دکتر بُدو  (32)
خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی

غسیل الملائکه ی جبهه ها
ستوان شهید “حمید عابدی جبلی” افسر بسیار شجاعی بود. علیرغم چثه ی کوچک و ضعیف ، روح بزرگی داشت و اصلا ترس در وجودش راه نداشت. در همه¬ی عملیات ها سعی می کرد از عراقی ها غنیمت بگیرد. در بستان یک لودر از عراقی ها گرفت که بعد از آن بیشتر کارهای ما را مثل سنگر زدن و ایجاد مواضع و خاکریز و … انجام می داد و دیگر نیاز نبود مرتب درخواست کمک کنیم. در عملیات فتح المبین هم یک دستگاه تویوتا پاترول سفید رنگ را به غنیمت گرفت.
او حتی در کمک کردن به مجروحان در زیر آتش سنگین دشمن به ما کمک می کرد که از موارد آن می توان به انتقال مجروحان با قایق بادی از جزیره جنوبی مجنون اشاره کرد. هرگاه به او اصرار کردیم ازدواج کند می خندید. یک لحظه هم خنده از لبهایش محو نمی شد. سرانجام توصیه ها اثر کرد.
هفت روز قبل از شهادتش ازدواج کرد و مرا به مراسم ازدواج خود در اصفهان دعوت کرد لیکن 48 ساعت سریعا خود را به منطقه رسانید.
در منطقه جفیر یک روز در تاریکی سحر که برای نماز بیدار شده بودم، او را دیدم که نوار فشنگ و تفنگی در دست دارد و به همراه دو نفر دیگر آماده ی حرکت است. گفتم کجا می روید؟ با لهجه ی شیرین اصفهانی گفت به ماموریت شناسایی میرویم و تا هوا روشن نشده بر می گردیم.
در حال رفتن به عقب چرخید و با همان لبخند شیرین همیشگی، دستی تکان داد و گفت: چای را درست کن، ما را هم حلال کن، انشا الله بر می گردیم.
هنوز کتری روی آتش بود و قل قل می کرد که صدای رگبار و انفجار گلوله های توپ شروع شد. نگران شدم، با بی سیم تماس گرفتم. بلافاصله گفتند آمبولانس بیاید. حرکت کردم.
” حمید عابدی” بود سرباز همراهش نزدیک خاکریز خوابیده بود و هنوز همان لبخند را بر لب داشت.
وقتی نزدیک خاکریز رسیده بودند عراقی ها متوجه شده و آنها را زیر رگبار و آتش خمپاره گرفته بودند و ترکش سینه اش را شکافته بود.
چون تازه داماد بود، بچه ها پلاکاردی تهیه کردند و روی آن نوشتند شهادت “حنظله غسیل الملائکه ی جبهه ها” شهید سروان حمید عابدی مبارک باد و آن را بالای سنگرش نصب کردند.
گل از شاخه جدا شده
در جریان حمله به تپه سبز، ظاهرا دشمن تصمیم جدی گرفته بود تا همه ما را قتل عام کند. مرتب با کاتیوشا روی سر ما آتش می ریخت. در همین احوال خبر دادند که ستوان شکاری هم به شهادت رسیده است. بالای سرش رسیدم. مانند گلی که از شاخه جدا شده است روی زمین پر پر شده و خون پاکش ماسه ها را رنگین کرده بود. چشمانش را کاملا طبیعی بسته بود. گویی به خواب آرام فرو رفته است. به کمک بچه ها پیکر پاکش را بلند کردیم و داخل نفربر گذاشتیم. چند سرباز هم زخمی شده بودند که زخم هایشان را پانسمان کردیم و آنها با سر و دست بانداژ شده دوباره مشغول نبرد با دشمن شدند.

 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده