانی آن به کمترین زمان تقلیل داده بودیم و در کمتر از 30 دقیقه مجروح از خط مقدم به ایستگاه¬های تخلیه یا بیمارستان¬های صحرایی منتقل می¬شد. این باعث شده بود تا شمار تلفات ما کاهش پیدا کند.
دلیل این موفقیت این بود که اولا پزشکان و پرستاران را از عقب به جلو کشانده و بیمارستان¬های صحرایی ثابت سوله¬ای و زیرزمینی را درست در پشت خطوط ایجاد کرده بودند و پزشکان ما زیر گلوله¬های موشک و خمپاره در جایی که قبلا حضور پزشک متخصص در چنین منطقه¬ای غیرممکن بود، به مداوای مجروحان می¬پرداختند.
ثانیا رزمندگان در اسرع وقت و با جرأت و جسارت مجروحان را منتقل می¬کردند و به عنوان مثال یک گشتی شناسایی در خط مقدم روی مین رفته و رزمندگان، با انفجار مین¬های منور و جهنده مجروح شده بودند. بچه¬های بهداری در این گونه موارد برانکارد را برداشته و سینه خیز می¬رفتند و مجروح را از منطقه-ی مین برداشته و با همان حالت سینه خیز می¬آوردند. بعضاً مسافت 50- 100 متر را سینه خیز طی می-کردند.
همچنبن، ما دست به ابتکار زده و مجروحان را با نفربر شنی دار تخلیه می¬کردیم زیرا آمبولانس¬های چرخ دار آسیب پذیری زیادی داشتند. برای این منظور چند دستگاه نفربر M113 گرفته بودم و بدین ترتیب امنیت مجروح و پرستار و بهیار بهتر حفظ می¬شد.
در ده هوفل تقریباً روزی یک زخمی داشتیم. مجروحان را با آمبولانس کمی عقب¬تر می¬بردیم سپس با برانکارد به آن طرف خاکریز منتقل می¬کردیم و از آنجا با قایقی که آماده کرده بودیم به سمت دیگر ساحل و بیمارستان دولتی شهید چمران در سوسنگرد می¬بردیم. در بیمارستان سوسنگرد غوغایی بود. اتاق عمل 24 ساعته فعال بود و پزشکان و پرستاران دائم در حال تلاش بودند و لحظه ای استراحت نمی کردند. از سراسر جبهه های آن منطقه مجروحان را به بیمارستان می آوردند. ستوان «فرامرز دودانگه» دوست قدیمی ام که قبلا در بهداری لشکر 16 قزوین بود به همراه همه پرسنل بهداری این لشکر در این بیمارستان خدمت می کردند.
دکتر بدو
صبح روز دوازدهم شهریور 1360 در شحیطیه روز دیگر و نبردی دیگر آغاز شد. عراقی ها از صبح زود شروع به ریختن آتش سنگین کردند. حدود ساعت شش صبح بود آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و خنکی دلنواز صبحگاهی هنوز در جسممان بود که صدای گلوله توپ را شنیدم.
بعد آن صدای انفجار و فریاد بچه ها که می گفتند: «دکتر بدو» بلند شد. با این صدا کاملا آشنا شده بودم. هر وقت می گفتند «دکتر بدو» می فهمیدیم که قامت سرو دلاوری بر زمین افتاده و در خون خود غلتیده است.
در رمل های ماسه ای شروع به دویدن کردم. دویدن در میان شن و ماسه خیلی سخت بود. با هر قدم در رمل ها فرو می رفتیم و بیرون می آمدیم به راننده نفربر گفتم سریع حرکت کند و دنبال من بیاید و مواظب بچه های که از دیشب زیر نفربر خوابیده بودند، باشد. به محل انفجار که رسیدم دیدم که گلوله توپ کنار تانک فرمانده گروهان منفجر شده و شش نفر که زیر تانک دراز کشیده بودند همه بر اثر ترکش زخمی شده¬اند.
ستوان یکم “فریبرز تاج محرابی” که به “ببر صحرا” معروف بود و شب پیش به آنجا آمده بود،”ستوان یکم عطارزاده” فرمانده گروهان تانک که بعدها در عملیات دیگری به شهادت رسید. “ستواندوم وظیفه حیدری” و سه نفر درجه دار دیگر که اسامی آنها را به خاطر ندارم. با زحمت آنها را از زیر تانک خارج کردیم. نفربر بهداری رسید و یکی یکی مجروحان را به داخل نفربر منتقل و آنها را به عقب تخلیه کردیم.
انتهای مطلب