حسام (قسمت سیزده)

برگشت ستون از مسیر سروآباد و نِگل

برگشت ستون با همان آرایش قبلی در مسیر دوم، یعنی به طرف سروآباد آغاز گردید. جناب سرگرد صیاد  تقریباً همیشه در ابتدای ستون و در بین 10 الی 15 خودروی اول، سوار بر یک خودرو نفربر زرهی به نام خودرو فرماندهی و بعد از خودرو تانک اسکورپیون حرکت می‌نمود. تا حوالی سروآباد، دو مورد درگیری جزئی بود که برطرف گردید. اما در حوالی سروآباد در قسمت شمالی جاده، که جنگلی و بعضی مناطق هم باغ‌های کشاورزی و انبوهی از درختان بود، ستون با کمین ضدانقلاب برخورد کرد. این درگیری در جنوب رودخانه به یک روستا کشیده شد. در تبادل آتش بین نیروهای خودی و ضدانقلاب، یک دختر بچه 5 الی 6 ساله مجروح گردید. جناب سرگرد صیاد، بلافاصله با ارتباط بی‌سیم برد بلند که در ستون موجود بود، با سنندج تماس گرفت و درخواست اعزام یک فروند هلی‌کوپتر 214 را نمود. ستون متوقف شده بود. هلی‌کوپتر رسید و نشست. این دختربچه مجروح را همراه با پدر و مادرش سوار هلی‌کوپتر نموده و آنها را با هلی‌کوپتر روانه سنندج کرد. در بیمارستان آقای دکتر مجد که از جراحان بنام بود، دختر بچه را معالجه و از پدر و مادرش نیز به نحو شایسته‌ای پذیرایی کرد. بعد از یک هفته یا ده روز پس از بهبودی دختر بچه، مجدداً آنها با هلی‌کوپتر و با مقدار زیادی آذوقه به روستای خودشان برگشتند. این کار صیادشیرازی خیلی در روحیه اهالی روستا اثر گذاشت. تا آن موقع چنین رفتاری را از هیچ‌کس ندیده بودند. عملیات به اتمام رسید. از نیروهای خودمان 5 الی 6 نفر مجروح داشتیم، که همه آنها را با آمبولانس به طرف مریوان اعزام کردیم.

ستون پس از اتمام عملیات، به حرکت خودش ادامه داد؛ در ناحیه جنگلی، حوالی سه‌راهی هنگ‌آباد، یک درگیری دیگر با ضدانقلاب داشتیم. جناب سرگرد صیادشیرازی به من دستور داد که توپخانه ستون دوم را روانه و آماده تیراندازی نمایم. سپس خودش چند مختصات از روی نقشه داد و گفت: روی این نقاط چند شلیک توپخانه انجام بدهید. پرسیدم: منظور از این تیراندازی بی‌هدف چیست؟ گفت: می‌خواهیم قدرتمان را نمایش دهیم. آن روزها و ماه‌های اول جنگ، ضدانقلاب هم کم‌تجربه بود و به شدت از تیراندازی توپخانه و خمپاره‌انداز 120 م‌م هراس داشت. یکی دو ساعت مانده به غروب آفتاب، به حوالی روستای نگل رسیدیم. در یک کیلومتری این روستا، یک زمین باز در کنار رودخانه بود. صیاد گفت همین‌جا هر دو ستون متوقف شوند، تا شب را در همین فضای باز استراحت کنیم. ایشان و برادر رحیم صفوی به همراه حسین شهرام‌فر و گروهش برای شناسایی مناطق اطراف رفتند. بچه‌های ستون، بخصوص برادران سپاهی و بسیجی به کنار رودخانه نسبتاً پرآبی رسیدند. همگی تفنگ‌هایشان را به زمین گذاشته، لباس‌ها را درآورده و وارد رودخانه شدند. تعدادی هم با نارنجک دستی و انفجار آن در آب شروع به ماهیگیری کردند. من که معمولاً در انتهای ستون حرکت می‌کردم، کنار رودخانه رفتم تا ببینم چه خبر است. ناگهان جناب سرگرد صیادشیرازی سر رسید و خطاب به من فریاد کشید این چه کاری است که بچه‌ها انجام می‌دهند؟ مگر فراموش کردند ما تا نیم ساعت قبل در حال درگیری با ضدانقلاب بودیم؟ حالا اگر آنها به ستون ما حمله کنند، می‌دانید با این وضعی که به وجود آمده است همه ما قتل عام خواهیم شد؟ سریعاً نفرات را از داخل رودخانه بیرون بیاورید. ابتدا توسط فرماندهان گروهان‌ها، گروه‌های تأمین را برای دفاع دور تا دور سازماندهی کنند و سپس هر یگان برای خودش تأمین و نگهبانی برقرار نماید. وقتی همه کارها صورت گرفت، به من اطلاع دهید تا بازدیدی از وضع تأمین بچه‌ها داشته باشم. در آن لحظه نخواستم از خودم دفاع کنم که نفرات داخل آب، نه از من و نه از فرماندهانشان اجازه گرفته و سر خود این کار را کردند. چاره‌ای نداشتم، بهترین کار اطاعت از دستور مافوق و اجرای درست آن بود. به اتفاق جناب شهرام‌فر، محل همه نگهبان‌های تأمین دور تا دور و نگهبان‌های محل تجمع هر یگان را مشخص و پس از اتمام آن، گزارش کار را به عرض رساندیم. شب هم به نوبت، هم خودمان و هم فرماندهان به طور متوالی از وضع نگهبان‌ها بازدید به عمل آوردیم.

صبح روز بعد، پس از صرف صبحانه، وارد روستای نگل شدیم. روستای نگل یکی از زیباترین روستاهای منطقه کردستان است. این روستا در دامنه کوهستان است و خانه‌های آن همانند روستای ماسوله در استان گیلان، روی هم قرار دارد. یعنی پشت بام یک خانه، ادامه حیاط خانه بالایی است. در ابتدای ورودی روستا، کنار جوی آبی، زیر یک درخت گردوی بزرگی، من به همراه جناب سرگرد صیادشیرازی و برادر رحیم صفوی و دوستان نشسته بودیم. بچه‌ها یک هندوانه بزرگ و خنکی را بریده و مشغول خوردن آن بودیم. صیاد به من گفت: حسام، ببین اینجا چقدر زیباست! ان شاءالله سال دیگر با خانواده بیاییم و یکی دو شب را در اینجا بمانیم و از طبیعت زیبای آن لذت ببریم. پس از مدتی، اهالی روستا به استقبال آمدند و درخواست کردند که موقع ظهر در نماز جماعت آنها شرکت کرده و برای مردم آنجا سخنرانی داشته باشیم. از بین جمع، قرعه به نام من افتاد. گفتند: حسام، امروز تو برو و با آنها صحبت کن. من هم دستور را اجرا کردم و با سه چهار نفر وارد مسجد بزرگ روستا شدم. مسجدی بسیار قدیمی و یک قرآن پوستی با خط عربی قدیمی هم در مسجد بود. می‌گفتند که این قرآن به خط عثمان و یا در زمان عثمان خلیفه سوم نوشته شده است. آن را به من نشان دادند. در نماز شرکت کردیم و ده دقیقه‌ای هم برای آنها از حفظ وحدت و اهداف نظام جمهوری اسلامی صحبت کردم. سپس گفتم: هدف ما، تأمین امنیت شماست و این خود شما هستید که باید در این راه کمکمان بکنید.

بعدازظهر آن روز، در مسیر بازگشت به سنندج، چند خودرو که از ضدانقلاب بازمانده بود را با خود آوردیم، از جمله یک پیکان که بدنه آن سوراخ سوراخ شده بود، نصیب شهرام‌فر شد. من و ایشان پس از بازگشت به سنندج، با همین پیکان چند روزی برای مرخصی به تهران آمدیم. بعضی از دوستان و آشنایان پس از دیدن خودرو به ما می‌گفتند چطور بدنه این پیکان این همه تیر خورده و شما سالم هستید؟! من هم توضیح می‌دادم که این خودرو غنیمتی است.

عملیات آزادسازی مریوان در مجموع شش روز به طول انجامید. 2 روز رفت، 2 روز توقف و 2 روز برگشت به سنندج. نتیجه آن هم آزادسازی شهر مریوان از لوث وجود ضدانقلاب و تأمین قسمتی از جاده، یعنی از سنندج تا سه‌راهی تیژتیژ با ایجاد سه پایگاه، ولی به علت کمبود نیروی استقرار و تأمین، باقیمانده مسیر، یعنی از سه‌راهی تیژتیژ تا مریوان جاده گارانت در شمال و سروآباد در جنوب مجدداً به تصرف ضدانقلاب درآمد.

تشکیل قرارگاه غرب

بعد از حادثه گردنه خان و تلفاتی که به لشکر16 وارد شد، از طرف رئیس جمهور بنی صدر، سرهنگ پورموسی و سرگرد صیادشیرازی به طور جداگانه به تهران احضار می‌شوند. آن‌طور که خود صیاد تعریف کرد، در حضور تیمسار فلاحی، بنی‌صدر از تیمسار فلاحی می‌پرسد، چرا سرهنگ پورموسی بدون هماهنگی با صیاد عملیات را ادامه داد تا آن همه افراد شهید و مجروح داشته باشیم؟ تیمسار فلاحی هم در جواب می‌گوید: صیاد درجه‌اش سرگرد است و فرمانده لشکر هم سرهنگ. در ارتش، یک سرگرد نمی‌تواند به سرهنگ دستور بدهد. بنی‌صدر می‌پرسد پس چاره چیست، صیاد نماینده من است و حرف ایشان حرف من است، چه کار باید بکنیم؟ تیمسار فلاحی هم می‌گوید: مگر اینکه شما دو درجه به جناب سرگرد صیادشیرازی بدهید، این از اختیارات شماست. بنی‌صدر هم می‌گوید: از این لحظه، ایشان (سرگرد صیادشیرازی) سرهنگ هستند. فلاحی می‌گوید: باز هم کفایت نمی‌کند، مگر اینکه ایشان (سرهنگ صیادشیرازی) را به فرماندهی قرارگاه غرب منصوب نماییم، تا لشکرهای 28 سنندج، 81 کرمانشاه و 64 ارومیه و همه یگان‌هایی که در منطقه غرب هستند، زیر امر فرماندهی قرارگاه غرب قرار گیرند.

 بدین ترتیب، جناب سرهنگ صیادشیرازی به عنوان فرمانده قرارگاه غرب که مقر قرارگاه در کرمانشاه بود، منصوب می‌شود. ایشان بلافاصله مشغول سازماندهی قرارگاه در کرمانشاه می‌شود. نظرش بر این بود که همچنان قرارگاه مشترک ارتش و سپاه در سنندج و کرمانشاه به کارشان ادامه دهند و کارهای عملیاتی را در سنندج، من (سروان سید حسام هاشمی) با در اختیار گرفتن چند افسر نیروی مخصوص و در کرمانشاه سروان حسین شهرام‌فر انجام دهیم.

عملیات پاکسازی منطقه هزار کانیان

اولین عملیاتی که بعد از انتصاب جناب سرهنگ صیادشیرازی به فرماندهی قرارگاه غرب، من به تنهایی انجام دادم، عملیات پاکسازی منطقه هزار کانیان است. هزار کانیان یک منطقه در عمق و در بین مریوان، سنندج و دیواندره، پشت ارتفاعات بلند مرزی شیلر است. این منطقه توسط یک طایفه‌ای به نام احمدی که خان منطقه بودند، اداره می‌شد. با حضور افراد کومله در آن منطقه و تعدادی از جوانان اهالی منطقه که جذب حزب کومله شدند، املاک آنان به تصرف جوانان درآمده و آنها آواره شدند. بزرگ خاندان در سنندج با برادر محمد بروجردی ارتباط برقرار می‌کند، ایشان معتقد بود که منطقه کردستان باید با بزرگان عشایر اداره شود و  با آنها وارد مذاکره می‌شود. آقای احمدی حدود 35 نفر از افراد طایفه را آماده می‌کند و بروجردی هم قول می‌دهد که 50 نفر از پاسداران مسلح به همراه این 35 نفر، پس از آزادسازی منطقه، یک پایگاه عملیاتی را در آنجا دایر نمایند. لذا در ستاد عملیاتی مشترک، طرح‌ریزی عملیات پاکسازی برای منطقه هزار کانیان با پیشنهاد برادر بروجردی انجام می‌گیرد. یک ستون عملیاتی به استعداد یک گروهان تقویت شده ارتش و حدود یکصد نفر از برادران سپاه به فرماندهی برادر نعمتی به علاوه دو قبضه توپ 105 م‌م، دو قبضه توپ 23 م‌م و یک گروه ضربت مشترک به فرماندهی ستوانیکم احمد اسدی از تیم نیروی مخصوص و اینجانب نیز فرماندهی ستون را در اختیار داشتم. 35 نفر از نیروهای آقای احمدی هم توسط برادر بروجردی همراه با اسلحه در گروه برادر نعمتی ادغام گردیدند.

اول صبح ستون حرکت کرد. در جاده سنندج به دیواندره حرکت کردیم. تا سه‌راهی هزار کانیان، جاده در اختیار نیروهای خودمان و تأمین برقرار بود. ستون به صورت اداری و در سمت چپ جاده حرکت کرد و به محض رسیدن به سه‌راهی به طرف هزار کانیان، ستون آرایش تاکتیکی به خود گرفت و با تأمین جلودار و عقب‌دار و حفظ تأمین جناحین، با سرعت خیلی کم به راهپیمایی خود ادامه دادیم. در یکی دو مورد با تیراندازی ضدانقلاب از راه دور متوقف شدیم، ولی تا خود روستای هزار کانیان برخورد جدی نداشتیم. حدود ساعت 2 بعدازظهر یا کمی بیشتر وارد روستا شدیم. ضدانقلاب که تعداد چندانی نبودند، تا خبر ورود ما به روستا را دریافت کردند، از روستا خارج شدند. جالب‌تر اینکه مردم روستا و حتی آقای احمدی، به استقبال ما آمدند، بسیاری از مردم، طَبَق‌هایی از سینی بر روی سرشان بود که در آنها مقادیر زیادی نان، سرشیر و عسل بود که برای ما آورده بودند.

 اولین باری بود که چنین استقبالی از مردم یک روستا می‌دیدم. آن شب را در آنجا ماندیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجد بزرگ روستا اقامه کردم و پس از نماز، لحظاتی را برای آنها در مورد ماهیت گروهک کومله صحبت کردم که اینها بی‌دین هستند و حتی خدا را هم قبول ندارند. این حرف‌ها برای روستاییان تازگی داشت، عده‌ای می‌گفتند: آقا، ما نماز خواندن آنها را در همین مسجد دیدیم، به امام جماعت ما اقتدا می‌کردند. گفتم: اگر اعضای گروهک دموکرات را بگویید قبول می‌کنم، اما رفتار و مرام کومله، کمونیستی و از نوع مائوئیست‌ها است و اینها اصلاً خدا را انکار می‌نمایند. خُب در اینجا به علت بافت مذهبی سنتی مردم، تظاهر به دین‌داری می‌کردند.

 فردای آن روز تیم‌های عملیاتی سپاه، گشتی به اطراف و در عمق زدند. حضور ما در روستا دو شب به طول انجامید. در آنجا، حتی مقر استقرار برادران پاسدار در مکانی مناسب در یکی از ساختمان‌های آقای احمدی انتخاب شد. در موقع حرکت، برادر نعمتی گفت: ما اینجا نمی‌مانیم. نمی‌دانم چه پیش آمده بود، شاید عده‌ای از پاسداران با جوانان روستا صحبت کرده بودند. نعمتی گفت که هیچ‌کدام از برادران پاسدار، حاضر نیستند در اینجا بمانند. آنها می‌گویند ما برای مستضعفین مبارزه می‌کنیم، حالا شما می‌خواهید ما اینجا به نفع خان‌ها بجنگیم؟ هر چه تلاش کردم آنها را متقاعد کنم، نشد. گفتم لااقل چند روزی بمانید و یکی بیاید، موضوع را با برادر بروجردی در میان بگذارد. اما قبول نکرده و بار و بنه‌شان را جمع کردند تا با ما حرکت کنند. نیروهای آقای احمدی هم گفتند اگر شما بروید، ما با تعداد نیروی کمی که داریم قادر نخواهیم بود از اینجا نگهداری کنیم. آنها هم با ما به سنندج برگشتند. ما هم که نیرویی برای استقرار و نگهداری منطقه بجز برادران پاسدار پیش‌بینی نکرده بودیم، در نتیجه این عملیات، جز یک نمایش قدرت و حضور در عمق درگیری، نتیجه دیگری نداشت.

حوالی ظهر بود که وارد پادگان سنندج شدیم. برادران سپاه، آقای احمدی و 35 نفر از نیروهایش را خلع سلاح کردند. آقای بروجردی را دیدم که با چشمان اشک‌آلود می‌گفت این برادران منظور مرا درک نمی‌کنند. اکثر فرماندهان سپاه آن روزها در منطقه، با مسلح کردن عشایر منطقه مخالف بودند و شاید روی همین اصل بود که دستور خلع سلاح آقای احمدی و همراهان وی را صادر کردند و شاید هم، آنها برای برادر نعمتی پیام فرستادند. برادر نعمتی یک هفته بعد از آن، در یک عملیاتی در منطقه بانچوب در مسیر همین دیواندره به شهادت رسید و من توفیق دیدار مجدد با ایشان را نداشتم تا از اصل ماجرا آگاه شوم. ولی دو سال بعد در اواخر سال 61 و بویژه در سال 62، برادران سپاهی در منطقه به شدت به فکر تسلیح عشایر و اداره کردن منطقه به دست آنها افتادند که آن وقت دیگر بروجردی در جمع ما نبود و به خیل شهدا پیوسته بود. به هر حال، طرح و فکر شهید بروجردی به ثمر رسید.

مرحله دوم عملیات پاکسازی سنندج به مریوان و مجروح شدنم

مدت‌ها بود که از آزادسازی شهر مریوان گذشته بود، ولی عملاً شهر در محاصره بود و عبور و مرور کامیون‌های دولتی برای آذوقه‌رسانی پادگان غیرممکن بود. عبور و مرور کامیون‌های شخصی هم با مشکل مواجه بود، یعنی پست‌های کنترل کومله و دموکرات از آنها باج‌خواهی می‌کردند و اگر امتناع می ورزیدند، کامیون را ضبط و کلیه بار آن را به یغما می‌بردند. از طرف استانداری و همچنین از طرف ارتش و سپاه به ستاد عملیاتی فشار می‌آوردند که هرچه زودتر عملیات بازگشایی بقیه محور انجام شود. لذا ستاد عملیاتی طرح‌ریزی خودش را انجام داد. این بار یک ستون مجهز به یک گردان تقویت شده از ارتش و یک گردان نسبتاً قوی از سپاه و تعداد یک گروهان تقویت شده مشترک از ارتش و سپاه، همچنین ژاندارمری به عنوان نیروی استقراری، به علاوه دو قبضه توپ 23 م‌م و یک دسته اسکورپیون به همراه یک خودروی نفربر تشکیل شد. استانداری هم حدود 40 الی 50 کامیون باری خواروبار به مقصد مریوان همراه ستون اعزام داشت. برای عملیات، یک تیم عملیاتی هوانیروز مرکب از دو فروند هلی‌کوپتر کبری و دو فروند هلی‌کوپتر 214 و یک فروند جت‌رنجر پیش‌بینی شد. کلیه مسائل عملیاتی، دقیقاً بررسی گردید و پیش‌بینی‌های لازم به عمل آمد.

 فرماندهی ستون با من بود و برادر رسول یاحَی هم به عنوان فرمانده عملیاتی سپاه پاسداران در این ستون جانشین اینجانب بود. حرکت ما از سنندج از روز 21 مردادماه59 آغاز شد. اول صبح از سنندج حرکت کردیم. تا سه راهی تیژتیژ چون امنیت جاده برقرار بود، به صورت اداری و از آنجا به بعد، ستون حالت تاکتیکی به خود گرفت. گروه تأمین و یا ضربت جلودار به فرماندهی استوار مرتضی صفوی فرمانده یگان ضربت سپاه پاسداران اصفهان و تأمین عقب و پهلوی ستون به عهده ستواندوم احمد دادبین از بچه‌های نیروی مخصوص بود. تا روستای جانوره (اسلام‌آباد کنونی) مشکلی نداشتیم و هنگام ظهر به این روستا رسیدیم. یک پایگاه استقرار در این مکان برقرار کرده و به مدت 3 ساعت در آنجا توقف داشتیم و محل مناسبی را که روی یک تپه نسبتاً بلند و مشرف بر روستا بود، انتخاب نموده و نیروی استقراری با کمک دیگر بچه‌ها، فوراً سنگرهای تعجیلی انفرادی جهت دفاع خودشان تهیه کردند.

وقتی خیالمان از استقرار آنها راحت شد، دستور حرکت ستون را صادر کردیم. نیروی استقراری مرکب از بچه‌های ارتش، سپاه و ژاندارمری و فرماندهی آنجا نیز از بچه‌های سپاه بود.

پس از اطمینان از استقرار پایگاه، ستون به حرکت خود ادامه داد و حدود ساعت پنج بعدازظهر به گردنه تخت گارانت رسیدیم. تخت گارانت، بلندترین نقطه ارتفاعی در منطقه و پوشیده از درختان جنگلی بود که البته در خود گردنه و اطرافش، یک سطح نسبتاً وسیعی بود که درختان کمتری داشت، ولی هرچه به سمت مریوان پیش می‌رفتیم، در مسیر سرازیری، جاده پر پیچ و خم و جنگل انبوه‌تر بود. دستور توقف ستون را دادم و گفتم دفاع دور تا دور برقرار شود. در برنامه ما، ایجاد یک پایگاه مشترک به استعداد یک گروهان از ارتش و سپاه و ژاندارمری با فرماندهی فرمانده گروهان ارتشی بود. این گروهان مجهز به انواع خمپاره‌انداز 60، 81 و 120 م‌م بود. محل استقرار گروهان مشخص و بچه‌ها مشغول سازماندهی و استقرار شدند.

 هنوز دو ساعتی به غروب آفتاب مانده بود، دوستان بخصوص فرماندهان سپاهی و فرمانده دسته پیشمرگان کرد مسلمان برادر داریوش اصرار داشتند که به راهپیمایی خود ادامه دهیم و قبل از غروب آفتاب به مریوان برسیم. اینجانب شخصاً احساس عجیبی داشتم، گفتم اولاً در ادامه مسیر به جنگل می‌رسیم و ممکن است ضدانقلاب کمین گذاشته باشند، به علاوه صحیح نیست این گروهان استقراری را شب اول در دل جنگل تنها بگذاریم. ما امشب را اینجا می‌مانیم تا مواضع گروهان استقراری مستحکم گردد، همچنین در شب اول اینها احساس تنهایی نکنند. وقتی قرار شد شب آنجا ماندگار شویم، فرمانده پیشمرگان کرد مسلمان برادر داریوش پیشنهاد کرد حدود کمتر از یک کیلومتر جلوتر، یک سری ساختمان مربوط به مواضع سدکننده ارتش و همچنین برق منطقه‌ای وجود دارد. خوب است قسمتی از ستون را برای استراحت به این مکان ببریم. گفتم ابتدا باید خودمان برویم آنجا را بازدید کنیم، سپس تصمیم‌گیری کنیم. روی همین اصل، با سه خودرو (یک خودرو جیپ من و برادر رسول، یک خودرو جیپ برادر داریوش و یک تویوتا وانت به عنوان اسکورت از برداران پیشمرگ مسلمان همراه ما بود) به راه افتاده و به محل مورد نظر رسیدیم. ساختمان‌ها برای تعداد کمی مناسب بود، ولی گفتم فاصله اینجا تا ستون زیاد است، به علاوه تأمین در دو منطقه مشکل خواهد بود. بهتر است ما امشب در جمع بچه‌ها باشیم؛ لذا دور زده و به طرف ستون برگشتیم.

هنوز 200 متری مانده بود به ستون برسیم، که ناگهان متوجه تیراندازی آرپی‌جی به طرف خود شدیم. دو شلیک پیاپی، که یکی از آنها نزدیکی تویوتا گروه تأمین که در عقب حرکت می‌کردند اصابت کرد و دو نفر از برادران پیشمرگ مسلمان درجا به شهادت رسیدند. چون نزدیک ستون اصلی بودیم، بلافاصله تعدادی از افراد به کمک آمدند و خمپاره‌های مستقر در پایگاه جدید هم به آن قسمت تیراندازی کردند تا درگیری خاتمه پیدا کرد.

هوا تقریباً تاریک شد و ما نتوانستیم جنازه دو نفر از نیروهایمان را تخلیه کنیم. فرماندهان را جمع کردم و گفتم: بچه‌ها، این تیراندازی و کمین یک نشانه است. فردا روز سختی پیش رو داریم. این مسیر را بایستی با دقت پیشروی نماییم. گروه ضربت جلو، تأمین پهلودار و عقب‌دار همگی توجه داشته باشند، هیچ عجله‌ای نداریم. گروه تأمین پیاده شوند و به جلو روند و از اوضاع مطمئن شوند و بعد ستون حرکت کند.

 شب را با برقراری نکات امنیتی و برقراری عناصر تأمین و نگهبانی، استراحت کردیم. خدا را شکر اتفاق خاصی نداشتیم. صبح بعد از صرف صبحانه، ستون در جاده به خط و آماده حرکت شد. با سنندج تماس گرفته و گفتم هلی‌کوپترها آماده باشند. مرداد ماه بود و هوا گرم بود. بچه‌های سر ستون، بخصوص یگان ضربت به فرماندهی استوار صفوی یک مقدار راهپیمایی کردند. بعد از گذشت کمی از زمان، حوصله‌شان سرآمد و بدون مشورت و اخذ دستور، سوار بر خودروهایشان شدند و آهسته آهسته حرکت کردند. یک مرتبه متوجه شدیم ستون حرکت کرده و یک نفر سوار ماشین فرمانده سپاه برادر رسول یاحی شده و ایشان که همراه من بود، جامانده. جاده پیچ در پیچ و سرازیری جاده هر لحظه به سرعت ستون اضافه می‌کرد. هرچه تلاش کردیم با بی‌سیم تماس بگیریم تا بگوییم متوقف شوید، نشد که نشد. خودمان هم آماده حرکت بودیم که ناگهان صدای بی‌سیم درآمد. حسام حسام من صیاد هستم، دارم به طرف شما می‌آیم. تا یک ربع دیگر آنجا خواهم بود. گفتم بسیار خُب. من یک خودرو نفربر فرماندهی و یک گروه تأمین برای شما اینجا می‌گذارم و خودم مجبورم به جلوی ستون بروم، چون بچه‌ها بدون توجه به دستور حرکت کردند و ارتباط هم نداریم و نگران آنها هستم. برادر رسول یاحی هم که خودرو نداشت، سوار ماشین من که یک خودرو اواز فرماندهی بود و معمولاً در عملیات‌ها این خودرو را که مجهز به بی‌سیم بود در اختیار می‌گرفتم، شد. آقا رسول با یک بلندگوی دستی قرمز رنگ مرتب فریاد می‌زد که خودروها متوقف بشوند و راه را باز کنند تا ما به سر ستون برسیم.

ستون نظامی در این جاده‌های پیچ در پیچ که در سرازیری قرار گرفته بود، به سرعت پیش می‌رفت و ما هم به سرعت از کنار آنها رد می‌شدیم. تا سرانجام در حوالی روستای باغان به سر ستون رسیدیم. هنوز 8 الی 10 تا خودرو جلو ما بودند، که ناگهان صدای رگبار گلوله از انواع مختلف، بخصوص شلیک آرپی‌جی7 آغاز شد. به راننده گفتم ترمز کن، خودرو متوقف شد. سریعاً پیاده شدیم. من به همراه رسول و راننده و بی‌سیم چی در کنار خودرو که به دیواره جاده به طرف کوه بود، پناه گرفتیم (سمت راست خودرو به دره و سمت چپ آن به طرف دیواره کوهستان بود). همین‌طور که پناه گرفته بودیم، تیراندازی طرف مقابل امان نمی‌داد. آن قسمتی از سر ستون که در معرض کمین قرار گرفته بود، همگی از خودرو پیاده شدند. بعضی‌ها در حال فرار و بعضی‌ها هم به دنبال جان‌پناه می‌گشتند. با شلیک آرپی‌جی7 از سمت دشمن، یکی از خودروهای حامل مهمات آتش گرفت و مهمات آن در حال انفجار بود. در همان لحظات، یک گلوله به سر سرباز راننده‌ام به نام فیض‌آبادی که کنار من نشسته بود، اصابت و ایشان بدون کوچک‌ترین صدا و یا فریادی، روی دستم افتاد و به شهادت رسید. چفیه‌ای که دور گردنم بود را برداشتم تا سرش را ببندم و از شدت خونریزی جلوگیری کنم. در همان لحظه، یک گلوله به انگشت شَصتم اصابت کرد. رسول گفت: کار فیض‌آبادی تمام است، دست خودت را ببند. به رسول گفتم با آن بلندگو فریاد بزن بچه‌های ما تیراندازی نکنند تا لااقل سمت تیراندازی دشمن را متوجه شویم. چون در یک پیچ «S» مانند قرار داشتیم، خیلی از بچه‌ها نمی‌دانستند که ضدانقلاب در کجای این پیچ قرار گرفته ؛ در حالی که موضع گرفته بودند، دشمن درست پشت سر آنها، قرار داشت. بعد از لحظه‌ای توقف، سمت تیراندازی دشمن برایمان مشخص شد. تیراندازی ادامه داشت. ما را از زیر چرخ‌های ماشینمان مورد هدف قرار داده بودند. علاوه بر گلوله‌ای که از کنار انگشت شصتم رد شد و آن را زخمی کرد، 4 گلوله هم به پاهایم اصابت کرد، یکی به ساق پای راست، دوتا به قسمت بالای ران راست و یک گلوله هم به بالای ران چپ. دو تا ترکش هم در ساق پای راستم، درست همانجایی که گلوله‌ها خورده بود، در طرف مقابل اصابت کرد. من با اولین گلوله‌ای که به دستم خورد، دعای «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ» و سپس دعای امام زمان (عج) را خواندم. در همان لحظه از خدا خواستم شهادت حق است، اگر قرار است زنده بمانم، مرا زمین‌گیر نکن و تا زنده هستم بتوانم در راه تو برای این نظام خدمت کنم. جالب است بدانید چهار گلوله و دو ترکش همه به پاهایم اصابت کرد، سه گلوله نیز همه به ناحیه کتف و بالای سینه رسول یاحی برخورد کرد، یک گلوله هم به سر فیض‌آبادی اصابت که درجا شهید شد. سرباز بی‌سیم‌چی همراه ما سالم مانده بود، ولی به کلی خودش را باخته بود. سرباز بی‌سیم‌چی، پسرخاله راننده فیض‌آبادی بود و این دو سرباز در توپخانه لشکری خدمت می‌کردند و دراغلب مأموریت‌ها، به صورت داوطلب همراه من بودند.

بعد از اینکه به نیروهای خودی گفتم تیراندازی نکنید تا سمت دشمن مشخص شود، مشاهده کردیم یکی از بچه‌های پاسدار طرف ما بلند شد و با نشانه گرفتن آرپی‌جی به سمت سنگر مقابل و با شلیک یکی دو گلوله که گویا به هدف خورده بود، تیراندازی آرپی‌جی7 دشمن قطع شد.[1] در این لحظه به رسول گفتم تا کی اینجا بنشینیم و شاهد مرگمان باشیم؟ بلند شو با ماشین تا پیچ بعدی که حدود 50 متر بیشتر نبود، برویم، شاید آنجا از دید ضدانقلاب در امان باشیم. هر سه بلند شدیم، دیدم که نمی‌توانم روی پاهایم بایستم، مخصوصاً پای راستم. رسول از نظر پا مشکل نداشت، لذا ایشان پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد. هر چهار چرخ خودرو در همان ابتدای تیراندازی پنچر شده بود. بدنه و چادر خودرو نیز به خاطر تیراندازی‌های زیاد، مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. اما چون خودرو در سرازیری قرار گرفته بود، با روشن شدن، به حرکت خود ادامه داد و پس از لحظاتی در پیچ بعدی قرار گرفت که در اینجا از کمین ضدانقلاب خارج شده بودیم. بعد از دقایقی، یک تعدادی نیرو و یک دستگاه آمبولانس به فرماندهی سروان نوروز سعدی که از طرف مریوان آمده بودند، من و برادر رسول یاحی را سوار آمبولانس کرده و به پادگان مریوان بردند.

جناب سرهنگ صیادشیرازی به محض اینکه در گردنه گارانت پیاده شده بود، سوار خودرو نفربر فرماندهی و همراه با تیم اسکورت به طرف ستون حرکت کرد. کمی که جلوتر رسید، مشاهده کرد که ستون متوقف شده و درگیری ادامه دارد. بلافاصله خود را به نزدیکی محل درگیری ‌رساند و دستور داد، ستواندوم احمد دادبین با نیروهایش وارد عمل شوند. خودش دو قبضه توپ 23 م‌م که همراه ستون بود را روی مواضع ضدانقلاب روانه کرد و از طرف دیگر، هلی‌کوپترهای هوانیروز، دشمن را از هر طرف زیر آتش قرار دادند. در نتیجه، ضدانقلاب مجبور به عقب‌نشینی در عمق جنگل شد. اشتباه ضدانقلاب بر این بود که کمین را روی ابتدای ستون اجرا کردند، در صورتی که عمده قوای ستون در بالای جاده قرار داشتند. از آنجایی که تسلط آنها بر محل کمین ضدانقلاب که در قسمت پایین جاده و در سرازیری قرار داشت بیشتر بود، نیروهای ضربت ستوان احمد دادبین در قسمت بالای جاده بر آنها آتش گشودند. در صورتی‌که اگر کمین را در وسط ستون و یا انتهای ستون اجرا می‌کردند، احتمال برتری آنها شاید بیشتر می‌بود. شاید هم قصد اجرای چنین طرحی را داشتند، ولی وقتی دیدند خودرو فرماندهی (خودرویی که من و برادر یاحی در آن بودیم) دارد از محل کمین خارج می‌شود، بلافاصله دستور اجرای کمین را صادر کردند. پس از خاتمه درگیری، جناب سرهنگ صیادشیرازی دستور جمع‌آوری ستون، شهدا و مجروحین را صادر می‌کند. در این کمین، 11 نفر شهید و 36 نفر مجروح داشتیم که پس از تخلیه شهدا و مجروحین به مریوان، ستون نیز به طرف مریوان حرکت می‌کند و حوالی ساعت 2 بعدازظهر به مریوان می‌رسد.

در بهداری مریوان، پزشکان و پرستاران محل جراحات من و رسول یاحی و دیگر کسانی که تا آن لحظه رسیده بودند را باند پیچی کرده و فرمانده پادگان مریوان جناب سرگرد ستاری از همان لحظه اول، درخواست هلی‌کوپتر جهت انتقال ما به بیمارستان کرده بود، سپس به ملاقات ما آمد. زمانی نگذشت که یک فروند هلی‌کوپتر 214 به زمین نشست ما را به سنندج اعزام و عصر همان روز با هلی‌کوپتر دیگری به بیمارستان کرمانشاه منتقل کردند. فردای آن روز یعنی در 23 مرداد ماه، با هواپیما به تهران اعزام شدیم و از فرودگاه مهرآباد ما را به یک بیمارستان در محله قلهک منتقل کردند. بچه‌های ارتش که متوجه مجروحیت اینجانب شدند، یک آمبولانس از بیمارستان 502 ارتش برای انتقال من اعزام کردند. من هم گفتم هرجا که مرا می‌برید، برادر رسول یاحی را هم ببرید. به این ترتیب، هر دو در بیمارستان 502 ارتش بستری شدیم و تحت عمل جراحی قرار گرفتیم. برادر رسول چون تیر به اطراف کتفش خورده بود و خارج شده بود، فقط مسئله مداوایش بود، اما نمی‌دانم چطور شد خیلی زود از آنجا رفت، شاید خانواده‌اش وی را برای مداوا به اصفهان بردند. در بیمارستان 502، ابتدا زخم‌ها را شستشو دادند و تعداد 2 گلوله‌ای که در بالای قسمت ران گیر کرده بود، درآوردند و سپس برای معالجه ساق پای راست که به شدت جراحت دیده و حدود 75 درصد استخوان در پشت پای راست خرد شده بود، به بیمارستان 501 ارتش اعزام شدم و دکتر منظوری و دکتر اعتمادی که از جراحان معروف و بنام ارتش بودند، نظر دادند که پای من باید با دو میله در ابتدا و انتهای ساق فیکس شود و از نوک انگشتان پا تا قسمت انتهای ران را گچ گرفتند. در مدتی که در بیمارستان 501 بستری بودم، خیلی از دوستان و آشنایان به ملاقاتم آمدند، از مسئولین ارتش، سپاه و حتی پیشمرگان کرد مسلمان، اقوام و دوستان از جمله حضرت آقا که در آن زمان نماینده حضرت امام در ارتش بود، به ملاقاتم آمدند. پس از حدود یک ماه، از بیمارستان مرخص شدم. با همان پای گچ گرفته، با خانواده به زیارت آقا امام رضا(ع) رفتیم و در برگشت، روز 31 شهریور ماه 1359، یک سری به ستاد نیروی زمینی زدم. بعد از انجام کارها، بعد از نماز ظهر و عصر، هنوز از ستاد خارج نشده بودم که صدای آژیر خطر و خبر حمله هواپیماهای عراق به فرودگاه را شنیدم.

انتهای مطلب


 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده