حسام (قسمت هشت)

روز 29 فروردین روز ارتش

از مسائل قابل توجه در فروردین سال 1358، فرمان تاریخی حضرت امام خمینی در روز 29 فروردین است. از همان ابتدای پیروزی انقلاب، فشار زیادی روی ارتش بود. مسائلی نظیر کم کردن خدمت سربازی، شعار انحلال ارتش توسط منافقین و گروه‌های چپ‌گرا، شعار ارتش بی‌طبقه توحیدی توسط تعدادی از درجه‌داران، مسائل کردستان، حتی فشار دولت بازرگان بر رئیس ستاد ارتش که نهایتاً سرلشکر قرنی مجبور به استعفا گردید و ارتش با اینکه در قضیه کردستان در سنندج و سقز و مریوان و همچنین در قضیه گنبد، وفاداری و تعهد خود را به امام و انقلاب و کشور به اثبات رسانده بود، ولی مدافعی جز حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نداشت. مسئله فرماندهی در اکثر پادگان‌ها متزلزل بود. فرماندهان جرئت برخورد انضباطی با زیرمجموعه را نداشتند و سلسله مراتب هنوز آن استحکام را نیافته بود.

می‌گویند سرهنگ سلیمی و سرهنگ رحیمی از اعضای افسران کمیته انقلابی ارتش، به حضرت امام عرض کردند: حضرت امام، ارتش فرمانده می‌خواهد، در گذشته فرماندهی ارتش با شاه بود. بالأخره یک نفر باید به عنوان فرمانده، به ارتش دستور بدهد. فرامین در ارتش سلسله مراتبی و از بالا به پایین است. بعد از صحبت این آقایان، حضرت امام، فرماندهی ارتش را شخصاً پذیرفت و روز 29 فروردین را به نام ارتش و آن فرمان تاریخی را صادر کرد. بعد از آن فرمان و رژه تاریخی ارتش در خیابان‌ها بود که فرماندهان جان تازه‌ای گرفتند و سلسله مراتب و دستورات در همه جا موضوعیت و حالت اجرایی پیدا کرد.

در اجرای فرمان حضرت امام، یگان‌های لشکر77 آماده اجرای رژه در داخل شهر مشهد شدند. هیچ موقع آن روز تاریخی و آن خاطرات خوش را فراموش نخواهم کرد. به اتفاق سرهنگ کوچک‌زاده جانشین لشکر سوار یک خودرو فرماندهی اواز که چادرهای آن را برداشته بودند و به قولی به صورت سر باز آماده شده بود، نشستیم و جلو ستون به عنوان اولین خودرو از پادگان خارج شدیم. دیدم مادری تقریباً بالای 50 سال در همان جلو درب پادگان، حلقه گُلی را یکی به گردن من و یکی هم به گردن سرهنگ کوچک‌زاده انداخت و دعایمان کرد و گفت: ای کاش 6 ماه قبل شما به ملت و امام می‌پیوستید. جمعیت بود که با شاخه‌های گل و شیرینی از ستون رژه رونده استقبال می‌کرد. مسیر ما از لشکر به خیابانی که از چهارراه لشکر به فلکه ضِد و از فلکه ضِد به خیابان تهران به دور حرم بود و در برگشت از خیابان خسروی به خیابان امام خمینی و به ستاد لشکر مراجعه نمودیم. این رژه که به صورت خودرویی و گذشتن از خیابان‌ها بوده، بیش از دو ساعت به طول انجامید. خیابان‌ها مملو از جمعیت بود و همه به فرمان حضرت امام (ره) با گل و شیرینی و شربت و اسفند دود کردن جمع شده بودند و شعار خمینی رهبر ماست، ارتش برادر ماست، سر می‌دادند و به طرف سربازان گُل پرتاب می‌کردند و نقل می‌پاشیدند، به طوری‌که کف خیابان‌ها از گل و نقل، رنگی شده بود. در گذشته و زمان طاغوت، یگان‌های ما در همین خیابان‌های امام خمینی (پهلوی سابق) در روز 21 آذر رژه می‌رفتند، تعداد معدودی از مردم به خیابان‌ها می‌آمدند و فقط نظاره‌گر رژه و آرایش سربازان و خودروهای نظامی بودند، نه ابراز احساساتی داشتند و نه نقل و شیرینی پخش می‌نمودند، ولی صحنه‌های استقبال روز 29 فروردین سال 58، واقعاً بی‌نظیر بود و دیگر هم با آن شکوه و عظمت تکرار نشد. خُب این نشان می‌داد که این ملت تا چه اندازه گوش به فرمان امام هستند.

 

رژه 29 فروردین سال 1358 در مشهد مقدس

از اتفاقات جالب آن روز، این بود که تعدادی از مردمی که در سال گذشته یعنی دی‌ماه 1357 به فروشگاه سازمان اتکا حمله بردند و وسایل آنجا را به غارت برده بودند، در آن روز آن وسایل را به فروشگاه اتکا بازگردانده بودند. مثلاً کسی بود که مقداری قند گیرش آمده بود، آن مقدار قند را مصرف نکرده و به صورت امانت در منزل نگه داشته بود و امروز آن را برگرداند و یا یک طاقه پارچه را با خود برده بود و برگرداند. ای کاش این مردم و این ملت، همان حال و هوا را تا به امروز حفظ می‌کرد و اگر این چنین حس و حال و هوایی بود، دیگر شاهد این همه حیف و میل از بیت‌المال و اختلاس‌های چند هزار میلیاردی مسئولین نبودیم.

خاطرات دیگر از سال58

در سال گذشته 1357، در شهریور ماه که می‌خواستم به دوره عالی اعزام شوم، خانه‌ای را که در خیابان خواجه ربیع مشهد داشتیم فروختم. یکی از شروط فروش خانه این بود که خریدار تعدادی از وسایل و اثاثیه منزل، از جمله تخت، کمد، یخچال، فرش و… را به مدت حداقل 9 ماه در گوشه‌ای از خانه نگهداری نماید. حالا که خیالم از اوضاع و احوال راحت شده و خانه هم اجاره کرده بودم، این اثاثیه را با یک وانت به خانه جدید انتقال دادم. به تهران تلفن زده و از همسرم خواستم به اتفاق پدر و مادر خود به مشهد بیایند، تا آنها هم در چیدمان منزل کمک حال باشند. فکر می‌کنم بین 22 تا 27 فروردین ماه 58 بود که آنها از تهران به مشهد آمدند و در چیدمان منزل به ما کمک کردند.

من از 12 بهمن‌ماه 57 تا 25 فروردین ماه 58 به مدت بیش از 70 روز در پادگان و در دفترم زندگی می‌کردم. البته بعضی روزها برای صرف ناهار و حتی بعضی شب‌ها به منزل جناب سروان مدنی می‌رفتم و انصافاً همسر ایشان نیز خیلی با محبت پذیرایی می‌کردند. در این ایام، همسرم باردار و به قول معروف پا به ماه بود. فرزند اولمان در تهران به دنیا آمده بود و هم اکنون نیز مادر خانم مایل بود که فرزند دوم نیز در تهران متولد شود تا بعد از زایمان، بتواند کمک حال مادر و فرزند باشند. ولی من گفتم کار و مسئولیت امروز من با شرایط سال 1354 خیلی فرق می‌کند و نمی‌توانم مرخصی بگیرم، از طرفی هم منزلمان در اینجا نزدیک پادگان است و پیاده تا خانه کمتر از 10 دقیقه راه است. سرانجام فرزند دوم، پسرم در تاریخ 14 اردیبهشت 1358 متولد گردید و مادرخانم برای مراقبت از همسر و فرزند به مشهد آمد و با آمدن ایشان خیالم تا حدودی راحت شد.

قبلاً اشاره کردم که در همان روزهای اول انقلاب، ما یک گروه ضربت به سرپرستی استوار محمد روشنایی تشکیل دادیم و این گروه ضربت، در خیلی موارد به کارمان آمده و هر جایی بی‌نظمی می‌شد و یا احیاناً آن روزها اگر کسی قُلدری می‌کرد، این گروه در مقابل آنها می‌ایستاد. فکر می‌کنم  اوایل خردادماه بود. جناب سروان مصطفی‌زاده از همدوره‌هایم که در کرمانشاه خدمت می‌کرد، خانه‌ای در مشهد داشت و این خانه را یکی دو سال قبل اجاره داده بود. مستأجر خانه از یکی دو ماه مانده به پیروزی انقلاب تا خردادماه 58، اجاره را پرداخت نمی‌کرد و زمانی هم که سروان مصطفی‌زاده به مشهد آمدند و حضوراً به خانه مستأجرش مراجعه کرد، آن مرد به ایشان پرخاش کرد و گفت: نه تنها اجاره خانه را نمی‌پردازم، بلکه انقلاب شده و شما افسر طاغوتی هستی و ساکن مشهد هم نیستی، بنابراین من تا هرموقع که بخواهم اینجا ساکن هستم و اجاره‌ای هم در کار نیست، هر کجا دلت می‌خواهد برو و شکایت کن. مصطفی‌زاده اهل تربت حیدریه بوده و همه خدمتش را در کرمانشاه و یا لشکر قزوین گذرانده بود و با چه امیدی یک آپارتمان کوچک در مشهد خریده بود. در دوره عالی توپخانه با ما همدوره بود، فردی مذهبی، ساده‌زیست و خوش قلب و با همان لهجه مشهدی تربتی بود. در عین سادگی، همراهی خودش را با مردم و انقلاب نشان می‌داد. ایشان به دفتر من در کمیته انقلاب لشکر آمد و ماجرای برخورد مستأجر قلدر و گردن‌کلفتش را تعریف کرد. من هم بلافاصله استوار روشنایی را صدا زدم و داستان سروان مصطفی‌زاده را برایش تعریف کرده و گفتم: محمد جان، با گروه ضربت برو و سریعاً خانه را تخلیه کن و کلید را بیاور. روشنایی با گروه ضربت به آدرسی که مصطفی‌زاده داده بود، رفت. گروه ضربت در گوشه‌ای منتظر ماندند و خودش به تنهایی رفت و درب منزل را کوبید. همسر مرد مستأجر درب را باز کرد و گفت همسرم بیرون خانه است. روشنایی می‌گفت: در گوشه‌ای کمین کردیم تا مرد خانه آمد. جلو رفتم و ابتدا با نرمی با ایشان صحبت کردم. دیدم جواب درستی نمی‌دهد. وقتی دیدم اوضاع این‌طوری است، با اشاره به بچه‌ها گفتم که ساختمان را محاصره کنید. بعد هم حکم را به او نشان دادم (روشنایی یک حکم بازرسی از اماکن را از کمیته به همراه داشت). بلافاصله آن مرد را دستگیر کرده و دستبند به دستانش زد. همسایه‌ها جمع شدند و ایشان مسئله قلدری مرد مستأجر را برای همسایه‌ها تشریح کرد. آن مرد وقتی اوضاع را این‌چنین دید، به التماس افتاد و با وساطت همسایه‌ها، 48 ساعت برای تخلیه منزل فرصت خواست. روشنایی هم جلو جمع همسایه‌ها گفت: این بار با اختیار خودم مهلت می‌دهم، اما اگر بعد از 48 ساعت خانه تخلیه نشد، هم اسباب و اثاثیه‌ات را بیرون خواهیم ریخت و هم به زندان خواهی رفت. بدین ترتیب، خانه آقای مصطفی‌زاده تخلیه شد و ایشان کلید منزل را گرفت و به محل خدمت خودش بازگشت.

در اردیبهشت ماه 1358، یک جلسه در کمیته تهران برگزار شد که از تمام رؤسای کمیته پادگان‌ها در شهرستان‌ها دعوت به عمل آمد که در این جلسه شرکت داشته باشند. این جلسه به مدت 2 روز ادامه داشت. ریاست جلسه را سرهنگ فروزان، مرد شماره یک کمیته تهران بر عهده داشت. در این جلسه، سرهنگ2 سلیمی، سرهنگ 2 رحیمی، سرهنگ2 نامجو، سرگرد شریف‌النسب، سروان اَقارِب‌پرست، ستوان یکم عبدالله نجفی، سروان مهدی نباتی، سروان علی شهبازی و سروان نقی شریفی که از اعضای اصلی کمیته تهران بودند، حضور داشتند. از بقیه پادگان‌ها و لشکرها و همچنین از نیروی هوایی و دریایی هم نفراتی بودند. هر نفر یک گزارش مختصری از اوضاع و احوال پادگانش می‌داد. تعدادی از این نفرات را قبلاً می‌شناختم و در گزارشی که دادیم، همگی دیدند که اقدام سروان صیادشیرازی در نگهداری و سازماندهی مرکز توپخانه و گروه‌های 44 و 55 توپخانه اصفهان و گروه22 توپخانه شهرضا مورد توجه همه قرار گرفت. پس از آن، گزارش من در پاکسازی و سازماندهی و ثبات لشکر77 در تقدم دوم بود. روی همین اصل، اکثر بچه‌های اعزامی از یگان‌ها در راحت‌باش‌ها با ما تماس می‌گرفتند و به یکدیگر شماره تماس دادیم تا در ارتباط باشیم. یادم می آید در آن جلسه، شهید سرگرد عباس سرپرست از پادگان سنندج، شهید ستوانیکم حسین ادبیان از پادگان سقز، مرحوم ستوانیکم ولی مداحی از پادگان مریوان، شهید سروان هادی فرخ‌نیا از پادگان اهواز هم حضور داشتند و هرکدام از مشکلات و خطرات جانفشانی همرزمانشان در حفظ پادگان‌ها و درگیری با نیروهای ضدانقلاب مطالب تاثیرگذاری را بیان داشتند که شرح آن مطالب، از موضوع این کتاب خارج است.

باید متذکر شویم که ما اولین یگان در ارتش بودیم که روز 6 اسفند57، یک روز پس از انتصاب سرهنگ قبادی به فرماندهی لشکر، طرح پاکسازی را انجام دادیم. در همان اواخر اسفند، سروان صیادشیرازی در مسافرت دو روزه از اصفهان به دره‌گز، یک سری هم به ما در کمیته لشکر زد و از نحوه انجام پاکسازی برایشان گفتیم. ایشان شبیه این طرح را اجرا کرد و به افسرانی که مورد نظرشان بود، طی نامه‌ای محترمانه نوشت: تا روشن شدن وضعیت خدمتی، به عنوان مرخصی در منزل بمانید. یک روز عصر و یا شب همزمان این پاکت‌های نامه را به درب منازل آنها رساند. روی همین اصل به طرح پاکتی معروف شده بود و افسران به شوخی به یکدیگر می‌گفتند فلانی، شما پاکت نگرفته‌اید؟!

در اردیبهشت ماه 58، سازمان سیاسی ایدئولوژی (عقیدتی سیاسی) ارتش توسط حجت‌الاسلام صفایی به امر حضرت امام خمینی (ره) در تهران تشکیل شد. ایشان در ابتدا خواستار تشکیل انجمن اسلامی در یگان‌ها شد. ما هم انجمن اسلامی را در همین کمیته انقلاب اسلامی، در لشکر تشکیل دادیم، یعنی هیچ پرسنلی اضافه نکردیم و گفتیم همین کمیته انقلاب اسلامی کار انجمن اسلامی را انجام می‌دهد. البته بعد از یک سال که کمیته‌ها منحل شدند، همان سازمان با همان تشکیلات، با نام انجمن اسلامی کار خود را ادامه داد.

فکر می‌کنم در اواخر خرداد و یا اوایل تیرماه 58 بود که کمیته مرکزی تهران، یک بار دیگر، یک سمینار یک روزه برای مسئولین کمیته‌ها برگزار کرد و فردای آن روز حجت‌الاسلام صفایی از من و سروان سید علی‌اکبر هاشمی از افسران حزب‌اللهی گارد جاویدان سابق و لشکر1 پیاده مرکز کنونی، خواست که به دفترش برویم. ایشان یک نسخه از آئین‌نامه انضباطی ارتش به ما داد و گفت تصمیم داریم در این آئین‌نامه تجدید نظر بکنیم. من از شما می‌خواهم آن را مطالعه کرده و اگر نکاتی به نظر شما می‌رسد، حذف و یا اضافه کنید و به ما بگویید. از همان دفتر حاج‌آقا صفایی به منزل سروان سید علی‌اکبر هاشمی در کوی سازمانی لویزان آمدیم. چون همان شب می‌خواستم به مشهد برگردم، دو سه ساعتی با هم آئین‌نامه را مطالعه کردیم و ایشان نظرات را جمع‌بندی کرد و قرار شد با دیگران هم مشورت داشته باشند و نتیجه را خودش به حاج آقا صفایی بدهد.

برنامه لشکر به خوبی پیش می‌رفت. نظم و انضباط، کم‌کم بر پادگان حاکم شد و مسئله کمبود سربازان هم با تجدید نظر در مدت آموزش سربازان تا حدودی حل شد. برنامه آموزش یگان‌ها مرتب گردید. به خاطر دارم اواخر اردیبهشت ماه 1358، یگان‌های توپخانه مشهد تیراندازی توپخانه آتشبارها را در مرکز تیر توپخانه در حوالی شاندیز آغاز کردند. حتی در خرداد ماه، آزمایش آتشبارها با جدیت و پشتکاری که جناب سرگرد جاودانی در امر آموزش داشتند، آغاز شد.

تشکیل سپاه پاسداران در مشهد

در یکی از روزهای اردیبهشت ماه 58، دقیقاً به خاطر ندارم چه روزی بود، فکر می‌کنم از نیمه اردیبهشت گذشته بود. سروان کلاهدوز که آن زمان با لباس سپاه و از بنیان‌گذاران سپاه پاسداران بود، به اتفاق شخصی به نام آقای فروتن به دیدارم در لشکر آمدند. سروان کلاهدوز، قبل از انقلاب از طریق سروان اقارب‌پرست که شوهر خواهرش نیز بود، با سروان صیادشیرازی ارتباط داشت و او را می‌شناخت. به من گفت: آقای هاشمی، ما می‌خواهیم سپاه پاسداران را در مشهد راه‌اندازی کنیم. از شما کمک می‌خواهیم، هم از نظر امکانات و تجهیزات و هم از نظر مربیان آموزش. گفتم: حرفی ندارم، بهتر است شما از طریق حاج آقا واعظ طبسی به فرمانده لشکر ابلاغ کنید و مرا هم رابط قرار دهید. پس از دیدار من، به حضور آقای واعظ طبسی رسیدند و ایشان هم به فرمانده لشکر تلفن زد. سرهنگ قبادی هم به من گفت، شما به عنوان رابط، هر کمکی که ما می‌توانیم بکنیم انجام دهید.

با مشورت با آقای کلاهدوز، قسمتی از ساختمان باشگاه افسران در خیابان امام خمینی را برای این کار در نظر گرفتیم. ساختمان شماره 1 که دارای حدود 10 اتاق بود و یک سالن بزرگ در طبقه دوم داشت و در ابتدای کار هم یک روحانی به نام حجت‌الاسلام قوچانی (ایشان در ابتدای جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند) و یکی دو نفر وارد شدند و کار ثبت‌نام افراد برای سپاه آغاز شد.

آقای کلاهدوز و همراهش، دو سه روزی در مشهد ماندند و خیلی تلاش کردند که فرماندهی سپاه را به من واگذار نمایند. به ایشان گفتم: آقای کلاهدوز، من در لشکر مسئولیت بزرگ و سنگینی دارم، هر کمکی بخواهید با جان و دل انجام می‌دهم، شما همین حاج آقا قوچانی را مسئول و فرمانده قرار دهید. من به ایشان کمک خواهم کرد.

ثبت نام و گزینش سپاه آغاز شد. استقبال در مشهد خیلی خوب بود. آموزش اولیه آنها با بچه‌های ما بود، از جمله کسانی‌که به طور دائم روزانه در سپاه حضور داشت، استواریکم صوفی بود. ما آموزش آنها را در پادگان سپاه دانش که در گوشه‌ای از لشکر در کنار تیپ یکم و در ضلع شمال شرقی پادگان بود، قرار دادیم. کم‌کم تعداد برادران سپاهی افزایش پیدا کرد. مکان مورد نظر باشگاه افسران، مناسب این کار نبود. از فرمانده لشکر خواستم که پادگان سپاه دانش را که مورد استفاده ما نیست به سپاه واگذار کنیم، که هم مشکل آنها حل بشود و هم باشگاه افسران را تخلیه نمایند تا تداخلی در کار ما نداشته باشند. سرهنگ قبادی پیشنهاد مرا قبول کرد و من موضوع را با حاج آقا قوچانی مطرح کردم. ایشان از خدا خواسته، فوراً به مکان جدید نقل مکان کردند. این پادگان که آن روز در اختیار سپاه قرار گرفت، تا امروز هم سپاه از این پادگان استفاده می‌کند. این پشتیبانی از برادران سپاه را مدتی شاید تا پایان سال 1358 داشتیم. در ماه‌های اول، حتی جیره غذایی‌شان هم از طریق لشکر تأمین می‌شد.

انتهای مطلب


 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده