به هر صورت رفتم اصفهان و بعد از 6-7 روز مرخصی، خودم را به ستاد پایگاه هوانیروز اصفهان معرفی کردم. در پایگاه به عنوان اصفهان معمولا خلبان دوم پرواز می کردم، به استثنا تعداد انگشت شماری که قبلا خلبان شده بودند، ما 2۰ نفر اولین خلبانانی با این تعداد بودیم که موفق به طی دوره های آموزشی تئوری و عملی گردیده بودیم و به آمار خلبانان هوانیروز اضافه شدیم. از ما جلوتر هیچکس نبود.
یک روز تو اتاق عملیات نشسته بودم که سربازی آمد و گفت سرگرد گل جهانی با شما کار دارد، رفتم خدمتشان (استاد من در ایتالیا بود)، بعد از سالم و احوال پرسی ، گفت برو هواپیمای آلفا را چک کن که برویم پرواز، میخواهم خلبان یک شوی، رفتیم هواپیما را روشن کردیم و پرواز کردیم، گفت برویم یک دور بزنیم، ترافیک بزن و همه فن و فنونی که میبایستی با این هواپیما انجام شود، همه را انجام دادم، برگشتیم، گفت بیا دفتر من، رفتم خدمتشون، ایشان برگه ای را به من داد که تایید کننده خلبان اولی من بود، ولی کار هنوز تمام نشده بود، یک مورد دیگر مانده بود تا من خلبان یک کامل شوم. اون چی بود؟ من را باید یک استاد دیگر (استاد ناوبری ) تایید میکرد. نمیدانم در قید حیات است یا خیر، ولی خیلی آقا بود، افسری خوب، مومن، صدیق و دوست داشتنی، خدا حفظش کند، اسمش را فراموش کردهام، گفت ملیکیان برو، این برایور را چک کن با هم بریم ناوبری، تا شهر دلیجان رفتیم، وسط راه یک نقطه کوهستان را به من نشان داد و گفت برو اونجا بشین، همین کار را با موفقیت انجام دادم، گفت برو پایگاه. برگشتیم پایگاه، گرید (صلاحیت) ناوبری مرا تایید و طی نام های به ستاد هوانیروز فرستاد، سه روز بعد من شدم خلبان یک. اولین نفر از آن بیست نفربودم که خلبان یک شدم.
افسر عملیاتی داشتیم بنام سروان]س[ مرا احضار کرد و گفت دو نفر افسر داریم باید آنها را به کرمانشاه ببرید ،گفتم در خدمتم (تقریبا 2-3 روز بعد از تایید خلبان یکم من)، گفت کمک خلبانت چه کسی باشد، گفتم هر کسی را بدهید برای من فرقی ندارد، اولین مأموریت راه دور من بود. بالگرد را سوختگیری کرده و همه کارهای مقدماتی را انجام دادم، مسافران را سوار کرده و به سمت کرمانشاه پرواز کردم. در ۵ مایلی کرمانشاه با برج صحبت کردم، گفت منتظرتون بودیم، بفرمایید بنشینید، رفتم نشستم و بالگرد را بردم به پارکینگ، به کروچیف گفتم سوختگیری کن، و کاور و حفاظ هایش را ببند چون ما سه روز اینجا هستیم، نمیخواهم گرد و خاک داخل موتورها شود، با کمک خلبان رفتیم مهمانسرا، سه روز در کرمانشاه بودم، گشتی هم توی شهر زدیم و از جاذبه های دیدنی کرمانشاه دیدن کردیم.
بعد از سه روز به اتفاق همان مسافرها به اصفهان برگشتیم، در باند پایگاه هوانیروز اصفهان نشستم و بالگرد را به پارکینگ بردم، رفتم به دفتر رئیس عملیات (سروان]س[)، گزارش کارم را ارائه دادم، گفت فکر نمیکردم به این زودی برگردید، انتظار داشتم راه را نتوانید پیدا کنید و به بیراهه بروید، گفتم از روی نقشه رفتم و بحمدلله مشکلی پیش نیامد. البته انحراف مسیر پرواز سابقه داشت، به عنوان مثال خلبانی بود که مأموریت رشت را (اسم نمیبرم) با بالگرد جت رنجر داشت که راه را گم کرده بود، به جای سیاهکل از رشت سر درآورد، بنزین تمام کرد و اونجا نشست که بالگردی به آن محل اعزام گردید، سوختگیری انجام شد و رفتند رشت. فکر میکردند من مثل بعضی دیگر از خلبانان ضعیف هستم، من همیشه درسم خوب بود و در کارهای عملی نیز پیشروتر از دیگران بودم، جسارت داشتم دل و جگرم خیلی قوی بود، به خودم اطمینان داشتم، اعتماد به نفس خوبی هم داشتم، مأموریتها دیگر هم شروع شد.
تاسیس مرکز آموزش هوانیروز در اصفهان
هنوز در سازمان هوانیروز مرکز آموزشی خلبانی وجود نداشت، تصمیم گرفته بودند مرکز آموزش را راه اندازی کنند تا دوره های مختلف خلبانی بالگرد از صفر تا صد در ایران انجام شود و برای تشکیل این مرکز تعدادی آمریکایی وارد ایران شدند و به تدریج به نفرات آنها اضافه می گردید، مقدمات کار در حال تکمیل شدن بود، ما را از گردان دو به مرکز آموزشی جدید منتقل کردند و هدف این بود که آموزش کلی شروع شود روی انواع بالگردهای موجود (-2۰۵-2۰6کبرا و 21۴)، آمریکایی ها اکثریت قریب به اتفاقشان، استاد خلبان بودند. حتی راننده خودرو آنها نیز استاد خلبان بود (من در آن مقطع ستوان دوم بودم( ، فرمانده وارد شد. خلبانان و تیم آمریکایی به سرپرستی مستر ساکی ، نفر به نفر ما را مورد ارزیابی قرار دادند، با هر نفر ما در چندین نوبت پرواز انجام داده و در حین پرواز از ما میخواستند تا انواع تکنیک و تاکتیک هفت نفر از ما را اجرا نماییم، نهایتا هفت نفر از ما را انتخاب کردند (یک نفر از هفت نفر من بودم)، ما را برای استاد خلبانی در نظر گرفته بودند تا در مرکز آموزش تازه تاسیس مورد استفاده قرار دهند. به منظور ارتقاء کار ما در ابعاد مختلف (تئوری و عملی) حدود چهار ماه زیر نظر استادان آمریکایی، دورهای را طی کردیم تا از هر نظر به یک استاد خلبان زبده و ورزیده تبدیل شویم.
در این مقطع خسروداد به مرکز آموزش هوانیروز اصفهان آمد. ضمن بازدید و بررسی وضعیت دانشکده خلبانی، ما را مالقات کرد. مورد محبت قرار داد و گفت اعلیحضرت به این مرکز میآیند تا شما را ببینند. بعد از چند روز این اتفاق افتاد، شاه به مرکز آمد از همه قسمت ها بازدید و با ما هفت نفر نیز مالقات کرد. به من که رسید با دیدن اسم و شهرتم روی پلاک سینه، سؤال کرد شما مسیحی هستید، گفتم بله، سرشان را تکان دادند و از جلوی من عبور کردند.
در ادامه، کار عملی ما شروع شد. و داوطلبین خلبانی را آموزش میدادیم. در هر کلاس 16 نفر دانشجوی خلبانی داشتیم و هر نفر ما، مسئول آموزش دادن به دو نفر بودیم.من حدود 1۵-1۴ دوره، استاد خلبان این کلاس ها بودم. در هر دوره این کلاس ها یک استاد خلبان آمریکایی بر کارهای ما نظارت داشت ) فرمانده پروازی یا فلایت کاماندر(فلایت کاماندر کلاسها ی من در این 1۵-1۴ دوره، استاد خلبانی بود به نام باب فیلیپ، یک روز آقای ساکی)همون که رئیس کل بود( مرا صدا کرد، رفتم نزد ایشان، دیدم فلایت کاماندر من )فیلیپ( هم آنجا نشسته، )این آقای باب فیلیپ خیلی سختگیر بود(، آقای ساکی گفت آقای ملیکیان شما را به عنوان فلایت کاماندر انتخاب کردیم تا یک کلاس دست شما باشه، به منظور عملی1 شدن این مسئولیت جدید،یک دوره کامل فلایت کاماندری را زیر نظر آقای فیلیپ طی کردم، )اولین فلایت کاماندر در هوانیروز بودم( و من را برای فلایت کاماندر کلیر (تایید) کرد تا کلاسی که 16 نفر دانشجوی خلبانی و هشت استاد دارد، رئیس آنها باشم. تعداد را نمیتوانم بگویم، به اندازه موهای سرکچل من دوره های زیادی با مسئولیت فلایت کاماندر گذراندم و خیلی ها را پرو از دادم. در هر یک از دوره ها 7 استاد آمریکائی و یک استاد ایرانی زیردست من بودند. یعنی من که یک ایرانی بودم بالای سر آمریکائی ها بودم
بعد از سرپرستی و مدیریت چندین کلاس، آقای ساکی من را صدا کرد و گفت فلایت کاماندر چک باید حتما پایلوت هم باشه، یعنی چی، یعنی خلبان استاندارد (ویزیشن) باشه و ما تو را انتخاب کرده ایم تا دوره استانداردی ویزیشن را هم ببینی، من حدود دوماه رفتم ساختمان استاندارد ویزیشن (ساختمانش جدا بود) و آنجا ساکن شدم، دوباره یک فلایت کاماندر آمریکائی کلاس را میگرداند، اینجا آخر کار بود یعنی دوره سر استاد خلبانی را طی کردم، این مسئله در سال 1352 اتفاق افتاد که من ازدواج کرده بودم ولی هنوز اولادی نداشتم. در رتبه و مقام سر استادی کارم را ادامه دادم. هیچ آمریکائی نمیتوانست و نباید روی حرف من حرف بزند. در این مرحله هم وظایفم را طوری انجام دادم که به قول معروف مو لای درزش نمیرفت، کوچکترین ایرادی نتوانستند از من بگیرند، هرچه بود، تعریف و تمجید و تایید بود.
انتهای مطلب