حسام (قسمت یازده)

حرکت از اصفهان به سنندج همراه نیروهای داوطلب

لازم است کمی به اوضاع و احوال آن روزهای کردستان بپردازیم. کافی است به روزنامه‌های آخر فروردین و اوایل اردیبهشت ماه 1359 توجه کنیم. هر روز خبرهای ناگوار از به شهادت رسیدن سربازان پاسداران و پیشمرگان کُرد مسلمان در تیتر همه روزنامه‌ها بود. خُب این اخبار ناجور برای همه خانواده‌ها نگران‌کننده بود. به هرحال، از میدان شهدا با تاکسی خود را به منزل آقای غفراللهی رساندم و با آقای صیاد به طرف اصفهان حرکت کردیم.

بعد از اذان مغرب به قم رسیدیم. برای زیارت حرم حضرت معصومه (س) به حرم رفتیم و بعد از نماز و زیارت، صیاد گفت: یک دوست طلبه دارم، خدا کند او را ببینم. همین‌طور که در حرم قدم می‌زدیم، ایشان طلبه را دید و گفت: ما عازم کردستان هستیم، برای ما دعا کنید. طلبه جوان (برادر جناب سروان غفراللهی) گفت: همین‌جا منتظر بمانید، من یک استاد دارم، پیش ایشان بروم و برای شما دعایی بیاورم. ایشان رفت و بعد از حدود 15 دقیقه برگشت و کاغذی که در آن دعای “اللّهُمَّ اجعَلني في دِرعِکَ الحَصینَةِ الَّتي تَجعَل فیها مَن تُرید” نوشته شده بود را به ما داد. بعدها فهمیدیم که استاد ایشان آیت‌الله بهجت (ره) بود. پس از زیارت، به سوی اصفهان حرکت کردیم.

حدود ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که به منزل صیاد رسیدیم. بعد از کمی استراحت، صبح روز جمعه سوم اردیبهشت ماه 59 پس از تماس با برادر رحیم صفوی، ساعت 9 صبح به فرودگاه شهر، که آن زمان در پایگاه هوانیروز قرار داشت، رفتیم. برادر رحیم صفوی تعداد 100 نفر از برادران سپاهی را با تجهیزات کامل با خود به فرودگاه آورده بود و جناب سرگرد صیادشیرازی به من گفت: شما با این برادران باشید و آنها را نسبت به مأموریت توجیه کنید، تا من به دفتر جناب سرهنگ دوم افشین فرمانده پایگاه هوانیروز بروم (ایشان از دوستان صیادشیرازی بود) و در مورد درخواست یک فروند هواپیمای سی130 اقدام کنم.

هیچ کدام از ما کوچترین اطلاعاتی از وضعیت کنونی شهر سنندج و فرودگاه آن نداشتیم و فقط این را شنیده بودیم که کل شهر در اختیار ضدانقلاب است. لذا فرض را بر این گذاشتیم که هواپیما می‌خواهد در جایی فرود بیاید که در اختیار دشمن است. تعداد 18 الی 20 نفر از پاسداران داوطلب را انتخاب کرده و پس از آموزش مختصر، به آنها گفتیم شما تیم تأمین منطقه فرود هستید و به محض فرود هواپیما، فوراً با اسلحه‌تان پیاده می‌شوید و به صورت ساعتی دفاع دور تا دور می‌گیرید. به این ترتیب که سه نفر اول اگر در ساعت 12 باشند، سه نفر بعدی ساعت 12:10 دقیقه، بعدی 12:20 دقیقه و… این کار را چندین بار در همان فرودگاه اصفهان تمرین کردیم. جناب سرگرد صیادشیرازی هم به دفتر فرمانده هوانیروز رفت و از آنجا با تیمسار فلاحی در تماس بود. تیمسار فلاحی تلفنی با جناب سرهنگ فکوری فرمانده نیروی هوایی و ایشان نیز با معاونت عملیات نیروی هوایی هماهنگ کرد.

بعدها از سرتیپ دوم خلبان بازنشسته عرب‌سرهنگی که در آن زمان ستوانیکم بود شنیدم: آن روز (سوم اردیبهشت‌ماه 1359) من نفر دوم خلبان هواپیمای سی130 بودم که از فرودگاه شیراز عازم تهران بودیم. در بین راه، برج مراقبت شیراز به ما ابلاغ کرد که در فرودگاه اصفهان بنشینید، یک مأموریت اضطراری پرواز از تهران به سنندج دارید. این هماهنگی که بین صیادشیرازی، تیمسار فلاحی و جناب سرهنگ فکوری در آن روز ظرف کمتر از 3 ساعت به عمل آمد، واقعاً در تاریخ دفاع مقدس بی‌نظیر بود. این سه بزرگوار بعدها به شهادت رسیدند، روحشان شاد و ان‌شاءالله با شهدای کربلا محشور شوند. خلاصه اینکه هواپیما حوالی ساعت 1 بعدازظهر در فرودگاه اصفهان به زمین نشست و بچه‌ها ناهار کنسروی خود را در همان باند فرودگاه خوردند. سپس بار همراهشان اعم از تجهیزات انفرادی، سلاح‌های اجتماعی، تیربارها و خمپاره‌انداز‌های 60 و 81 م‌م و مهمات بار مبنای آنها، به علاوه چندین جعبه مین انفرادی را به داخل هواپیما بردند و بعد همه سوار شدند. در اینجا خلبان هواپیما به من گفت: پروار نمی‌کنم. زیرا خلاف اصول ایمنی پرواز، شما هم مهمات و هم مواد منفجره، آن هم با یکصد نفر آدم سوار هواپیما کردید، اگر اتفاقی بیفتد، چه کسی جوابگوی مسئله است؟ جناب سرگرد صیاد و برادر رحیم صفوی شاید حدود یک ربع ساعت داشتند با ایشان مذاکره می‌کردند و سرانجام با کمک ستوانیکم عرب‌سرهنگی توانستند خلبان را راضی کنند تا پرواز انجام شود.

فاصله پروازی اصفهان تا سنندج کمتر از یک ساعت، شاید حدود 40 الی 45 دقیقه باشد. وقتی بر فراز سنندج رسیدیم، هوا ابری بود و خلبان نمی‌توانست راهی برای نشستن پیدا کند. موضوع را به جناب سرگرد صیادشیرازی گفتند که ما نمی‌توانیم در سنندج فرود بیاییم، باید به تهران و یا اصفهان برگردیم. جناب سرگرد صیادشیرازی بلافاصله به کابین خلبان رفت. بعداً مشخص شد به آنها گفته که شما به طرف کرمانشاه پرواز کنید. من در این منطقه خدمت کرده‌ام و به جغرافیای این منطقه آشنا هستم. شاید گشایشی حاصل شود. هواپیما به طرف کرمانشاه به پرواز خود ادامه داد. حوالی کامیاران، هوا باز شده بود و هواپیما هم ارتفاعش را کم کرد و از زیر ابرها در مسیر جاده کامیاران به سنندج با راهنمایی مسیر از طرف سرگرد صیادشیرازی در قسمت شرق باند فرودگاه به زمین نشست. از برج مراقبت هواپیما در سنندج خبری نبود! به محض اینکه هواپیما نشست، من به اتفاق آن گروه تأمین فوری پیاده شدیم.

در حال سازمان دادن آنها به همان نحوی که آموزش داده شد، بودیم که ناگهان صدای انفجار خمپاره به گوش رسید. اولین انفجار، دومین و سومین انفجار و تا شش گلوله خمپاره به باند فرودگاه شلیک شد. بچه‌ها همگی سراسیمه از هواپیما پیاده شده و هر کدام به گوشه‌ای می‌دویدند. دو نفر از این بچه‌های تأمین در اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شدند. خلبانان و گروه پروازی هواپیما را که موتور آن روشن مانده بود، ترک کردند و هر کدام به یک سو می‌دویدند. ما هیچ اطلاعی از وضعیت تأمین فرودگاه نداشتیم. فقط متوجه شدیم که پس از اصابت دومین خمپاره دشمن، خمپاره‌انداز‌های مستقر در فرودگاه هم تیراندازی خود را با شدت تمام شروع کردند. خمپاره‌اندازها از نوع 120 میلی‌متری و 81 میلی‌متری بودند و با شلیک این خمپاره‌ها، آتش دشمن متوقف شد. تازه متوجه شدیم که در فرودگاه یک گروهان پیاده به فرماندهی جناب سروان متولی (سروان متولی در سال اول جنگ به شهادت رسید) مستقر است. جناب صیاد فوراً به خلبان دستور داد که سریعاً پرواز نماید و بارها و وسایل همراه ما را همین‌طور در حال حرکت، به روی باند فرودگاه ریختند.

بچه‌ها همگی داخل ساختمان‌های فرودگاه شدند و ما هم (من، صیاد و برادر رحیم) به اتاق کار سروان متولی رفتیم. آنجا دو برادر پاسدار هم نشسته بودند. این دو نفر فرمانده و معاون فرمانده گردان2 پاسدار اعزامی از پادگان ولیعصر تهران بودند، که یک روز قبل از ما از جاده کامیاران با دو گروهان خودشان را به فرودگاه رساندند و در تقویت گروهان سروان متولی در فرودگاه و تپه دیدگاه و صدا و سیمای سنندج قرار گرفته بودند. اول فرمانده گروهان ارتشی جناب سروان متولی و سپس فرمانده گردان سپاهی به نام برادر احمد سلیمی و جانشینش برادر غلام بختیار شروع به ارائه گزارش نمودند و ما را نسبت به شهر و وضعیت گسترش نیروهای خودی توجیه کردند.

هنگام غروب آفتاب، جناب سرگرد صیادشیرازی گفت: خوب است سری به دیدگاه و قسمت صدا و سیما بزنیم. سپس برادر بختیار به عنوان راننده و کنار دست ایشان جناب سرگرد صیادشیرازی و در عقب هم پشت‌سر راننده من و پشت‌سر صیاد هم برادر رحیم صفوی، در یک جیپ نشستیم. سپس خودرو به راه افتاد. همین‌که به حوالی دیدگاه رسیدیم، ناگهان از طرف مقابل، یک گلوله آرپی‌جی7 به سوی ما شلیک شد، به طوری‌که این گلوله از طرف چپ خودرو مماس چادر خودرو عبور و به جاده اصابت کرد. صادقانه بگویم، خیلی ترسیده بودم و رد شدن گلوله از سمت چپ من و اصابت آن به زمین و صدای انفجارش واقعاً وحشتناک بود. بختیار با مهارت خاصی به سمت راست پیچید و از دید ضدانقلاب خارج شدیم. ما قبلاً در میدان‌های آموزشی تیراندازی آرپی‌جی7 را دیده بودیم و حتی خودمان هم تیراندازی کرده بودیم، ولی نمی‌دانستیم آن طرف که گلوله به محل اصابت می‌کند، چه اتفاقی می‌افتد. این اولین بار بود که از نزدیک شاهد انفجار و رد شدن شلیک گلوله بودم. به هر حال، وارد دیدگاه و ساختمان رستوران دیدگاه که در اختیار بچه‌های سپاه و تعدادی از سربازان گروهان بود، شدیم.

ضدانقلاب که ورود خودرو جیپ را به ساختمان دیدگاه دیده بود، به تیراندازی خود به طرف دیدگاه شدت بیشتری داد. جناب سرگرد صیادشیرازی به کمک آقای بختیار، سعی کردند بچه‌های خودمان را متقاعد کنند که دست از تیراندازی بیجا بردارند. سپس یک نفر از مسئولین توضیحاتی پیرامون خودشان و طرف مقابل داد. خوشبختانه موقعیت دیدگاه و وضعیت دفاعی بچه‌ها از نظر سوق‌الجیشی بسیار مناسب بود و ارتفاع نسبتاً بلند و از طرف قسمت غربی مشرف بر شهر سنندج بود. بعد از توقفی یک ساعته، مجدداً به فرودگاه برگشتیم.

در فرودگاه با دستگاه بی‌سیم فرمانده گروهان، ارتباط سرگرد صیادشیرازی با فرمانده لشکر سنندج برقرار و مشاهده شد که فرمانده لشکر منتظر این ارتباط بود. گویا از طرف نیروی زمینی، دستور همکاری با سرگرد صیادشیرازی و نیروهای اعزامی همراه ایشان صادر گردیده بود. پس از کمی گفتگو، صیاد درخواست یک فروند هلی‌کوپتر را نمود تا فردا با هلی‌کوپتر به پادگان سنندج برویم. تصور کنید فرودگاه در قسمت شرقی شهر و پادگان در قسمت غربی شهر سنندج واقع شده است و فاصله این دو نقطه حدود 10 الی 12 کیلومتر است. پادگان، نیروهای مستقر در فرودگاه را با هلی‌کوپتر پشتیبانی و تدارک می‌کرد. صبح روز 4 اردیبهشت‌ماه 1359 حوالی ساعت 10 صبح، یک فروند هلی‌کوپتر 214 در فرودگاه نشست و ما 3 نفر (صیاد، برادر رحیم و من) سوار هلی‌کوپتر شدیم و پرواز با ارتفاع بالا از سمت جنوب شهر بر فراز ارتفاعات آبیدر انجام شد. وقتی هلی‌کوپتر در غرب پادگان قرار گرفت، از سمت غرب به شرق ارتفاعش را کم کرد و در باند هلی‌کوپتر در شمال میدان صبحگاه نشست. وقتی ما را پیاده کردند، بلافاصله از همان سمت غرب به پرواز درآمد و رفت.

از باند هلی‌کوپتر تا ستاد لشکر در داخل پادگان، یک کانال یک و نیم متری حفر شده بود و دور آن را با کیسه گونی پر از خاک چیده بودند تا عبور و مرور از باند به ستاد لشکر و از ستاد به یگان‌ها در این کانال صورت گیرد، زیرا در قسمت شرق پادگان، تپه نسبتاً مرتفعی بود که بر قسمت اعظم پادگان مشرف بود و ضدانقلاب روی این تپه تیربار کالیبر50 و تیربار دوشکا مستقر کرده بود و مرتب تیراندازی می‌کردند.

دو روز قبل از ورود ما می‌گفتند: جناب سرگرد، سرپرست مسئول نظامی عقیدتی سیاسی لشکر و یک سرباز دیگر در رفت و آمد بین ساختمان‌ها در اثر تیراندازی همین تیربارهای ضدانقلاب به شهادت رسیدند و لشکر خیلی از ابنیه‌ها و آسایشگاه‌های قسمت شرقی پادگان را به غرب پادگان منتقل کرده است. به هر حال، پس از پیاده شدن، وارد کانال شدیم و به ستاد لشکر رسیدیم.

فرمانده لشکر، سرهنگ صدری، جانشین لشکر سرهنگ نوروزی و رئیس ستاد سرهنگ2 خرسندی، به علاوه برادر محمد بروجردی و فکر می‌کنم رئیس رکن 2 و 3 و سرپرست توپخانه لشکری، منتظر ورود ما بودند. فرمانده لشکر، جناب صیادشیرازی را به آغوش کشید و خوش‌آمد گفت. برای اولین بار بود که برادر پاسدار محمد بروجردی را از نزدیک می‌دیدم. قبلاً اوصاف ایشان را شنیده بودم، جوانی خوش‌اندام، با چهره بشاش و لبی همیشه خندان، محاسنی بلند و حنایی رنگ و یک اُورکُت آمریکایی بر دوشش بود. فکر می‌کنم حدود 26 یا 27 ساله بود، نگاه محبت‌آمیزش مرا به خودش جلب کرد و از همان لحظه مهرش بر دلم نشست. گویا سال‌هاست که او را می‌شناسم.

جلسه رسمی شروع شد. طبق روال ارتش، پس از مقدمه فرمانده لشکر از اوضاع و احوال پیرامون، رؤسای ارکان دوم و سوم لشکر به تشریح وضعیت گسترش نیروهای خودی و دشمن پرداختند و اظهار داشتند برادر بروجردی تعدادی نیرو از راه هوا از کرمانشاه برای تقویت پادگان آورده و از اول اردیبهشت تا امروز (چهار روز) با نیروهای داوطلب برای بازگشایی و رساندن آذوقه از پادگان به سوی باشگاه افسران که در مرکز شهر و مقابل استانداری به سمت جنوب جاده اصلی شهر قرار دارد، وارد عمل شدند. ولی متأسفانه چون ساختمان‌های بلند دو طرف خیابان، بخصوص ساختمان‌های دولتی در دست ضدانقلاب قرار دارد، ما موفق نبودیم و با دادن تعدادی شهید و مجروح، به پادگان برگشتیم.

همین دیروز یعنی سوم اردیبهشت، یکی از افسران خوب ما ستواندوم دستمزد که همواره در مأموریت‌ها داوطلب بوده، مجروح گردید. پس از گزارش عناصر لشکر، جناب سرگرد صیادشیرازی پرسید: چرا راه‌های ورودی ضدانقلاب در مسیر سنندج به سقز و سنندج به قروه را با توپخانه نمی‌بندید و یا ناامن نمی‌کنید؟ معاون لشکر که خودش افسر توپخانه و چندی قبل فرمانده توپخانه لشکری بود، گفت: اولاً فاصله پادگان با این قسمت‌ها که شما گفتید خیلی کم است و نمی‌توان تیر منحنی اجرا کرد. ثانیاً چون دقت زیادی را می‌طلبد و خانه‌های مردم آسیب می‌بیند. به علاوه تیراندازی توپخانه، آن هم در شهر، در حکومت نظامی گذشته هم سابقه نداشته است. سرهنگ نوروزی با آنکه اهل تسنن و اهل خود سنندج بود و خانواده‌اش در شهر زندگی می‌کردند، انصافاً خدمت صادقانه‌ای داشت و می‌گفتند مدت‌هاست به منزل نرفته و شب‌ها در دفتر کارش می‌خوابد.

جناب صیاد پیشنهاد کرد یک آتشبار توپخانه 105 میلی‌متری را در اختیار ما بگذارید، تا آن را در فرودگاه مستقر نماییم و از آنجا می‌شود با برد مناسب و منحنی روی نقاط حساس تیراندازی کرد. پیشنهاد مورد تصویب قرار گرفت و قرار شد فرمانده لشکر درخواست دو فروند هلی‌کوپتر شنوک برای انتقال توپ‌ها و خدمه آنها را از نیرو بنماید و هر زمان که آماده شد، به ما اطلاع دهند. بعدازظهر همان روز مجدداً با یک فروند هلی‌کوپتر به فرودگاه برگشتیم.

روز پنجم اردیبهشت، یک فروند هلی‌کوپتر شنوک در پادگان سنندج نشست و صیادشیرازی به همراه من با هلی‌کوپتر 214 دیگری به پادگان رفتیم. دو قبضه توپ 105 میلی‌متری با وسایل کامل و عناصر هدایت آتش را آماده کرده بودند. هلی‌کوپترها معمولاً توپ‌های توپخانه را با یک تور مخصوص به نام تور اسلینگ جابه‌جا می‌کنند. مشاهده کردیم خلبان، تور اسلینگ را با خودش نیاورده است. جناب صیادشیرازی هم گفت: این‌طوری بهتر شد، چون اگر توپ را با تور حمل می‌کردیم، ضدانقلاب متوجه منظور ما می‌شد. ناگهان فکری به نظرش رسید و گفت: چند عدد الوار چوب بیاورید، تا به صورت سطح شیب‌دار، این توپ‌ها را به داخل هلی‌کوپتر هُل ‌دهیم. سرانجام همین کار را کردیم و به هر نحوی که بود، دو قبضه توپ و خدمه‌اش با مقداری مهمات توپخانه در آن جاسازی شد. ما هم سوار شدیم و بعدازظهر همان روز وارد فرودگاه شدیم. توپ‌ها را در مواضع مناسب روانه کردیم.

صبح روز ششم اردیبهشت، جناب سرگرد صیادشیرازی به دیدگاه رفت و خودش نقش دیدبان توپخانه را به عهد گرفت و با بی‌سیمی که با من ارتباط داشت، سمت روانه کردن توپ‌ها را به من داد و گفت: به دقت کار کن. من سال‌ها فرمانده آتشبار 105 میلی‌متری توپخانه بودم و مهارت خاصی در این کار داشتم. با دقت تمام با استفاده از تراز ربعی، توپ‌ها را روانه و گلوله‌گذاری کردیم. اولین مقصد جناب صیادشیرازی در تیراندازی، پمپ‌بنزینی بود که در خروجی شهر سنندج و در جاده دیواندره قرار داشت. پمپ‌بنزین، سوخت خودروهای ضدانقلاب را تأمین می‌کرد و در حاشیه شهر قرار داشت. صیاد که سال‌ها استاد نقشه‌خوانی و نقشه‌برداری در مرکز توپخانه بود، با دقت خاصی اولین فرمان تنظیم تیر را صادر کرد. من هم در هدایت آتش، با دقت تمام عناصر تیر را تنظیم و روی توپ اعمال کردم. موقع تیراندازی، متوجه شدم درجه‌دار رئیس توپ و نشانه‌روی آن تردید دارند، فهمیدم که از عاقبت این کار می‌ترسند. گفتم: کنار بروید، خودم تیراندازی می‌کنم. برای تنظیم تیر با دو گلوله و برای انهدام پمپ‌بنزین هم فقط با 3 گلوله تیراندازی کردیم و پمپ‌بنزین منهدم شد. به خدمه توپ گفتم: شما نگران نباشید. مِن‌بعد هم هرچه تیراندازی کردید، به نام من ثبت بشود و با این عمل آنها هم دل و جرئت پیدا کردند.

 ضدانقلاب که تا آن روز بر همه چیز مسلط بودند، ناگهان با تیراندازی توپخانه، آن هم با آن دقت و انهدام یک منبع حیاتی، یعنی پمپ‌بنزین شهر، حساب کار خودش را کرد. از آن روز به بعد تا هنگامی که صیاد در دیدگاه بود، به ترتیب روی نقاط حساس جاده‌های ورودی و ارتفاعات، آتش توپخانه می‌ریختیم. از آن طرف هم برادر رحیم صفوی و برادر محمد بروجردی با ارتباطی که با سپاه مرکزی تهران داشتند، مرتب هر دو یا سه روز در میان، یک فروند هواپیما سی130، نیروهایی از سپاه پاسداران همراه با تدارکات و آذوقه را به سنندج ارسال می‌کردند. این نیروها که از شهرهای اصفهان، ارومیه و تهران می‌آمدند، در فرودگاه پس از توجیه اولیه، در ساختمان‌های دولتی بین فرودگاه و دیدگاه اسکان داده می‌شدند و با هماهنگی و طرح‌ریزی اولیه جناب سرگرد صیاد و برادر رحیم صفوی و فرماندهان نیروهای اعزامی، ابتدا به طراحی آزادسازی ارتفاع منبع آب در شمال دیدگاه که از نظر ارتفاع، خیلی بلندتر از دیدگاه بود، اقدام نمودیم. با پشتیبانی و تیراندازی توپخانه و نیروهای عمل‌کننده برادران سپاه، این ارتفاع آزاد شد و نیروهای اعزامی از ارومیه در آن مستقر شدند.

 عملیات بعدی حمله به تپه های بالای میدان اقبال و آزادسازی قسمت شرقی میدان اقبال بود، که فکر می‌کنم روز 13 اردیبهشت‌ماه اتفاق افتاد و توانستیم قسمتی از شرق میدان را آزادسازی نماییم و ساختمان مخابرات شهر به دست ما افتاد.

روز 14 اردیبهشت ماه پس از12روز خروج از خانه، توانستم با حضور در این ساختمان تماس تلفنی با منزل پدرخانم برقرار نمایم. اتفاقاً سالروز تولد دومین فرزندم سید هادی بود. تقریباً با همه اهل خانه صحبت کردم.

با نیروهایی که آمده بودند، عملیات‌های این‌چنینی رضایت بخش نبود. دقیقاً نمی‌دانم عصر روز 14 یا 15 اردیبهشت‌ماه بود، فرماندهان سپاه اعزامی از تهران، ارومیه و اصفهان که خیلی هم از برادر رحیم صفوی تبعیت فرماندهی نداشتند، همگی در ساختمان کاخ جوانان جمع شدند و بحثی پیرامون عملیات‌ها و فرماندهی مشترک و یکپارچه به میان آمد. از ارتش علاوه بر صیاد و من، یک نفر هم از لشکر در آن جلسه شرکت داشت.

پس از جرّ و بحث فراوان، همگی به اتفاق، جناب سرگرد صیادشیرازی را به عنوان فرمانده عملیات پذیرفتند و برادر رحیم صفوی هم به عنوان قائم مقام صیاد انتخاب شد. در یک جمله باید بگویم که جناب سرگرد صیادشیرازی در میدان عمل، اولین بار از طرف رزمندگان به عنوان فرمانده انتخاب شد. یعنی صیاد، فرماندهی عملیات را در صحنه عملیات به دست آورد.

آزادسازی سنندج

صیاد، وقتی فرماندهی را به دست گرفت، گفت که این طوری نمی‌شود با ضدانقلاب جنگید. ما باید شهر را در محاصره کامل قرار دهیم. فردای آن روز صیادشیرازی به اتفاق برادر رحیم صفوی به ستاد لشکر رفتند و طرح محاصره شهر را با لشکر در میان گذاشتند و از نیروی زمینی درخواست کردند تا تیپ زرهی همدان به سنندج اعزام شود و نیروی زمینی نیز موافقت کرد. سپس جناب سرگرد صیادشیرازی با یک فروند هلی‌کوپتر به سوی تیپ همدان که در اجرای دستور نیروی زمینی از مسیر قروه عازم سه راهی دهکلان بود، رفتند و با فرمانده سپاه همدان هم صحبت کردند که تیپ را در این مأموریت همراهی کند. ارتفاعات و گردنه صلوات‌آباد در مسیر قروه به سنندج در 10 الی 12 کیلومتری سنندج، در تصرف و کنترل ضدانقلاب بود. صیاد با فرمانده تیپ همدان،جناب سرهنگ بدری و فرمانده سپاه همدان برادر شاه‌حسینی (همافر نیروی هوایی) طرح‌ریزی کردند که برای عبور از گردنه و ارتفاع بلند مشرف به گردنه، برادران سپاهی با کمک هوانیروز با هلی برن (پیاده کردن نیرو توسط هلی‌کوپتر) تأمین آنجا را برقرارکنند و پس از اطمینان از تأمین، یگان‌های زرهی تیپ از گردنه عبور نمایند.

 عملیات هلی‌برن انجام شد و دو نفر از برادران سپاهی، از جمله برادر شاه‌حسینی فرمانده سپاه به شهادت رسیدند و چند نفری هم مجروح شدند. بعد از شهادت برادر شاه‌حسینی، حسین همدانی فرماندهی بچه‌های سپاه را به عهده می‌گیرد. با رشادت رزمندگان اسلام، ارتفاعات به تصرف نیروهای خودی درآمد و تیپ زرهی در بعدازظهر روز 17 اردیبهشت در کنار سیلوی گندم در قسمت شرق سنندج مستقر می‌شوند.

از اتفاقات روز پانزدهم تا هفدهم اردیبهشت‌ماه، ورود یک تیم عملیاتی مخصوص از سپاه پاسداران به فرماندهی برادر سید علی‌اکبر مصطفوی بود. این تیم 10 نفره، از بچه‌های لشکر گارد جاویدان سابق و از تیراندازان نخبه و ماهر بودند که به همراه برادر مصطفوی بعد از پیروزی انقلاب به سپاه پاسداران پیوستند و در آموزش سایر برادران سپاهی نقش مؤثری را ایفا کردند. این برادران هر کدام متخصص سلاح خاصی بودند، یکی در مسلسل کالیبر 50 م‌م تبحر داشت، یکی با خمپاره 60 م‌م و دیگری با خمپاره 120 م‌م و…

برادر مصطفوی همان روز ورودش، به سنگرهای اطراف دیدگاه یک نظمی داد. تیربارها و خمپاره‌اندازها را روی جاده سنندج به حسن‌آباد متمرکز و تنظیم تیر نمود، به طوری‌که در روز دوم ورودش، با تنظیم تیر دقیق و منهدم کردن چند دستگاه خودرو سواری و جیپ لندرور ضدانقلاب، تردد خودروهای ضدانقلاب را محدود کرد.

سید، خمپاره‌انداز 120 م‌م را در وسط حوضی که در محوطه داشت روانه کرد. بچه‌های مستقر در دیدگاه گفتند ما هر شب گرفتار تیراندازی از پایین این ارتفاع که رودخانه کوچکی هم آن پایین بود، هستیم. سید گفت ما با خمپاره 120 م‌م آنجا را هدف می‌گیریم. آن شب مانع ایشان شدم و گفتم سید، می‌دانی که فاصله ما تا تَه رودخانه چقدر است، حداکثر 200 متر، بیشتر نیست. چگونه می‌خواهی تیراندازی کنی؟ ایشان گفتند: با تیر قائم و استفاده از تراز ربعی. بالأخره آن شب من نگذاشتم این کار را بکند. حوالی ساعت 22:30 الی 23:00، طبق معمول تیراندازی از کف رودخانه به سمت بالا شروع شد. صبح فردا، سید علی‌اکبر مقدمات کار را فراهم کرد و فاصله بین خمپاره‌انداز و محل استقرار ضدانقلاب (کف رودخانه) را به دقت محاسبه و عناصر تیر را تنظیم و خمپاره را به سمت هدف روانه کرد. گفت اگر امشب دوباره اذیت کردند، به حسابشان خواهم رسید. تیراندازی قائم و با زاویه 80 درجه تنظیم شده بود. شب حوالی ساعت 22:30 طبق معمول هر شب، تیراندازی ایذائی ضدانقلاب شروع شد. سید برای اطمینان خاطر، همه بچه‌های نگهبان را به زیر زمین برد. سپس دو گلوله پشت سر هم تیراندازی کرد، آن هم با خمپاره 120 م‌م، در آن فاصله نزدیک که دور از انتظار ضدانقلاب بود. تیراندازی خمپاره در این فاصله کم برای خودمان هم غیر قابل باور بود. با این اقدام سید علی‌اکبر، تا پایان عملیات دیگر خبری از آن تیراندازی‌های ایذائی شبانه نبود.

حضور سید علی‌اکبر مصطفوی و گروهش از یک طرف و حضور فرمانده پیشمرگان کرد مسلمان برادر رحیم و داریوش چاپاری هر روز عصر در دیدگاه از طرف دیگر، قوت قلبی برای بچه‌های رزمنده در دیدگاه شده بود. رحیم و داریوش هر دو از بچه‌های سنندج بودند و اطلاعات خوبی را با ارتباطی که با طرفدارانشان در شهر داشتند، برایمان می‌آوردند؛ به طوری‌که داریوش، حتی بعضی از ساختمان‌ها و یا خانه‌هایی را که در اختیار کامل عناصر کومله و دموکرات بود، می‌دانست و تا آنجا که امکان داشت، مختصات آن را می‌داد و با کمک تیم مخصوص سید علی‌اکبر، روی آن ساختمان‌ها تیراندازی می‌شد.

 در همین فاصله‌ای که جناب سرگرد صیادشیرازی برای آوردن تیپ زرهی همدان رفته بود، یک روز برادر ابوشریف فرمانده کل سپاه برای بررسی اوضاع به سنندج آمده بود و در دیدگاه، گفتگویی با من و دیگر بچه‌ها داشت. مطلع شدیم که داریوش فروهر هم روز هفدهم اردیبهشت‌ماه وارد سنندج شده و با رهبران کومله و دموکرات مذاکره داشته است. نمی‌دانم چه صحبت‌هایی صورت گرفت که اعلام کردند روز هجدهم اردیبهشت‌ماه به مدت 24 ساعت آتش‌بس برقرار باشد، تا طرفین بتوانند اجساد کشته شده خود را جمع‌آوری نمایند. بچه‌های ما از این پیشنهاد استقبال کردند، چون ما در عملیاتی که به سوی ارتفاعات غربی میدان اقبال داشتیم، تعدادی از شهدایمان در دامنه این ارتفاع و تعدادی هم در دامنه ارتفاع منبع آب افتاده بودند و این مسئله در روحیه بچه‌های سپاه خیلی اثر گذاشته بود. لذا از ساعت 8 صبح روز هجدهم اردیبهشت، مشغول جمع‌آوری شهدا شدند. این کار تا ساعت 4 بعدازظهر ادامه داشت، که ناگهان ضدانقلاب به روی یکی از آمبولانس‌های ما آتش گشود. بدین ترتیب، تیراندازی از دو طرف مجدداً آغاز و عملاً آتش‌بس لغو گردید.

 بعد از تصرف شهر سنندج توسط نیروهای ما، متوجه شدیم که آتش‌بس آن روز صرفاً برای جمع‌آوری کشته‌شدگان نبود، بلکه حیله و حقه‌ای بود که در این فاصله، سران ضدانقلاب بتوانند از شهر خارج شوند. سران کومله و دموکرات، وقتی متوجه ورود تیپ همدان از محور قروه و همچنین، افزایش نیروهای سپاه و تنگ‌تر شدن حلقه محاصره شدند، تصمیم گرفتند به همراه عمده نیروهایشان از شهر خارج شوند. این آتش‌بس فرصت خوبی بود تا از محور سنندج به دیواندره و یا از محور سنندج به مریوان از شهر خارج شوند و نیروی مختصری را در شهر باقی گذاشتند.

روز نوزدهم اردیبهشت‌ماه، من به اتفاق یکی از برادران، به محل تجمع تیپ همدان رفتیم. آن روز ظهر، در جلسه‌ای که در چادر فرمانده تیپ تشکیل شد و جناب سرگرد صیادشیرازی به فرمانده تیپ گفت: باید هرچه زودتر به سمت جاده سقز گسترش پیدا کنید. فرمانده تیپ، جناب سرهنگ بدری هم گفت: این دستور باید از طرف لشکر16 و یا نیروی زمینی به ما ابلاغ شود. به ما گفته‌اند از گردنه صلوات‌آباد عبور کنیم و در همان محل موضع بگیریم. هر دستوری باید از بالا صادر شود. آنجا متوجه شدم چقدر کار جناب صیادشیرازی سخت است. برای انجام هر کاری باید از نیروی زمینی، آن هم فقط با تیمسار فلاحی تماس بگیرد. خلاصه فردای آن روز یا روز دیگر، فرمان گسترش تیپ از نیروی زمینی صادر گردید و بدین ترتیب، تیپ همدان، جاده سنندج به دیواندره را تأمین کرد و یگان‌های لشکر 28 هم جاده سنندج به مریوان را تأمین و ارتباط خودشان را از شمال تا جاده سنندج به دیواندره با تیپ همدان برقرار کردند و یک گردان هم از دامنه آبیدر در جنوب پادگان تا جاده سنندج به حسن‌آباد گسترش پیدا کرد.

 بدین ترتیب، تا عصر روز 22 اردیبهشت‌ماه 1359، محاصره شهر کامل شد و یگان‌ها در غروب آن روز آماده حرکت به داخل شهر بودند، ولی جناب سرگرد صیادشیرازی از ورود نیروها به داخل شهر ممانعت کرد و گفت: فعلاً در همین وضعیت بمانید، ان‌شاءالله فردا صبح برای پاکسازی ضدانقلاب وارد شهر خواهیم شد. دلیلش هم این بود که اگر ما در شب با ضدانقلاب درگیر شویم، هم احتمال تلفات خودی زیادتر خواهد بود و مهم‌تر اینکه ممکن است مردم شهر صدمه ببینند.

صبح روز 23 اردیبهشت‌ماه 59، پس از بیست روز مبارزه با ضدانقلاب، بچه‌های سپاه پاسداران و پیشمرگان کرد مسلمان با درگیری‌های جزئی که داشتند، وارد شهر شدند و شهر به تصرف رزمندگان اسلام درآمد و برادران سپاه و پیشمرگان کرد مسلمان، مقرهای ضدانقلاب را به تصرف درآوردند. در همان روز نیز لشکر28 سنندج با تمام توان خود به کمک مردم شهر، که بعضی از آنها به مدت 15 الی 20 روز در زیر زمین خانه‌هایشان محبوس شده بودند، شتافت.

آشپزخانه صحرایی گردان‌ها همگی مشغول طبخ غذا شدند، تانکرهای آب، نانوایی و کلیه تدارک زیر نظر رئیس رکن 4 لشکر، جناب سرگرد شیبانی مشغول خدمات‌رسانی شدند. جناب سرگرد علیجانی که مسئول روابط عمومی لشکر بود و صدای خوبی هم داشت، با یک گروه به صدا و سیما رفت و چند روزی ایشان صدا و سیما را اداره می‌کرد. خودش هم بعضی مواقع اعلامیه‌ و یا اخبار را می‌گفت، تا اینکه کارکنان صدا و سیما به محل کارشان بازگشتند. آن روز درگیری‌های پراکنده در خیابان‌ها داشتیم.

عصر روز 23 اردیبهشت، من به اتفاق برادر سپاهی به نام اویسی اعزامی از قم، به استانداری رفتیم و مسئولیت پاکسازی شهر به عهده این گروه سپرده شد. تصمیم گرفتیم شهر را به چند منطقه و یا محله تقسیم کنیم و راه ورودی و خروجی محله‌ها را ببندیم. سپس تیم‌های بازرسی کار خودشان را خانه به خانه و ابتدا از محله آقا زمان آغاز کردند. یک روز این طرح را به اجرا درآوردیم. خیلی موفق نبودیم، چون تعداد ما محدود بود و اگر در منزلی سلاح و یا مهماتی وجود داشت، خیلی سریع جابه‌جا می‌کردند. یکی از برادران پیشنهاد کرد به جای این کار، با استفاده از برادران پیشمرگ مسلمان و کادر اطلاعاتی، فقط اماکن و خانه‌های مشکوک را محاصره، سپس جستجو و پاکسازی نماییم. این طرح خیلی خوب پیش رفت و مردم هم در اطلاع‌رسانی کمک شایانی را در این زمینه داشتند.

یکی از اقداماتِ مهم جناب سرگرد صیادشیرازی این بود که یک روز بعد از آزادسازی شهر سنندج، ستاد مشترک عملیاتی ارتش و سپاه را تشکیل داد. ایشان با فرمانده لشکر صحبت کرد. یک ساختمان جدیدی برای ستاد لشکر ساخته شده بود، که لشکر تا آن زمان آن را اشغال نکرده بود. فرمانده لشکر هم به پاس زحمات جناب سرگرد صیاد در آزادسازی شهر، از این پیشنهاد که آن ساختمان در اختیار ستاد مشترک عملیاتی ارتش و سپاه قرار بگیرد، استقبال کرد.

قرار شد جناب صیادشیرازی و برادر رحیم‌صفوی، جهت گزارش کار آزادسازی سنندج و تکمیل کادر ستاد عملیاتی به تهران بروند. برادر رحیم صفوی هم طی یادداشتی، اداره و هماهنگی نیروهای سپاهی را به اینجانب واگذار کرد. من هم پس از دریافت این مأموریت، کارهای پاکسازی شهر را به برادر اویسی سپرده و خودم به ستاد جدید عملیاتی آمدم.

جناب سرگرد صیاد با هماهنگی تیمسار فلاحی، سرهنگ دوم اصغر جمالی را از مرکز توپخانه به عنوان رئیس ستاد، جناب سروان غفراللهی و جناب سروان افشارزاده، جناب سرگرد خیری‌دوست، جناب سرگرد نیاکان و چند نفر افسر دیگر، به اضافه یک تیم عملیاتی 9 الی 10 نفره از تیپ23 نوهد، شامل سروان حسین شهرام‌فر (سرپرست تیم)، سرگرد مهرپویا، ستوانیکم اصغر نوری، ستوانیکم احمد اسدی، ستوانیکم فلفل‌کوب )فهیمی صالح)، ستواندوم احمد دادبین و… را به سنندج منتقل نمود. همگی اینها تا روز 2 خردادماه وارد ستاد عملیاتی مشترک ارتش و سپاه شدند. از آن طرف، برادر رحیم صفوی هم تعدادی از برادران سپاهی را که بیشتر جنبه عملیاتی داشتند، در این ستاد سازماندهی کرد.

 با ورود این تیم و برگشت جناب صیادشیرازی از تهران،ایشان به من گفت: حسام، حالا شما پنج روزی را به مرخصی برو و سری به خانواده بزن. من هم با یک پرواز هواپیمای سی130 به تهران رفتم و 5 روز در کنار خانواده بودم، سپس به سنندج برگشتم.

انتهای مطلب


 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده