حسام (قسمت شانزده)

چرا فرمانده نیروی زمینی، فرمانده دانشکده افسری را هم پذیرفت

یکی از دغدغه‌های همه دوران زندگی صیاد، دانشکده افسری بود و در تمام مدتی که من با او بودم، شاهد این توجه خاص ایشان به دانشکده افسری بودم. البته شهید نامجو هم همین دغدغه را داشت. شهید نامجو با اینکه در زمان شهادتش وزیر دفاع بود، ولی کماکان فرماندهی دانشکده افسری را هم داشت. بعد از شهادت شهید نامجو، چند روزی دانشکده افسری فرمانده نداشت و جانشینش سرهنگ شِکَرریز آنجا را اداره می‌کرد. در همان روزهای اول فرماندهی، به من دستور داد تعدادی از افسران دانشکده افسری را برای نماز مغرب و عشاء به نیروی زمینی دعوت کنم. سپس لیست مدعوین را به من داد و گفت اینها را دعوت کن. اغلب آنها فرمانده گردان و یا فرمانده گروهان و بچه‌های حزب‌الهی مؤثر در دانشکده بودند. از جمله آنها، سرگرد یداله فرازیان جانشین تیپ دانشجویی، سروان توتیائی، سروان نیک‌منش، سروان همایون‌نسب، سروان احمدبیگی، ستوان کبریتی، سروان دقیق احمدی، ستوان ناصر حسینی و چند نفر دیگر که فعلاً اسم آنها را به خاطر ندارم. در مجموع، بیش از 12-10 نفر بودند. صیاد می‌خواست در مورد فرمانده جدید دانشگاه از آنها نظرخواهی کند. چون اینها اکثراً بچه‌های حزب‌الهی و سرشناس دانشکده بودند که توسط شهید نامجو و سرهنگ کتیبه که مدتی فرمانده تیپ دانشجویی بود، جذب شدند.

بعد از نماز مغرب و عشاء به امامت صیاد، در همان اتاق معاون هماهنگ‌کننده طبقه پایین جلسه شروع شد. در آن زمان، فرمانده تیپ دانشجویان دانشکده افسری سرهنگ حسین حسنی‌سعدی (امیر سرلشکر حسنی‌سعدی فعلی) بود. ابتدا صیاد ایشان را برای فرماندهی دانشکده پیشنهاد کرد. همه حاضرین به اتفاق ایشان را رد کردند و گفتند ایشان یک نظامی خشک و غیرقابل انعطاف است. دانشکده افسری یک فرمانده متدین و فرهنگی و قابل انعطاف و با روابط عمومی بالا می‌خواهد. هرکسی را صیاد نام می‌برد، دوستان رد می‌کردند و اکثراً نظرشان روی سرهنگ کتیبه و یا افسرانی از این طیف که سابقه انجمن حجتیه را داشتند، بود. جناب صیاد می‌گفت سرهنگ کتیبه که رئیس اداره دوم است، هم کارش و هم جایگاه فعلیش مهمتر از شغل دانشکده افسری است. حتی چند بار گفت از بین خودتان، این جمعی که اینجا هستید، یکی بیاید این مسئولیت را بپذیرد. نه کسی داوطلب می‌شد و نه کسی را معرفی می‌کردند. با توجه به اینکه سرگرد یداله فرازیان همدوره صیاد بود و سرگرد سه‌ساله بود، ولی شغل جانشینی فرمانده تیپ را داشت، نه خودش داوطلب بود و نه حتی یک نفر هم او را معرفی کرد. جلسه آن شب تا حدود 12 شب ادامه پیدا کرد. نتیجه‌ای حاصل نشد. بعد از رفتن آقایان، صیاد به من گفت اگر اینها انقلابی بودند، یکی را از میان خودشان به نتیجه می‌رسیدند. من به او درجه موقت می‌دادم و او را فرمانده می‌گذاشتم، ولی چه کنم که یک روحیه محافظه‌کاری انجمن حجتیه بر دانشکده حاکم است. باید این جوّ شکسته شود؛ لذا باید خودم فرماندهی دانشکده افسری را بپذیرم. این کار سابقه دارد. شهید نامجو هم در عین حال که وزیر دفاع بود، فرمانده دانشکده هم بود و آنجا را با جانشینش اداره می‌کرد؛ لذا اول باید تکلیف سرهنگ حسنی‌سعدی را مشخص کنم.

فردای آن روز، سرهنگ حسنی‌سعدی را به نیرو احضار و با ایشان مصاحبه کرد. لازم است یادآور شوم که سرهنگ حشمت دهکردی فرمانده لشکر21 حمزه از جمله افسرانی بود که بعد از انتصاب سرهنگ صیادشیرازی به فرماندهی نزاجا، از شغلش استعفا داد و به منزلش رفت. در نتیجه، لشکر21 حمزه بدون فرمانده بود. سرهنگ حسنی‌سعدی که قبلاً در ابتدای جنگ همراه سرهنگ شکرریز در خرمشهر و آبادان حضور فعالی داشت، برای فرماندهی لشکر21 مناسب بود و صیاد با دادن یک درجه موقت (درجه سرهنگ تمامی)، ایشان را به فرماندهی لشکر21 حمزه منصوب نمود. سرهنگ شکرریز فکر می‌کنم به ستاد مشترک منتسب شد و صیاد خودش فرماندهی دانشکده افسری را پذیرفت و سرهنگ هدایت الله حاتمی را به جانشینی خود در دانشکده افسری معرفی و سرگرد پیاده سید علی‌اکبر هاشمی را با درجه موقت سرهنگ دومی به فرماندهی تیپ معرفی کرد.

مهمترین کار من در مشاورت فرماندهی نیروی زمینی، ارتباط با دوستان، جمع‌آوری اطلاعات از فرماندهان جوان، مصاحبه با آنان و معرفی افراد مناسب مستعد و داوطلب، به فرماندهی برای مشاغل جدید بود. ازجمله کسانی که با سِن نسبتاً بالا بود، ولی روحیه خوبی برای پذیرش مسئولیت و فرماندهی داشت، سرهنگ ایزدی از افسران فرماندهی لجستیک بود. دوستان، ایشان را که دارای روحیه مسئولیت‌پذیری و فردی جدی و باپشتکار بود، به ما معرفی کردند. وقتی به سراغش رفتیم، به علت مریضی، در بیمارستان بستری بود. به اتفاق جناب سرگرد غفراللهی به دیدارش در بیمارستان رفتیم. با فردی لاغر و نحیف با لباس بیمارستانی روی تخت دراز کشیده مواجه شدیم. باورم نمی‌شد، این آدم همان فردی باشد که دوستان از او تعریف می‌کردند.سلام کردیم. تخت را بالا دادند. روی تخت نشست. ما خودمان را معرفی کردیم و گفتیم از مشاورین فرمانده نیروی زمینی جناب سرهنگ صیادشیرازی هستیم. اولاً برای عیادت شما آمدیم، ثانیاً می‌خواهیم شما خودتان را بیشتر معرفی کنید. چه مشاغلی را تاکنون داشته‌اید. ایشان به معرفی خود پرداخت و گفت آخرین شغلم فرماندهی ترابری سنگین فرماندهی لجستیکی در پادگان عباس‌آباد است. بعد نظرش را در مورد فرماندهی لجستیکی و اینکه اگر شما را بخواهند در این مسئولیت بگذارند چه طرح و ایده‌ای دارید، پرسیدم. حرف که به اینجا رسید، حرکتی به خود داد. گویا به کلی مریضی خود را فراموش کرده باشد، شروع به صحبت کرد. دیدیم اطلاعات خوبی نسبت به فرماندهی لجستیکی دارد. موقع خداحافظی گفتیم ان‌شاءالله که حالتان خوب شد، ما ترتیب ملاقات شما را با فرماندهی نیرو می‌دهیم.

فردا صبح از طرف دوستانی از فرماندهی لجستیکی که ایشان را معرفی کردند، با من تماس گرفتند و گفتند امروز اول صبح جناب سرهنگ ایزدی از بیمارستان مرخص شد و به سر کارش آمد. دیروز بین شما چه گذشت که ایشان امروز این‌چنین سرحال هستند!؟ گفتم راستش پیشنهاد فرماندهی لجستیکی را به ایشان دادیم. خلاصه اینکه ما (من و غفراللهی) همان روز نتیجه دیدارمان را با جناب سرهنگ ایزدی و اتفاقاتی که افتاد به عرض جناب سرهنگ صیاد رساندیم. ایشان گفت، پس در برنامه همین عصر یا امشب، ترتیب دیدار ما را با ایشان بدهید. بعد از نماز مغرب، جناب ایزدی در دفتر فرماندهی نیروی زمینی حاضر شد و ملاقات انجام گرفت و روز بعد، ایشان به فرماندهی لجستیکی نیروی زمینی معرفی شد. این مرد مُسن، در مدتی که فرماندهی لجستیکی را به عهده داشت، شب و روز نداشت. واقعاً با جان و دل کار می‌کرد.

خاطره دیگر مربوط به مصاحبه و معرفی رئیس اداره بهداشت و درمان نیروی زمینی بود. رئیس قبلی این اداره دکتری بود که اهل جبهه و جنگ نبود. جناب صیاد گفته بود، رئیس این اداره باید کسی باشد که وضعیت و حال ما را در جبهه‌ها درک کند. دوستان ما در اداره بهداری، دو نفر دکتر، یکی دکتر داروساز و دیگری دکتر دندان‌پزشک را به ما معرفی کردند. سرهنگ دکتر سیف‌اله دکتر داروساز و سرهنگ دکتر نامجونیک دندان‌پزشک. با جناب سرگرد محمود ریاحی با این دو نفر مصاحبه کردیم. دکتر سیف‌اله، با لباس کار و با ریش نسبتاً بلند همراه دکتر نامجونیک به دفتر ما آمد. هر دو نفر را افرادی مذهبی و با اطلاعات خوب از انقلاب و اسلام دیدیم. به علاوه دکتر سیف‌اله، خود داوطلب به رفتن جبهه‌ها بود. مطب و یا داروخانه‌ای نداشت. مصاحبه و گزینش اینها هم توسط فرمانده نیرو انجام شد. گرچه جناب سرهنگ صیادشیرازی خود به تنهایی به نیروی زمینی رفت و خودش را معرفی کرد، اما تا آنجایی که امکان داشت، اولاً با همه فرماندهان مصاحبه می‌کرد و در صورت رضایت داشتن، آنها را منصوب و در معرفی اولیه شخصاً شرکت می‌کرد. ضمناً از سال دوم به بعد، فرماندهان انتخابی را یک سفر حداقل یک روزه به مشهد برای تبرک جستن به آقا امام رضا(ع) می‌فرستاد.

آقای دکتر سیف‌اله تا زمانی (حدود 5 سال) که رئیس اداره بهداشت و درمان نیرو بود، اکثر اوقاتش را در جبهه و در قرارگاه فرماندهی نیرو حضور داشت و از نظر فعال شدن بیمارستان‌های صحرایی خیلی کار کرد. گرچه اغلب دکترهای متخصص از انتساب ایشان و رفتارش دلخور بودند و بدگویی می‌کردند، ولی هیچ‌کدام از آنها، راضی نشدند این مسئولیت را قبول کنند.

تشکیل حفاظت اطلاعات در نیروی زمینی

هنوز یک ماهی از آمدنم به نیروی زمینی نگذشته بود که انتقالیم از اداره دوم به نیروی زمینی صادر شد. در نتیجه، قرار شد که در یکی از معاونت‌های نیرو مشغول به کار شوم. با معاونت عملیات و اطلاعات نیرو، جناب سرهنگ سپهر صحبت شد. ایشان گفتند در مدیریت عملیات در دایره حفاظت فیزیکی مشغول به کار شوند. البته آنجا مسئول نبودم. صرفاً روزی یکی دو ساعت یک سری به آن دایره می‌زدم، ولی کار اصلی من همان مشاوره و همراهی فرماندهی نیرو، بخصوص در سفرها و سرکشی‌ها و یا انتصابات جدید بود. تا اینکه سرانجام تشکیلات اداره دوم به تصویب ریاست جمهوری وقت، یعنی حضرت آقا رسید و قرار شد در نیروها هم حفاظت اطلاعات تشکیل شود. جناب سرهنگ صیادشیرازی فرمودند بهترین فرد در نیروی زمینی خودت هستی. چون مدت یک سال هم در اداره دوم کار کردی و با پرسنل آنجا هم رابطه خوبی داری؛ لذا با اعطاء یک درجه موقت (سرهنگ دومی) به این سِمت منصوب و مأمور تشکیل حفاظت اطلاعات در نیرو شدم. در مدتی که در معاونت اطلاعات نیرو بودم، با یک سرهنگ دومی به نام خدایار آشنا شدم. ایشان قبلاً افسر ضداطلاعات بود و انسانی موجه و با پشتکار به نظر می‌رسید. به ایشان پیشنهاد همکاری و جانشینی خودم را در حفاظت اطلاعات دادم. با استقبالش روبرو شدم. به اتفاق ایشان و یکی دو نفر افسری که ایشان می‌شناخت، به ساختمان ضداطلاعات که در ضلع جنوب‌غربی ستاد بود و تا آن زمان پلمپ بود، رفتیم. ساختمان نسبتاً مناسب و در گوشه خلوت پادگان بود و فضای کافی برای کار داشت. چند روزی با کمک فرمانده پشتیبانی، آنجا را که نزدیک به سه سال بسته بود، تمیز و آماده به کار کردیم. چند نفری درجه‌دار و دو سه نفری از افسران ضداطلاعات را که مورد خاصی نداشتند، به کار گرفتیم، ولی خیلی از کار آنها اطمینان نداشتم. لذا از دوستان در مرکز توپخانه اصفهان، آقایان جناب سروان شریف‌واقفی و خادم‌الحسینی خواستم 6-5 نفر سرباز متعهد، حزب‌اللهی و دیپلمه را انتخاب کنند. پس از توجیه اولیه، یک هفته به مرخصی بروند و سپس با لباس شخصی آنها را به دفتر من بفرستند. آنها هم در انتخاب افراد واقعاً دقت به خرج دادند و این عزیزان در روز مقرر به دفترم آمدند. گفتم لازم نیست کسی از هویت شما مطلع شود. شما بگویید ما کارمند استخدامی مرکز توپخانه هستیم که به اینجا مأمور شدیم. آقایان شهرام هاتفی، اصغر حیدری، ناصر حفرکننده، آقاجانی و یکی دو نفر دیگر که اسامی آنها را به خاطر ندارم، مشغول به کار شدند. در میان آنها، آقای هاتفی و حیدری به ترتیب شاخص‌تر از دیگران بودند، که اولی در دایره عملیات و دومی در دایره حفاظت کار می‌کردند و تا آخر خدمت هم سایرین فکر می‌کردند که اینها کارمند هستند. آقای هاتفی بعدها جذب حراست سازمان کشتیرانی و آقای حیدری به مدت سی سال در حفاظت وزارت دفاع مشغول به کار شد.

در یک ماه اول، به توسعه کار در حفاظت اطلاعات نیرو پرداختیم. بعداً به فکر تأسیس حفاظت اطلاعات‌های یگان‌های تابعه نیروی زمینی افتادیم. برای این کار، یک فرد مناسب و پای کار لازم داشتیم، که دائماً با اختیارات کامل در حال سفر باشد و در هر پادگان هم 4-3 روزی وقت بگذارد، تا حفاظتِ یگان‌ها را راه‌اندازی نماید. دوستان در شیراز، ستوانیار حسن هوشیار پدر شهید، فردی حزب‌الهی، شجاع، دلیر و به علاوه سر و زباندار که دارای روابط عمومی قوی و روحیه‌ای فوق‌العاده بود را معرفی کردند. آقای هوشیار که حالا بالای 80 سال سن دارد، هنوز احساس جوانی می‌کند و فردی قوی و از چتربازان ممتاز تیپ هوابرد بود. خلاصه اینکه روحیه انجام این کار را داشت. ایشان را به تهران احضار کردیم و پس از توجیه شدن، یک خودرو با راننده سرباز، در خدمت ایشان قرار دادیم. حکمی هم از طرف فرمانده نیروی زمینی داده شد، که جناب آقای هوشیار مأموریت دارد، حفاظت اطلاعات‌ یگان‌های نیروی زمینی را انتخاب و معرفی نمایند. فرماندهان موظف با همکاری با ایشان در این زمینه هستند. خوشبختانه مسئله اصلی جا و مکان بود که همه پادگان‌ها در گذشته، ساختمان مناسب برای ضداطلاعات داشتند. دستور بر این بود که حفاظت اطلاعات‌ها در همان ساختمان ضداطلاعات مستقر شوند.

جناب آقای هوشیار تا پایان سال60، یعنی ظرف حدود سه ماه، در اکثر یگان‌های نیرو، با انتخاب افسر و یا درجه‌دار و یا کارمند، حتی ولو یک نفر هم شده، این تشکیلات را راه‌اندازی نمود. بدین ترتیب، پس از سه سال که ضداطلاعات منحل شده بود و مسئله حفاظت پرسنل، متولی نداشت، سرانجام این مسئله حل شد.

البته لازم است ذکر کنم که حفاظت فیزیکی پادگان‌ها با رکن دوم یگان‌ها بود، ولی حفاظت پرسنلی، بخصوص مسئله جاسوسی و ضدجاسوسی متولی نداشت. در این سه سال، گروهک‌ها، بخصوص گروهک منافقین، از نبود متولی این کار بهره بردند و اطلاعات ذیقیمتی از پادگان‌ها و حتی جبهه‌ها خارج نمودند. اواخر سال60 بهمن یا اسفندماه بود که آقای حسن کامران اول به عنوان مشاور و بعدها به عنوان جانشین و حتی جایگزین من در پایان سال61 در حفاظت اطلاعات مشغول به کار شد. ایشان فردی پیگیر و جدی در کارش بود و در گسترش و سازماندهی حفاظت اطلاعات نیرو و یگان‌ها، کمک شایان و قابل توجهی را مبذول داشت.

اعزام به دوره دافوس (دانشگاه فرماندهی و ستاد)

بعد از عملیات‌های موفق‌آمیز طریق‌القدس، فتح‌المبین و بیت‌المقدس، فرمانده نیروی زمینی تصمیم گرفت که دانشگاه فرماندهی و ستاد را که بعد از انقلاب فعال نبود و دانشجو نمی‌گرفت، راه‌اندازی نماید. لذا در جلسه مشاوره‌ای که داشتیم،گفت صورت تعدادی از افسران جوان که در جنگ درخشیدند و مسئولیت بالاتری را داشتند، تهیه نمایید. فعلاً به اندازه دو کلاس 15 نفره. ضمناً پنج سهمیه برای سپاه پاسداران و دو سهمیه برای ستاد مشترک، دو سهمیه برای نیروی هوایی و یک سهمیه برای نیروی دریایی و ژاندارمری در نظر بگیرید، تا خودشان افرادشان را انتخاب کنند. لیست نیروی زمینی که انتخاب شد و خدمتشان عرضه داشتیم، از 20 نفر یک نفر را شخصاً حذف کرد و نام مرا نوشت. بدین ترتیب، من هم اول دی‌ماه سال61 با حفظ سِمت رئیس حفاظت نیروی زمینی، در کلاس آموزشی دافوس شرکت کردم و جناب آقای کامران رسماً جانشین من در حفاظت اطلاعات نیرو شد. تا مدتی نامه‌های درخواستی و ابلاغی به رده‌های بالاتر و همطراز را بعدازظهرها به منزل می‌آوردند تا امضا نمایم.

دانشجویان اولین دوره دافوس، اکثراً در رده فرماندهی تیپ و لشکر و یا ارکان دوم و سوم لشکر و همه صاحبنظر در امور جنگ بودند. از آن جمله، سرهنگ احمد ترکان فرمانده لشکر28، سرهنگ سیروس ستاری، سرهنگ جاودانی جانشین قرارگاه غرب، سرهنگ2 چرخکار، سرهنگ صفوی سُهی، سرهنگ2 شرف‌الزیاد، سرهنگ2 کاریزی، سرگرد راعی، سرگرد صادقی‌گویا، سرهنگ2 خیری‌دوست، سرهنگ2 هاشم نظری، سرهنگ2 پورشاسب و… که اکثرشان فرمانده تیپ و همطراز بودند. لذا در کلاس‌های تاکتیک، بحث‌های مفصل بین استادان و شاگردان درمی‌گرفت. آموزش‌ها جذاب و بحث‌های تاکتیکی داغ و به روز بود. ضمناً پنج نفر سپاهی هم از افراد نخبه و شایسته بودند. برادران دانایی‌فر، جدی، خستو، آزادی، حیدرخانی، که همگی پس از طی دوره، مسئولیت‌های مهمی را در سپاه پاسداران عهده‌دار شدند. یکی از ابتکارات جناب صیاد این بود که با رایزنی با وابسته نظامی ایران در سوریه، ژنرال طلاس وزیر دفاع سوریه همه این دانشجویان و استادان را با خانواده‌هایشان به مدت یک هفته جهت بازدید از اماکن آموزشی و زیارت مرقد شریف حضرت زینب (س) دعوت نمود. جناب سرهنگ محمود ریاحی که در آن زمان مسئولیت معاونت پرسنلی نیرو را به عهده داشت و حضرت حجت‌الاسلام قوچانی هم رئیس اداره عقیدتی سیاسی نزاجا بود، همراه با خانواده‌هایشان در این سفر سرپرستی هیئت را هم به عهده داشتند و مسئولیت حفاظتی هیئت نیز بر عهده اینجانب بود.

انتهای مطلب


 

0 دیدگاه کاراکتر باقی مانده