دکتر بُدو  (23)
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی

شرمنده نگاه شهیدان و مجروحانم
چند روز بعد ستوان یکم «فیروز عباس پور» که بعد از عملیات درجه گرفته بود و به سروانی ارتقاء پیدا کرده بود به دسته بهداری آمد ودر سنگر من نشست. ایشان از ما تشکر کرد و گفت:
«دکتر! انصافا در تمام لحظه های سخت در کنار ما بودی در حالی که می توانستی با تشکیل ایستگاه امداد و درمان، در عقب بمانی و گروه های تخلیه مجروح را جلو بفرستی اما خودت با نفربر همه جا حاضر بودی. من صمیمانه از تو تشکر می کنم» گفتم: «این وظیفه ای است که بر گردن ماست و هرچه کنیم باز احساس می کنیم کم است. ما وقتی به مجروحان و شهیدانی که به عقب می بریم نگاه می کنیم، شرمنده می شویم». در تپه سبز به خاطر آتش شدید دشمن و حجم کم زمین، تلفات زیادی داشتیم و بچه ها مانند گل پر پر می شدند اما با وجود این که پیکر هم سنگران شهید یا مجروح خود را به چشم می دیدند و می دانستند که شاید نفر بعدی خود آنها باشند، باز با روحیه ی قوی و نشاط کامل پایداری می کردند و به مرگ سرخ لبخند می زدند.
خواب در زیر باران گلوله
سنگرهای بهداری را در دره ای قرار داده بودم. دو طرف دره را تپه ای کوتاه فرا گرفته بود. سنگرهای اورژانس و استراحت سربازان با الوار و گونی های شن درست کردیم. بولدوزر مواضعی را برای آمبولانس و نفربر درست کرد تا از ترکش ها در امان باشند.
سرباز «مختار باقری» که اهل ساری و خیلی قوی هیکل بود، لخت شده بود و الوارهایی را که ما چهار نفر بلند می کردیم به تنهایی روی پشتش می گذاشت و از دره و تپه بالا و پایین می برد و خسته هم نمی شد. این کار او تعجب همه را بر انگیخته بود.
روز بعد فرمانده گردان «سرهنگ حسیبی» آمد و گفت:
«روی سنگرها را خاک بریزید یا گونی شن بگذارید تا از ایمنی بیشتری برخوردار باشند».
بعدها دیدیم که درست می گفت زیرا ما نتوانستیم بیش از یک هفته در آنجا بمانیم چون منطقه ثبت تیره شده بود و دشمن دقیقا آنجا را می کوبید. آن قدر گلوله به آن نقطه خورده بود که بشکه های روغن موتور و تانکر آب و وسایل دیگر سوراخ سوراخ و مثل آبکش شده بود.
یک شب یک نفر زخمی شد. هربار می خواستیم برای انتقال او حرکت کنیم گلوله ای کنارمان به زمین می خورد و منفجر می شد. با زحمت آمبولانس را روشن کردیم و مجروح را به عقب انتقال دادیم.
صبح به فرمانده گردان گفتم: «باید محل سنگرهای بهداری را تغییر دهیم».
ایشان موافقت کرد. مکانی را انتخاب کردم و بعد از شناسایی، سنگرها را خراب کردیم و وسایل را به سنگرهای جدید انتقال دادیم. الوارها را با نفربر به محل سنگر جدید بردیم و تا عصر سنگرهای جدید را درست کردیم. هوا خیلی گرم بود. حسابی عرق کرده بودیم. تا خواستیم دراز بکشیم و استراحت کنیم، تلفنی اطلاع دادند در گروهان سوم یک نفرمجروح شده است. به سرعت راننده نفربر، سرباز، “داریوش لرکی” را صدا کردم و با دو سرباز برانکاردبر حرکت کردیم. زخمی یک درجه دار بود. او را برداشتیم و سریع به ایستگاه امداد تیپ منتقل کردیم و دوباره برگشتیم. از شدت خستگی روی وسایل پراکندهمان خوابمان برد.آن قدر خسته بودیم که آن شب دشمن هرچه گلوله شلیک کرده بود اصلا نفهمیده و تا صبح خوابیده بودیم.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده