یک اتفاقی که در روحیه من خیلی تأثیر گذاشت و مرا تکان داد، این بود که یک روز عصر پنجشنبه یا جمعه بود، به همراه همسرم و عمه خانم که برای مهمانی به منزل ما آمده بود، عازم حرم بودیم. از چهارراه نادری تا حرم بسته بود و مردم زیادی در خیابان بودند. افراد پلیس با باتوم، مردم را متفرق میکردند. ما هم پیاده داشتیم به سوی حرم میرفتیم. پسرم سید مهدی، حدود یک سال و نیم داشت. او را روی دوشم گرفتم، دیدم یک جوان حدوداً 19 یا 20 سالهای دست خواهر و برادرش را گرفته و هر سه به شدت گریه میکنند. از او پرسیدم: چرا گریه میکنی؟ مادرش اشاره کرد که این پلیسهای بیرحم، نزدیک بود او را بکشند. دیدم افراد پلیس همینطور که مردم را متفرق میکنند، بدون سؤال و پرسش، افراد جوان را به شدت مورد ضرب و شتم قرار میدهند. با خود گفتم این عمل پلیس قطعاً شدت مخالفت مردم را شدیدتر میکند. شاید اگر این بچه روی دوش من نبود، من هم مورد ضرب و شتم قرار میگرفتم. من آن روزها خیلی از انقلاب و حضرت امام خمینی و مبارزاتش اطلاعی نداشتم.
یک روز که به بانک صادرات رفته بودم، سر صحبت با یکی از کارمندان بانک باز شد. گفتم این چه کاری است میکنند، آرامش مملکت دارد به هم میخورد. کارمند بانک گفت: ما مسلمانیم و حرف مراجع تقلیدمان مهم است. آقای خمینی مرجع تقلید است. حرفهای آن کارمند بانک هم مرا به فکر واداشت.
در اوایل اسفند 56، به ارتش ابلاغ شد که هر یگان عمده در حد تیپ و یا توپخانه لشکری، یک گروهان حدود 200 نفر به نام گروهان ضد شورش آماده و هفتهای یک روز این یگان، فقط آموزش مقابله با شورشهای خیابانی را داشته باشند. در توپخانه لشکری، 5 افسر شامل فرمانده گروهان، معاون و 3 نفر فرمانده دسته و تعدادی هم درجهدار منتخب و همچنین حدود 150 سرباز از کلیه آتشبارها انتخاب شدند و بنا به پیشنهاد جانشین توپخانه لشکر، من را که درجه سروانی داشتم، به عنوان فرمانده و ستوانیکم ملکی شهرکی که ایشان هم افسر نمونه گردان370 توپخانه بوده، به عنوان جانشین فرمانده انتخاب شدیم. من دو سری آئیننامههای مربوط به کنترل اغتشاشات را برای مطالعه خودم و ستوان ملکی شهرکی گرفتم و به دقت آن را مطالعه نمودیم. با تعیین سرفصلها و تهیه طرح ریزی، آموزش هفتهای یکی دو روز را شروع کردیم. با مطالعه این آئیننامه و با مقایسه با رفتار پلیس، دیدم اصولاً رفتار پلیس نه تنها هیچ شباهتی با این آموزشها ندارد، بلکه 180 درجه با آن فرق میکند. مثلاً در آموزش آمده بود چگونه شورشیان را از مردم عادی جدا کنیم تا مردم عادی صدمه نبینند. ولی من آن روز و روزهای دیگر دیدم پلیس ما چشمش را بسته بود و هرکس را که جلو دستش بود، میزد. خب، هرکس که این صحنه را میدید یا یک ضربه باتوم میخورد، به صف ناراضیان اضافه میشد.
سال 1357 و دوره عالی
این کلاس آموزشی تا اواسط اردیبهشت سال 1357 ادامه داشت. در این موقع، نامه من برای دوره عالی سال 57 به لشکر ابلاغ شد. آن زمانها حدود 4 الی 5 ماه زودتر به افسرانی که قرار است به دوره عالی بروند، ابلاغ میشد. با ابلاغ دوه عالی، من از فرماندهی آتشبار دوم تعویض و به عنوان افسر رابط توپخانه به ستاد گردان منتقل شدم . از آن طرف هم ابلاغ گردید که گروهان ضد شورش را هم به ستوان ملکی تحویل دهم. البته این گروهان کمتر از یک ماه بعد، به علت شدت گرفتن تظاهرات، منحل و ابلاغ شد که همه یگانها، هفتهای یک روز این آموزش را داشته باشند. با تحویل آتشبار و رفتن به ستاد، هم کارم کمتر شد و هم فرصت مطالعه بیشتری پیدا کردم.
در اینجا لازم است به یک خاطرهای که در اواسط مردادماه برایم اتفاق افتاد، اشاره کنم:
یک روز، افسر نگهبان توپخانه لشکری بودم. صبح روز شنبه بود. از طرف لشکر ابلاغ شد که امروز صبحگاه عمومی در توپخانه لشکری برگزار میشود. به این ترتیب که همه یگانهای لشکر، در صبحگاه توپخانه جمع میشوند و فرمانده لشکر هم حضور پیدا میکند و صبحگاه توسط افسر سرنگهبان لشکر انجام میشود. فرمانده آن زمان، سرلشکر شهیر مطلق بود. چند دقیقه قبل از شروع صبحگاه وارد میدان شد و طبق معمول، مراسم خبردار اجرا شد. ایشان در جایگاه قرار گرفت و پس از اجری مراسم صبحگاهی، شروع به صحبت کرد. فکر میکنم، آن ایام مصادف با ماه مبارک رمضان بود. موضوع صحبت ایشان، پیرامون آموزش درس فارسی به سربازان بی سواد بود. سپس آیاتی را از کلامالله مجید از سوره علق خواند و تفسیری هم به این معنی که به پیامبر گرامی اسلام و اولین جملهای که از طرف خداوند به ایشان وحی شد، همین خواندن بود، بیان کرد. من چون افسر نگهبان توپخانه بودم، در صبحگاه حضور نداشتم، ولی در جلو ستاد توپخانه که خیلی نزدیک به محل رژه صبحگاهی بود، حضور داشته و به دقت صحنه میدان را تماشا میکردم.
بعد از سخنرانی فرمانده لشکر، رژه شروع شد. تعدادی از یگانها از جلو جایگاه گذشتند تا نوبت به گردان تانک رسید. فرمانده گردان و ستاد و یک گروهان از جلو جایگاه رد شدند. نوبت به گروهان بعدی که رسید، دیدم بعد از رد شدن فرمانده گروهان و معاونش، یکی از افسران وظیفه (از سه نفر وظیفهای که به عنوان فرمانده دسته، بعد از معاون گروهان رژه میرفتند) از صف خارج شده و با کلتی که به کمر بسته بود، شروع به تیراندازی به سمت جایگاه، یعنی فرمانده لشکر کرد. 5 تیر شلیک کرد که سه تای آن به فرمانده لشکر اصابت نمود. این ستوان وظیفه با تیراندازی به این طرف و آن طرف، به سمت پاسدارخانه در حال فرار بود. اوضاع رژه و یگانها بر هم خورد و تعدادی هم برای دستگیری وی، از همان گروهان، ایشان را تعقیب نمودند، که دقیقاً در جلو پاسدارخانه ما، یعنی درب ورودی داخل پادگان، یک نفر او را گرفت و به زمین زد. در این هنگام که من هم در حال تعقیب وی بودم، دیدم که یکی از درجهداران، در حال کوبیدن قنداق تفنگش به سر ستوان فراری است. من با دستم جلو آن درجهدار را گرفتم و به او گفتم: داری چه کار میکنی؟ زنده او ارزش دارد، اگر او را بکشی، خودت گیر میفتی و شریک مجرم خواهی شد. پس از چندی، عناصر ضد اطلاعات سر رسیدند و او را دست بسته، سوار خودرو جیپ کردند و از صحنه خارج شدند.
این مطالب را که بیان مینمایم، اطلاعاتی است که بعدها مشخص شد. آن ستوان وظیفه، امروز زنده است. ایشان جناب آقای دکتر حافظی میباشند که هم اکنون استاد و مدرس دانشگاه است. ایشان از فارغالتحصیلان دانشگاه تبریز و از دانشجویان مبارز و انقلابی بود و قصدش این بود که این ترور را آن روز در صبحگاه عمومی لشکر، که فاصله چندانی با خیابان مجاور پادگان نداشت انجام دهد. منتها از شانس بدش، صبح همان روز دستور عوض شد و صبحگاه در توپخانه لشکر که در قسمت غرب پادگان لشکر بود، انجام شد. ایشان چون تصمیمش را برای ترور گرفته بود، بدون در نظر گرفتن راه فرار برای خود، کارش را انجام داد.
اما بشنوید از سرلشکر شهیر مطلق: ایشان تا اندازهای مذهبی بود و میگفتند اهل نماز و قرآن است. نمونهاش هم سخنرانی در مراسم صبحگاه روز ترور. ولی افسری بسیار خشک و سختگیر بود. گلولههایی که به ایشان اصابت کرده بود، به جای حساس حیاتی نخورده بود، اما چند ماهی در بیمارستان بستری شد و از فرماندهی لشکر تعویض و به جای ایشان سرلشکر نظری به فرماندهی لشکر منصوب شدند. بعدها شنیدم، جریان انقلاب که پیش میرفت، بعد از رفتن شاه، سرلشکر شهیر مطلق ضاربش را بخشید و فکر میکنم بعد از پیروزی انقلاب، آقای حافظی هم از زندان آزاد شد. تعبیر و تفسیر من در آن روزها این بود که خدا میخواست سرلشکر شهیر مطلق که مذهبی بود و از طرفی هم خیلی شاه دوست و سختگیر بود، در حکومت نظامی حضور نداشته باشد و دستش به خون مردم بیگناه آلوده نگردد. با این ترور نافرجام، عافیت به خیر شد.
از طرفی هم سرلشکر نظری که جایگزین ایشان شده بود، فردی آرام و مذهبی بود. بعدها رانندهاش تعریف میکرد، همسر سرلشکر نظری، خانمی محجبه و متدین بود و هر روز شوهرش را از زیر قرآن رد میکرد و به قرآن قسمش میداد که در حکومت نظامی به مردم سخت نگیرد. سرلشکر نظری، در همان اوایل حکومت نظامی، ارتباط خوبی با روحانیون مبارز مشهد پیدا کرده بود و این رابطه با گزارش ضد اطلاعات به مرکز، موجب تعویض سرلشکر نظری و روی کار آمدن سرلشکر میرهادی به فرماندهی لشکر شد. وی با سختگیریها و تعدادی تلفات از مردم، در کمتر از سه ماه تعویض و به جای وی سرلشکر یزدجردی به فرماندهی لشکر منصوب شد.
برگردیم به خاطرات خودمان، گفتم بعد از تعویض من از فرماندهی آتشبار و انتصاب به افسر رابط گردان، به خاطر کار سبکتر و مسئولیت کمتر، زمان مطالعهام بیشتر شد. قرار بود اول مهرماه در کلاس دوره عالی توپخانه در اصفهان حاضر باشم. لذا روز 10 شهریورماه 57، به مدت 20 روز مرخصی گرفته تا هم اثاثیه منزل را جمع و جور کنیم و هم فرصتی برای رفتن به اصفهان و اجاره منزل در اصفهان داشته باشیم. از شانس ما خبردار شدیم که برادر خانم، جناب سروان صادقیگویا هم قرار است به دوره عالی برود. ما برای 17 شهریور بلیط قطار تهیه کرده بودیم که از مشهد به تهران برویم. آقای صادقیگویا نیز نزد ما بود. با مرخصی چند روزه، هم برای زیارت و هم برای کمک ما آمده بود. دقیقاً روز 17 شهریور، هنگامی که میخواستیم به ایستگاه راهآهن مشهد برویم، دیدم سربازان در خیابان هستند و وضع شهر طور دیگری شده، از یکی از درجهدارانی که در چهارراه بود، سؤال کردم چه خبر شده است؟ گفت: مگر خبر نداری، حکومت نظامی اعلام شده، از امروز کنترل شهر با ارتش است.
عصر همان روز با قطار به سمت تهران حرکت کردیم و صبح فردا که به منزل پدرخانم رفتیم، فهمیدیم که روز گذشته چه اتفاقاتی در تهران افتاده و چگونه تعدادی مردم بیگناه شهید و مجروح شدهاند. ضروری است این نکته را ذکر کنم. قبلاً در خاطراتم گفته بودم که با اولین حقوق دانشجویی در تابستان سال 1347، مادر و برادر و خواهرانم را به مشهد بردم و مادرم گفته بود که از امام رضا(ع) خواسته که من سربازش باشم و در مشهد خدمت کنم، امروز وقتی به گذشتهام نگاه میکنم، همه آن اتفاقات مانند داوطلب اول خدمت رفتن به قوچان، نرفتن به عملیات ظفار، تعویض رفتن به دوره عالی از سال 56 به سال 57، به دوره عالی رفتن از مهر 57 که نتیجهاش شرکت نکردن حتی یک روز در حکومت نظامی و همچنین اتفاقات بعدی، از دعای خیر مادرم بود.
صبح روز 18 شهریور به تهران رسیدیم. آن روز باجناقم که در بازار فرش تهران مغازه داشت، منزل پدرخانم حضور داشت و در آنجا بحث داغ آن روزها و حوادث 17 شهریور میدان ژاله بود که چگونه رژیم حکومتی به مردم حمله کرد و چقدر کشته و زخمی داد. تهران هم دیگر حکومت نظامی شده بود. آقای صادقیگویا هم از تاریخ 20 شهریور ماه، 10 روز مرخصی گرفت و ایشان هم خوشبختانه حتی یک روز در حکومت نظامی شرکت نکرد. او در تهران زندگی میکرد و از همان زمان دانشجویی اهل مطالعه و تحقیق و شرکت در مجالس مذهبی بود؛ لذا اطلاعات بیشتری نسبت به مسائل سیاسی روز داشت.
در مدتی که در تهران بودیم، با دوستان و همدورههایمان برای تهیه مسکن تماس گرفتیم. خوشبختانه یکی از همدورهها به نام سروان مسعود صدریه گفت: خانه مادربزرگم در حاشیه زایندهرود مجاور پل فلزی، یک آپارتمان دو طبقه است. طبقه اول مادربزرگ تنها زندگی میکند. طبقه دوم دارای 2 اتاق خواب و یک سالن نسبتاً بزرگ است. به دنبال مستأجر آشنا میگردد. گفتیم مسعود جان، این برای ما دو نفر مساعد است. لطف کن آن را برای ما رزرو کن. به این ترتیب، مشکل مسکن برای هردویمان حل شد. هر دویمان دارای یک پسر بودیم، پسر من سید مهدی 3 ساله و پسر ایشان هم دو ساله بود. روز 25 شهریور 1357، اسباب و اثاثیه هر دو نفر را بار کامیون کرده و خودمان هم با ماشین پیکان آقای صادقیگویا به طرف اصفهان حرکت کردیم. ظرف یکی دو روز، اثاثیه منزل مرتب شد و هرکدام یک اتاق خواب داشتیم. بقیه امکانات منزل شامل آشپزخانه، حمام، توالت، اتاق پذیرایی مشترک بود. این وضع زندگی برای همسر من که با برادرش زندگی میکردیم و نامحرمی در خانه نبود، خیلی مناسب و دلچسب بود. منزل ما کنار زایندهرود، و از طبقه دوم مشرف به رودخانه بود که منظره زیبایی داشت و آن روزها در بهترین منطقه شهر بود. از همانجا رفت و آمد مردم و حتی پرسنل نظامی که از روی پل فلزی رد میشدند، قابل مشاهده و در دید ما بود.
باید اضافه کنم که اصفهان اولین شهری بود که حکومت نظامی در آن برقرار شد. فکر میکنم حدوداً بین 15 الی 20 مرداد ماه، یعنی یک ماه زودتر از دیگر شهرها. فرمانده حکومت نظامی هم فرمانده مرکز توپخانه اصفهان، سرلشکر رضا ناجی بود. این سرلشکر ناجی با اینکه خودش از آن دسته افراد خشک مذهبی و اهل نماز و روزه بود، ولی به طور عجیبی وفادار به شاه و خیلی سختگیر بود.
ما یکی دو روز، ضمن مرتب کردن منزل، گشتی در شهر زده بودیم. دیدیم تا اول مهر، حدود 4 روز فرصت داریم، لذا تصمیم گرفتیم مسافرتی به شهر یزد داشته باشیم. عصر روز 27 شهریور به یزد رفتیم و در یک هتل، دو اتاق اجاره کردیم. ضمن بازدید از اماکن تاریخی و تفریحی، اغلب در مجالس سخنرانی مساجد شرکت میکردیم. شهر یزد هنوز حکومت نظامی نشده بود. اغلب مردم این شهر، خیلی مذهبی و اهل مسجد و نماز بودند. سه روزی که در آنجا بودیم، در مجالس سخنرانی علمای شهر بخصوص آقای آیتالله صدوقی، خیلی مطالب گیرمان آمد و روحیه انقلابیمان تقویت شد. بخصوص من که قبلاً اطلاعات چندانی از روحانیت مبارز، بخصوص حضرت امام و کثافتکاریهای رژیم پهلوی، خود شاه و اطرافیانش نداشتم. عصر روز 30 شهریور 57 به اصفهان برگشتیم تا برای اول مهر در کلاسهای آموزشی حاضر باشیم. مدت این دوره عالی 6 ماه بود و همه به صورت مأمور به مرکز توپخانه اعزام شده بودیم. یعنی برخلاف دورههای قبل، بعد از پایان دوره، به شکل سابق تقسیم نمیشدیم و هرکدام باید به یگان خود برمیگشتیم.
سرانجام روز موعود فرا رسید. حدود 60 نفری برای طی دوره عالی از رسته توپخانه احضار شده بودند که اغلب آنان، همدورههای ما بودند. البته بقیه افراد نیز یکسال بالاتر و تعداد کمی هم یک سال پایینتر از ما بودند. سروان مسعود صدریه هم جزء آنها و در کلاس ما بود. ما را در دو کلاس تقسیم کردند. من و جناب صادقیگویا و جناب صدریه در یک کلاس بودیم. از همان روز اول بعد از ساعت اول که خیر مقدم و خوشآمدگویی فرمانده دانشکده و تقسیمبندی کلاس بود، درس شروع شد.
من و جناب صادقیگویا در کلاس، در همان ردیف اول کلاس و در کنار هم بودیم. بعد از سفر به یزد، من به کلی عوض شده بودم. یک غوغایی در درونم بود و اغلب در منزل با هم بحث داشتیم که اوضاع سرانجام به کجا خواهد انجامید و تکلیف ما چه خواهد بود؟ از طرفی از اینکه در این زمان دانشجو و در کلاس درس نشستهایم و در داخل خیابان و در مقابل مردم نیستیم، خداوند را شاکر بودیم.
روز دوم مهر، دیدم سروان جوانی که استاد نقشهخوانی ما بود، وارد کلاس شد و در همان ابتدای ورود، روی سکو استاد رفته و با گچ روی تخته سیاه با خط خوش نوشت ” بسم ا… الرحمن الرحیم” و آهسته زیر لب چند ثانیهای زمزمهای داشت و بعد خودش را معرفی کرد: من سروان علی صیادشیرازی هستم، فارغالتحصیل سال 1346 از دانشکده افسری و در این دوره، استاد نقشهخوانی ـ نقشهبرداری، زبان و ورزش شما هستم. سپس خیلی جدی، آموزش نقشهخوانی را شروع کرد. فردای آن روز و در کلاس نقشهبرداری، باز روی تخته سیاه، جمله بسمالله الرحمن الرحیم را نوشت و آن زمزمه زیر لب را داشت. روز دوشنبه صبح که ساعت اول ورزش بود و هر دو کلاس با هم ورزش داشتیم، همه را جمع کرد و روی سکوی نسبتاً کوتاهی ایستاد که همگان او را ببینند. این بار با صدای بلند، جمله بسمالله الرحمن الرحیم را خواند، ولی زمزمه بعدش، همچنان زیر لب بود. سپس ده دقیقهای دویدیم و ده دقیقه هم نرمش عمومی داشتیم. بقیه ساعت هم گفت دانشجویانی که علاقه به فوتبال و یا والیبال دارند، به زمینهای مربوطه بروند و ورزشهای دیگری نظیر تنیس روی میز و یا شطرنج هم برای بقیه دانشجویان بود. خودش هم اغلب با دانشجویان والیبال و گاهی اوقات فوتبال گل کوچک بازی میکرد. در اینجا لازم است متذکر شوم این روشی که ایشان داشت و کلمه بسمالله الرحمن الرحیم را با خط بسیاز زیبا در شروع کلاس روی تخته سیاه مینوشت، تا آن زمان من از هیچ استادی ندیده بودم . معمولاً در دانشگاههای بیرون هم مرسوم نبود.
متأسفانه امروز هم که بیش از 40 سال از پیروزی انقلاب اسلامی میگذرد، فرزندانم میگویند در دانشگاه، کمتر استادی اینطور که شما میگویید، شروع به تدریس میکنند. همان شب اول مهر، در منزل، بین من و جناب صادقیگویا، بحث استادان و ارزیابی آنها در آن روز درگرفت. هر دو معتقد بودیم که سروان صیادشیرازی از دیگر استادان متمایز است. احساس میکردیم ایشان باید یک فرد مذهبی و با اطلاعات بالایی باشند. وقتی در روزهای بعد و هفته بعد هم این عمل ایشان در کلاسها تکرار شد، سعی کردیم به عنوان سؤال درسی در راحتباشها به وی نزدیک شویم. مخصوصاً من خیلی تلاش کردم تا ببینم که ایشان چه افکاری دارند. ایشان هم متوجه این احساس تقرب من به خودش شد. ابتدا فکر کرده بود، شاید من از عوامل ضد اطلاعات باشم و مأموریت دارم که از ایشان، به قول معروف زیر پا کشی کنم و اطلاعاتی به دست آورم! با تجربهای که داشت، سعی کرد جوابهای چند پهلو به من بدهد و یا به نوعی مرا دست به سر نماید.
زمان خیلی به کندی میگذشت، گرچه در منزل، با جناب صادقیگویا و گاهی اوقات در راحتباشها، با دوستان همکلاسی بحث حکومت نظامی و انقلاب و حرکت خودجوش مردمی و همچنین رد و بدل کردن اخبار مربوط به جنایات و خیانتهای اطرافیان شاه و سران درباری را داشتیم، ولی این موضوعات برایم قانعکننده نبود. ناخودآگاه به دنبال یک موضوعی که بتواند درونم را آرام کند و ماندنم در لباس سربازی را توجیه نماید، بودم.
در یکی از این روزها، شاید روزهای آخر مهر 57 و یا اوایل آبان بود که ابلاغ کردند همه یگانها، از جمله دانشجویان هم در مراسم صبحگاه شرکت نمایند. آن روز حالم خوب نبود. دفتر بهداری را گرفته و به بهداری مراجعه نمودم. میگفتند یک سرلشکر از ستاد نیروی زمینی ارتش آمده بود و بعد از صبحگاه، سخنرانی مفصلی در مورد وضعیت نابسامان آن روزها و تظاهرات انجام شده ارائه داد و گفته بود که همه اینها از کشور شوروی هدایت میشوند و یک سری از توجیهات معمول که وظیفه ارتش در این موقعیت باید چگونه باشد. آن روز عصر جناب صادقیگویا به من گفت: حسام، امروز وقتی آن سرلشکر در حال سخنرانی بود، من تقریباً در کنار سروان صیادشیرازی ایستاده بودم. ایشان مرتباً غُر میزدند و میگفت که آقا این چه مزخرفاتی هست که دارد بیان میکند، یا خودش را به خریت زده و یا این جماعت را خر فرض کرده است. مگر نمیبینند که مردم چه میگویند و چه شعارهایی میدهند، کجای این شعارهای مردم به کمونیستها میخورد؟ بعد اضافه کرد که حدس ما در مورد سروان صیادشیرازی درست بوده، ایشان واقعاً با بقیه فرق میکند. باید یک افسر انقلابی باشد. از فردای آن روز، تماس من با سروان صیادشیرازی بیشتر شد.
سرانجام پس از چند روز، خیلی رُک و راست به او گفتم: آقای شیرازی، ما فکر میکنیم شما با بقیه فرق میکنید. شما حتماً به جاهایی وصل هستید. ما دو نفر تکلیفمان را نمیدانیم که باید در این ارتش بمانیم و یا استعفا بدهیم و برویم؟ برای ما این وضع قابل تحمل نیست. ایشان گفت: لازم است بیشتر صحبت بکنیم. منزل شما کجاست، من فردا عصر به منزل شما میآیم. آدرس منزل را دادم. رأس ساعت مقرر درب منزل را زدند و وارد شدند. گفت: برای احتیاط ماشینم را یک کوچه پایینتر پارک کردم. بلافاصله جلسه را با آیاتی از قرآن که توسط آقای صادقیگویا قرائت شد، آغاز گردید و ایشان دعای ” رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطَانًا نَصِيرًا”[1] و سپس دعا برای آقا امام زمان (عج) اللهم کن لولیک… را قرائت نمود و شروع کرد به صحبت کردن پیرامون مسائل کشور، خیانتهای رژیم، حرکت مردمی و روحانیت مبارز در خط امام خمینی. دیدیم که کلی اطلاعات ناب دارد و ما نیز خودمان را مشتاق حضور در این جلسه نشان دادیم.
قرار شد فعلاً هفتهای یک بار چنین جلسهای در منزلمان تشکیل شود. ایشان بعدها میگفت: وقتی وارد منزل شما شدم، دیدم خانمهای شما محجبه و رعایت مسائل اسلامی دارند و دلم قرص شد که میشود روی شماها حساب باز کرد. در پایان جلسه گفت این دعایی که در اول جلسه قرائت کردم، باید آن را حفظ کنید و در جلسه آینده آن را بخوانید. در اینجا بود که متوجه شدیم دعایی که ایشان در ابتدای کلاسها زمزمه میکرد، همین دعا بود.
بعد از یکی دو هفته، جلسات ما از هفتهای یک روز به دو روز افزایش یافت. از ایشان اجازه گرفتیم که چون در منزل آقای صدریه هستیم، ایشان را هم دعوت بکنیم که قبول کردند. یکی دو جلسه مسعود صدریه هم دعوت شد. در جلسه دوم آقای صدریه گفت: اگر اجازه بدهید، من جلسه را شروع کنم. آنگاه با شعری از یکی از سیاسیون شرقی (متأسفانه اسمش در خاطرم نیست) جلسه را آغاز کرد. دیدم جناب صیادشیرازی ابروهایش در هم رفت و ناراحت به نظر میرسید. بدون اینکه به ایشان چیزی بگوید، دوباره همان دعا را خواند و جلسه را ادامه داد.
در جلسات چهارم یا پنجم، ورقهای را از جیبش درآورد و گفت: برای رعایت مسائل امنیتی، لازم نیست شما آن را یادداشت نمایید، ولی خوب آن را در ذهنتان داشته باشید. در آن ورقه، هدف و منظور و سپس وظایف هریک از اعضای جلسه را نوشته بود. فرمودند هریک از شما باید با دو نفر دیگر یک چنین جلساتی را داشته باشید و آنها هم هر نفرشان با دو نفر دیگر و… وظیفه ما این است که پس از شناسایی افسران و درجهداران مؤمن و حزباللهی، این جلسات را در تمام یگانهای ارتش تشکیل بدهیم و منظور از این جلسات، اولاً شناسایی پرسنل مؤمن و حزباللهی و سازماندهی آنها است. این افراد باید تلاش نمایند اعلامیهها، نوارهای سخنرانی حضرت امام و روحانیت مبارز را با رعایت اصول امنیتی در پادگانها پخش نمایند. در ثانی، پرسنل وظیفه را به ترک خدمت و فرار تشویق نمایند و ثالثاً در آگاهسازی پرسنل کادر از جنایات رژیم و حرکت مردمی امام خمینی تلاش کنند. خب، این وظیفه بزرگی بود.
من تلاش کردم، اول یکی از همدورههای کلاس دوره عالی، به نام سروان خلبان ناطقی را که خلبان هوانیروز و فردی مستعد بود و بدون ترس بین همکلاسیها اظهار نظر میکرد، جذب نمایم. ایشان هم در هوانیروز شروع به فعالیت انقلابی کرد. بعد به دنبال یکی از افسران همدوره به نام عباس پارساپور، که در گروه55 توپخانه بود، رفتم. سروان عباس پارساپور را از قبل میشناختم، اهل اصفهان و از خانواده مذهبی بود. وقتی با ایشان جلسه گذاشتیم، دیدم ایشان با بیت آیتالله طاهری اصفهانی ارتباط دارد و خودش هم در این زمینه فعالیتهایی کرده و اطلاعات پادگان را به حضور آیتالله طاهری میرساند. گویا یک قوم و خویشی دوری هم با هم داشتند.
بعد از رفتن حضرت امام به پاریس و اطلاعیههایی که از پاریس میرسید، حرکت مردمی و راهپیماییها و تظاهرات، روز به روز افزایش مییافت و هرچه این تظاهرات بیشتر میشد، ناتوانی ساواک و ضد اطلاعات ارتش در کنترل اوضاع، خودش را بیشتر نشان میداد، به طوریکه بحث بین دانشجویان دوره عالی در راحتباشها، روی همین اتفاقات روزانه در تهران و شهرستانها بود. مطالبی رد و بدل میشد که کسی جرئت نداشت شش ماه قبل، حتی یک کلمه از این مطالب را بیان نماید. چون عوامل ضد اطلاعات آگاه شده و آن فرد بلافاصله احضار شده و مورد بازجویی ضد اطلاعات قرار میگرفت. اما این روزها، دیگر خبری از آن سختگیریها نبود و هرکس راحت ایده و نظریهاش را میگفت.
در یکی از این روزها، هر دو کلاس دوره عالی برای توجیه مسائل امنیتی به سالن آمفیتئاتر رفتند. یک جناب سرگرد ضد اطلاعات به نام سرگرد محمودی روی صحنه رفت و به بیان مسائل روز و توجیه اینکه این شورشیان به منابع خارجی وصل هستند و… پرداخت، که ناگهان جناب سروانی به نام جعفری[2] بلند شد و گفت: جناب سرگرد، اجازه میدهید صحبت بکنم؟ گفتند: بفرمائید. با بیانی شیوا و محکم اینطور شروع کرد: من متأسفم برای اعلیحضرت که اطرافیانش را مشاورین بیسواد و بیعرضه گرفتهاند. افسران ضد اطلاعات ارتش و ضد اطلاعات کشور که باید بیایند واقعیتهای جامعه را درست تحلیل کنند و بر مبنای واقعیتها تصمیم بگیرند، متأسفانه مشتی افسران بیسواد با تحلیلهای نادرست هستند. خب نتیجه هم همین خواهد بود، روز به روز شورشها بیشتر و کنترل اوضاع سختتر خواهد شد. سخنرانی اعتراضی و کوبنده ایشان، همه را تحت تأثیر قرار داده بود. ابتدا سکوت عجیبی بر سالن حاکم شد و بعد از صحبت ایشان، دیگرانی هم که در گوشه و کنار بودند، با تأیید سخنان جناب جعفری، به جناب سرگرد حملهور شدند، به طوریکه گریه و اشک سرگرد محمودی درآمد. اوضاع سالن بر هم ریخت و جناب سرگرد محمودی هم از کلاس بیرون رفت. ما گفتیم جعفری بیچاره شدی، حالا یک ساعت دیگر ضد اطلاعات ارتش شما را احضار خواهد کرد. دیدیم نه تنها آن روز، بلکه روزهای دیگر هم از احضار جناب جعفری به ضد اطلاعات خبری نشد. معلوم شد که دیگر عنان کار از دست ضد اطلاعات خارج شده. این جریان خودش قوت قلبی برای ما شد، تا آزادتر و با قوت و دلگرمی بیشتری به کارمان ادامه دهیم و در راحتباشها با آزادی بیشتری حرف بزنیم. باید بگویم سر کلاس، هیچ کس، حرفی از سیاست و جریانات روز نمیزد و استادان هم با جدیت به تدریس خود مشغول بودند.
روزها از پی هم میگذشت، تا ایام محرم فرا رسید. در ایام محرم، با برپایی هیئتها و مساجد و سخنرانیهای وعاظ و روحانیون در منابر، شور و حالی عجیب در کشور برپا گردید.هرچه به روز عاشورا نزدیکتر میشدیم، بر تظاهرات و راهپیماییهای مردمی در مبارزه با رژیم شاهنشاهی افزوده میشد. دیگر شعار مرگ بر شاه و مرگ بر حکومت پهلوی و درود بر خمینی عادی شده بود و هرچه تظاهرات بیشتر میشد، از آن طرف حکومت نظامی و حضور ارتش در اکثر خیابانها گسترش مییافت.
ناگفته نماند این حضور ارتشیها در خیابانها، یکی از اشتباهات بزرگ رژیم شاهنشاهی بود، چون این افسر و یا درجهدار و یا سرباز که به خیابان برای کنترل مردم میرفت، وقتی شب به خانه برمیگشت، میدید که برادر، خواهر و یا حتی پدر و مادرش هم در تظاهرات آن روز شرکت کرده بودند و از اتفاقات روز، در منزل صحبت میشد. مثلاً در اولین راهپیمایی شهر آمل که میگفتند 50 نفر در خیابان شهر آمل تظاهرات کرده بودند،4 نفر از خانواده خود من حضور داشتند. خب این مسئله در اکثر خانوادهها مشاهده میشد. بنابراین، آن نظامی وقتی در مقابل استدلال پدر، مادر، برادر و خواهرش قرار میگرفت، حرفی برای زدن نداشت. گرچه مجبور بود به پادگان برود و یا در حکومت نظامی شرکت کند، ولی دل خوشی از نظام نداشت و دستش روی ماشه اسلحه نمیرفت. شما تصور کنید این همه یگانهای ارتشی با تانک و نفربر در خیابانهای تهران و شهرهای دیگر بودند. در کجای این کشور یک توپ و یا تانک به سوی مردم و یا ساختمانی تیراندازی کرد؟ دوستان من در مشهد شاهد بودند که اغلب افسران و یا درجهداران، خشاب بدون فشنگ را به کلت کمری و یا تفنگشان میگذاشتند. این بدین معنا بود که اگر زمانی مجبور شدند، فشنگی برای تیراندازی نداشته باشند.
دوستان تعریف میکردند، در مشهد جلو استانداری، حادثه درگیری با شلیک ساواک با لباس شخصی از استانداری به سوی ستون نظامی و مردم آغاز شد و بعد از آن، مردم به سوی ستون نظامی حمله بردند و سرگرد کلامی را از خودرویش پایین کشیدند و به قتل رسید،اما کلتی که به کمرش بسته بود، با خشابی خالی بود. از این نمونهها ما بسیار داشتیم. در روز نهم دیماه 1357 که در حکومت نظامی، تعدادی از مردم شهید شدند، یکی از درجهداران گردان تانک که آن روز در حکومت نظامی شرکت داشت، وقتی عصر به منزل رفت، متوجه شد که همسرش در راهپیمایی شرکت کرده و به شهادت رسیده بود. مسلماً شهادت همسر این درجهدار، در روحیه او و همرزمانش اثرگذار بود. از این نمونهها در همه جای کشور بود و هرچه به روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی نزدیکتر میشدیم، بر جمعیت راهپیماییها افزوده میشد و رژیم شاهنشاهی هم سعی میکرد همه نیروهایش را برای مقابله با آنها به کار بگیرد.
در مرکز توپخانه ابلاغ کردند که در روز تاسوعا و عاشورا، همه مرکز توپخانه اصفهان در آمادهباش کامل خواهد بود. لذا افسران دوره عالی، این دو روز با لباس نظامی و بدون درجه سر خدمت حاضر باشند. صبح روز تاسوعا ما را سوار کامیونها کردند و به خیابان استانداری در مرکز شهر بردند. ما را در حالت آمادهباش قرار دادند و نیروی احتیاط در آنجا مستقر کردند.البته این خیابان، آن روز کاملاً قُرق بود، یعنی ابتدا و انتهای خیابان را بسته بودند و فقط ماشینهای نظامی و یا آنهایی که کارت استانداری و دولتی داشتند، حق عبور و مرور در این خیابان را داشتند. به هر حال، وقتی با هم صحبت میکردیم، میگفتیم این چه کار مسخرهای است؟ همه سروان ارتش بودیم، بعضی سروان سه ساله، دو ساله و حتی یک ساله. نظام کلی برای ما هزینه کرده بود، حالا همینطور میخواستند مثل یک سرباز، در صورت لزوم از ما استفاده کنند. این واقعاً مسخره بود. خلاصه اینکه این یکی دو روز با نگهبانی اینچنینی در خیابان به سر بردیم. شب هم در پادگان در آسایشگاه مثل سربازان خوابیدیم. دقیقاً در شب عاشورا، در آسایشگاه، بین من و یکی از افسران دوره عالی به نام سروان میرمحمد حسینی، در موضوع حکومت نظامی و عملکرد رژیم بحثی درگرفت و ایشان در همین بحث، اهانتی به حضرت امام خمینی کرد و من هم به وی حملهور شدم و یقه یکدیگر را گرفتیم و شروع به دعوا و کتککاری نمودیم که دیگر دوستان واسطه شدند و ما را از هم جدا کردند. البته تا آخر دوره، آن افسر هم تغییر عقیده داد و متوجه وضعیت خراب رژیم پهلوی شد. بعدها شنیدیم که ایشان در ابتدای جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، داوطلبانه به جبهه رفت و جزء اولین شهدای گروه33 توپخانه بود و عاقبت به خیر شد. خدا کند که ما هم عاقبت به خیر شویم و در پیش آن شهید و دیگر شهدا شرمنده نباشیم.
تظاهرات روز عاشورا در اصفهان، بسیار عظیم و شعارها طوفانی و کوبنده بود. یگانهای شرکتکننده در حکومت نظامی، فقط توانستند اماکن دولتی را حفظ کنند. آن روز، از بیسیمها متوجه شدیم که مردم، مجسمه شاه را در میدان اصلی شهر با طناب به گردنش پایین کشیدند و آن را تکهتکه کردند. به ساختمان ساواک هم که در آن نزدیکیها بود حمله کردند و خسارت وارد نمودند.
عظمت این راهپیمایی در اصفهان و دیگر شهرهای کشور، آنقدر عظیم و مهم است که باید دهها کتاب در مورد آن نوشت و توصیف آن از قلم من خارج است و همان بهتر که من شرح حال خود و حوادث پیرامون خود را توصیف نمایم. قبلاً گفتم ما دو شب در پادگان خوابیدیم. شب اول که ماجرای دعوای من با آن جناب سروان بود. شب دوم، هنگام اذان مغرب، دیدم در آسایشگاه پرسنل وظیفه، بخصوص دیپلمههای وظیفه، نماز جماعتی برپاست. در نماز آنها شرکت کردم. یکی از پرسنل وظیفه بعد از نماز سخنرانی کوتاهی کرد و بلافاصله متفرق شدند. من هم از آنجا به طرف آسایشگاه افسران دوره مقدماتی رفتم. یکی از آن افسران بلند قد و قوی هیکل را دیدم که دستش را با آتل و باند بسته بود. پرسیدم دستت چه شده است؟ جواب درستی نداد و یک ستواندوم دیگری نزد من آمد و گفت: این احمق، امروز در حکومت نظامی با یکی دو نفر از مردم درگیر شده و با مشتی که به طرف مقابل کوبیده، دست خودش هم آسیب دیده است. از این افسر جوان که چنین حرفی را زد، دعوت کردم که در محوطه بیرون کمی با هم قدم بزنیم. ایشان هم استقبال کرد. فکر میکنم نیم ساعتی پیرامون اوضاع و احوال روز، بخصوص خواستگاه مردم و امام صحبت شد. به وی گفتم: شما در بین خودتان، افسران متدین و مذهبی را شناسایی کنید و با احتیاط کامل سعی کنید دیگران را هم با اطلاعرسانی و آگاهی دادن، به جمع خودتان پیوند دهید.
فردای آن روز، یک روز مرخصی دادند و گفتند روز بعد در کلاس حاضر باشید. روز بعد که در کلاس شرکت کردیم، در یکی از راحتباشها، به اتاق سروان نیاکان که در رکن 2 خدمت میکرد و حالا به عنوان شاگرد دوره عالی در کلاس ما بود، رفتم تا به مشهد تلفن بزنم و از ستوان اشکان که معاون آتشبار قبلی من بود، جویای وضعیت مشهد بشوم. با سروان نیاکان خیلی صمیمی بودم و به من اجازه داده بود که هر موقع تماس تلفنی با جایی را داشتم، به اتاق قبلی ایشان که هنوز در اختیارش بود، بروم و تلفن بزنم. در آنجا مشاهده کردم که یک سرهنگدومی آمده و با تلفن مشغول صحبت کردن است. بلند بلند حرف میزد و میگفت: من با همسرم روز عاشورا با لباس شخصی به خیابان رفتیم و شاهد طناب انداختن به گردن مجسمه اعلیحضرت و پایین کشیدن آن بودیم. با حالی اشکبار بیان داشت که کاش خودم و همسرم زیر مجسمه تکهتکه میشدیم و شاهد این حادثه و مصیبت نبودیم. سپس افزود جناب سرهنگ، چرا کاری نمیکنید؟ این صحبتهای او را در جلسه سه نفری روز بعد در منزلمان به جناب سروان صیادشیرازی انتقال دادم.
آن سرهنگدوم، یکی از افسران ستاد مرکز توپخانه بود و جناب صیادشیرازی هم او را کاملاً میشناخت و در همان جلسه گفت به حسابش خواهم رسید. خانهاش حوالی خانه ماست. بعدها جناب صیادشیرازی تعریف میکرد، بچههایی که با من ارتباط داشتند، یک تنبیه کوچکی را برایش در نظر گرفتند. منزل وی پارکینگ نداشت، لذا ماشینش را در خیابان پارک میکرد. مدتها هر روز صبح که میخواست به محل کارش برود، مشاهده میکرد که دو چرخ و گاهی چهار چرخ ماشینش پنچر است. این تنبیه به خاطر اشکی بود که برای مجسمه شاه ریخته بود. البته شنیدیم که ایشان هم بعد از انقلاب به نظام جمهوری اسلامی پیوست و سروان صیادشیرازی که در ابتدای انقلاب مسئول پاکسازی افسران مرکز توپخانه شده بود، با دیده اغماض، از حرکات و موضعگیری ایشان در زمان حکومت نظامی، چیزی از گذشته ایشان به رویش نیاورد و همینکه با نظام جمهوری اسلامی اظهار همکاری کرد، پذیرفته شد و در مرکز توپخانه اصفهان ادامه خدمت داد.
در یکی از جلسات بعد از واقعه عاشورا، جناب صیادشیرازی گفت: بچهها، ما باید این سازماندهی و عضوگیری مذهبی را در دیگر یگانهای ارتش گسترش دهیم. مثلاً جناب سروان صادقیگویا در تهران و در لشکر گارد و یا دیگر یگانهای تهران عضوگیری نماید و رو به من کرد و گفت شما جناب سروان هاشمی، چکار میتوانی بکنی؟ گفتم: من دوست مطمئنی در لشکر16 قزوین و همینطور در لشکر مشهد دارم. گفتند: خوب است، در هفته آینده، سه روز تعطیلی پشت سر هم داریم، من یک روز قبل به شیراز میروم و از همانجا دو تا بلیط برای مشهد برای روز بعد میگیرم و در تهران شما را در ابتدای جاده تهران به قم مجاور پمپ بنزین رأس ساعت 6 الی 7 شب سوار میکنم و با هم عصر روز پنجشنبه به مشهد خواهیم رفت.
بعدازظهر روز چهارشنبه، به اتفاق جناب سروان صادقیگویا و بچهها به تهران آمدیم و صبح زود روز پنجشنبه، من به قزوین رفتم تا به دیدار جناب سروان نشاط افشاری بروم. در جلو درب پادگان، یکی از یگانهای نظامی در حال خارج شدن از درب پادگان بود و قصد شرکت در حکومت نظامی را داشت. با اولین خودرویی که مواجه شدم، دیدم سروان محمد گلمائی، همدوره و رفیق و همخانهام در دوره مقدماتی، فرمانده این یگان است. ایشان هم تا مرا دید، شناخت و خودروی خود را یکباره به کنار کشید تا سلام علیکی با من داشته باشد. گفتم برویم داخل ماشینت با هم صحبت کنیم. خیلی رو راست و بدون رودربایستی گفتم: محمد، خجالت نمیکشی با یگانت داری میری خیابان تا مردم بیگناه را بکشی؟ اشک از چشمانش جاری شد و گفت: اجازه بدهید سرباز راننده و سرگروهبانم هم شاهد گفتار من باشند. هر دوی آنها را صدا کرد و آنها سوار ماشین شدند. سپس جناب گلمائی اینطور سخنان خود را آغاز کرد گفت: بچهها، شما شاهد بودید که تا به امروز یگان ما حتی یک گلوله به سمت مردم شلیک نکرده است. کار ما صرفاً کمک به مردم و سازماندهی صف نفت، نان و… بوده و اگر دیدیم جایی مردم راهپیمایی و تجمع زیادی داشتند، مسیرمان را عوض کرده و به خیابانهای دیگر جهت گشتزنی میرفتیم. دیدم هر دوی آنها تأیید کردند. به آن دو نفر گفتم پیاده شوند تا من صحبت کوتاهی با جناب سروان داشته باشم. به ایشان گفتم: محمدجان، شما سروان صیادشیرازی را میشناسی؟ گفت بله، سال قبل که در دوره عالی بودم، ایشان استاد ما بود. گفتم پیش خودت بماند، من و سروان صادقیگویا با ایشان کار میکنیم. وظیفه شما، سازماندهی بچههای مذهبی این پادگان است. من آمده بودم تا با جناب نشاط افشاری که در اینجا فرمانده گروهان بهداری است صحبت کنم که شما را دیدم. جناب گلمائی، سعی کن با نشاط افشاری تماس داشته باشی. گفت: خیلی خب.
انتهای مطلب